داستان کوتاه کوتاه
با پول یک تابستان کار، خریده بودمش. سربازی که میخواستم بروم چند نفری گفتند:
- همراهت نبر!
بعضی هم میگفتند:
- شاید بدزدند!
گوشم بدهکار نبود. فکر میکردم گذاشتهاند به حساب بی عرضگیام یا پیش خودشان فکر میکنند که ساعت را گم میکنم یا آن را پر میدهم. اصل سوئیس بود و خیلی جاها کلاسش را گذاشته بودم؛ دقیقِ دقیق با یک باطری عمریِ ضمانتدار...
اولین پست سربازیام ساعت 2 بعد از ظهر بود؛ در یک ظهر تابستان. همخدمتیها گفته بودند:
- با خودت ساعت نبر سر پست، ضد حاله!
ولی باز گوشم بدهکار نبود.
سه دقیقه قبل از ساعت 2 به دکل پست رسیدم. وقت تحویل، نگاهم به نگاه سرباز قبلی گره خورد. انگار به جای پست، تمام خستگیاش را تحویلم داد. سعی کردم 18 پلهی دکل فلزی را با آرامش و گفتن این جمله که «چشم روی هم بذاری تمومه» طی کنم؛ ولی نگاه سرباز سنگینتر از این حرفها بود. به بالای دکل که رسیدم بیاختیار نگاهی به اطراف انداختم. یک لحظه احساس غریبی کردم؛ احساس تنهایی و بی کسی. یک بیابان بی آب و علف. برهوتی بی انتها که مرز شروعش سیم خاردار دور پادگان بود؛ که من بالایش بودم. تنابندهای پر نمیزد؛ بدون اتفاقی که بشود از روی آن مفهوم زندگی و گذر زمان را فهمید. همان حالی که ترسش را داشتم سراغم آمد.
با خودم قرار کرده بودم تا جایی که حوصلهام میکشد به ساعتم نگاه نکنم؛ و حالا خیلی وقت بود که حوصلهام سر رفته بود. بند اسلحه را روی شانهام جابهجا کردم. آستین پیراهنم را کمی بالا کشیدم. ساعتم را که دور مچم چرخیده بود با ولع برگرداندم و نگاهی به عقربههای ساعت انداختم! باورش خیلی سخت بود. انتظار هر ساعتی را داشتم جز این:
- دو و هفت دقیقه...
پینوشت: بر اساس خاطرهای از عمویم...
داستانی دیگر: