وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


با پول یک تابستان کار، خریده بودمش. سربازی که می‌خواستم بروم چند نفری گفتند:

- همراهت نبر!

بعضی هم می‌گفتند:

- شاید بدزدند!

گوشم بدهکار نبود. فکر می‌کردم گذاشته‌اند به حساب بی عرضگی‌ام یا پیش خودشان فکر می‌کنند که ساعت را گم می‌کنم یا آن را پر می‌دهم. اصل سوئیس بود و خیلی جاها کلاسش را گذاشته بودم؛ دقیقِ دقیق با یک باطری عمریِ ضمانت‌دار...

اولین پست سربازی‌ام ساعت 2 بعد از ظهر بود؛ در یک ظهر تابستان. هم‌خدمتی‌ها گفته بودند:

- با خودت ساعت نبر سر پست، ضد حاله!

ولی باز گوشم بدهکار نبود.

سه دقیقه قبل از ساعت 2 به دکل پست رسیدم. وقت تحویل، نگاهم به نگاه سرباز قبلی گره خورد. انگار به جای پست، تمام خستگی‌اش را تحویلم داد. سعی کردم 18 پله‌ی دکل فلزی را با آرامش و گفتن این جمله که «چشم روی هم بذاری تمومه» طی کنم؛ ولی نگاه سرباز سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. به بالای دکل که رسیدم بی‌اختیار نگاهی به اطراف انداختم. یک لحظه احساس غریبی کردم؛ احساس تنهایی و بی کسی. یک بیابان بی آب و علف. برهوتی بی انتها که مرز شروعش سیم خاردار دور پادگان بود؛ که من بالایش بودم. تنابنده‌ای پر نمی‌زد؛ بدون  اتفاقی که بشود از روی آن مفهوم زندگی و گذر زمان را فهمید. همان حالی که ترسش را داشتم سراغم  آمد.

با خودم قرار کرده بودم تا جایی که حوصله‌ام می‌کشد به ساعتم نگاه نکنم؛ و حالا خیلی وقت بود که حوصله‌ام سر رفته بود. بند اسلحه را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم. آستین پیراهنم را کمی بالا کشیدم. ساعتم را که دور مچم چرخیده بود با ولع برگرداندم و نگاهی به عقربه‌های ساعت انداختم! باورش خیلی سخت بود. انتظار هر ساعتی را داشتم جز این:

- دو و هفت دقیقه...


 

پی‌نوشت: بر اساس خاطره‌ای از عمویم...

داستانی دیگر:

سرکاری!


۷ دیدگاه ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

بی سیم چی

چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر می‌آمد ارتباط بی‌سیم قطع شده. بچه‌ها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.

در این مدت با حرف‌های فرمانده تصمیم‌شان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.

ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بی‌سیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا می‌زنند.

- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...

فرمانده بی‌سیم را گرفت و به صدای پشت بی‌سیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرف‌های پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:

- دریافت شد!

و گوشی بی‌سیم را به بی‌سیم‌چی پس داد.

نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:

- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...

افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.

...

یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بی‌سیم‌چی را صدا زد و گفت:

- ستاد رو بگیر.

بی‌سیم‌چی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:

- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!

جمله‌اش که تمام شد مکثی کرد و حرف‌های ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:

- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...

این را گفت و گوشی را به بی‌سیم‌چی پس داد. بی‌سیم‌چی با کنجکاوی پرسید:

- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟

- می‌گفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟

بی‌سیم‌چی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:

- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بی‌سیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟

فرمانده نگاهی انداخت و گفت:

- گفتن: عملیات کنسله، منطقه محاصرست.تونستید عقب‌نشینی کنید...


داستانی دیگر:

زمین خاکی

۱۵ دیدگاه ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بارش بود که وارد این شهر می‌شد. هیچ‌وقت مسیرش به این سمت نخورده بود. با خر پیرش در کوچه‌ها می‌چرخید و داد می‌زد: در... پنجره... لولا... کلونی...پاشنه... تعمیییییر می‌کنییییییم.

بدون اینکه متوجه بشود تمام شهر کوچک را طی کرد و به دروازه شهر رسید. هیچ‌وقت پیش نیامده بود از شهری دست خالی گذر کند؛ بدون هیچ تعمیری...

دو نگهبان دروازه را که دید پرسید: در این شهر خیلی نجّار دارید؟

نگهبان نگاهی به مرد انداخت گفت: نجّار!؟

سؤالش را عوض کرد و گفت: در و پنجره‌ساز زیاد دارید؟ 

گفت: پنجره!؟

آن یکی نگهبان پوزخندی زد و گفت: مَشتی ما در این شهر پنجره‌ای نداریم که نجّاری داشته باشیم!

نجّار دوره‌گرد نتوانست حرفی را که شنید هضم کند. از شهر که بیرون رفت با خودش گفت: پنجره نداشتند که صدایم به درون خانه‌شان نرفت. و الا می‌شنیدند و من دست خالی نمی‌ماندم...

۹ دیدگاه ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بار یکی از دوستان آن‌جا را معرفی کرد. می‌گفت 4 سال است که مشتری آنجاست؛ به خاطر پرت‌بودن و قهوه‌های تلخش. هرچند دلیل رفتنم چیز دیگری بود. دوست داشتم به تمامی جاهایی که با او بودم سرکی بکشم؛ شاید دلیل رفتنش را می‌فهمیدم. 

اسمش را بلد نبودم ولی به آدرس می‌شناختمش. انتهای یک کوچه پهن و مشجر با درخت کهن‌سالی که تمام نمای مقابلش را گرفته بود. برای تجدید خاطره و فکر کردن می‌خواستم آنجا قهوه‌ای بخورم؛ چیزی که دوست نداشتم. در ذهنم همان میز و صندلی خالی کنار در ورودی را نشان کرده بودم. همانی که نصف زمان اولین دیدارمان را درباره‌اش صحبت کردیم.

وارد که شدم، رفتم سمت میز و صندلی خالی. خواستم صندلی را عقب بکشم که جا خوش کنم، دیدم صندلی به زمین چسبیده! گارسون که تلاشم را دید، گفت:

- میشه اونجا نشینید!

و هم‌زمان صندلیِ میز دو نفره‌ای را عقب کشید و بفرمائیدی گفت. دیگر مطمئن شدم که این میز و صندلی رازی دارد. شاید همانی که او گفته بود: 

- صندلیه یه عاشق دل‌شکسته‌اس!

غرق در میز و صندلی خالی شدم. شاید چون عاشق دل‌شکسته بودم. حتی تلخی قهوه و فکری که به خاطرش آنجا بودم را فراموش کردم. دوست داشتم واقعا بدانم حکمت این میز و صندلی خالی چیست. بیرون که زدم از زیر شاخه‌ها نگاهی به تابلو انداختم.

راز میز و صندلی خالی، خیلی ساده بود. اسم کافی‌شاپ «میز و صندلیِ خالی» بود.

یاد حرف او افتادم که می‌گفت:

- بعضی وقت‌ها رازها خیلی ساده‌اند؛ کافیست کمی بهتر به اطراف نگاه کنی...

یعنی راز رفتن او هم این‌قدر ساده است!؟


۷ دیدگاه ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


زن جوان میکروفون به دست، همراه مرد دوربین به دوش، برای رسیدن به در ورودی پادگان، از عرض اتوبان رد شدند. سربازی جلوی درب سر پست بود و کلافه از گرما. آنها را دید.

زن به سرباز رسید. رو به همکارش کرد و گفت: 

- آماده‌ای؟

بله را که شنید از سرباز پرسید:

- سرکار، اجازه دارید سر پست مصاحبه کنید؟

پاسخ خیر بود؛ ولی سرباز بدش نمی‌آمد کمی خبرنگار را سرکار بگذارد و بعد نه بگوید؛ گفت:

- سرکار خانم، خبرنگار کجا باشن؟

- از رو میکروفون معلوم نیست!؟ شبکه خبر دیگه!

- عجب! خب، سؤالتون.

- نظرتون راجع به خدمت سربازی جوونا چیه؟

سرباز جا خورد. منتظر هر جور سؤالی بود، غیر از این. از طرفی می‌ترسید حین صحبت او را ببینند و بازداشتی بخورد؛ از طرف دیگر سؤالی پرسیدند که دنیایی حرف درباره‌اش داشت. لحنش را عوض کرد و تلگرافی گفت:

- خب چند نفر رو گذاشتن سرِ کار که اونایی که دوست دارنو بزارن سرِ کار...

ناگهان صدای فریاد پاس‌بخش از داخل پادگان، جو را شکست:

-  داری اونجا با کی حرف می‌زنی سرکار!؟

۱۱ دیدگاه ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۲۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


هر روز به دُلدُل می‌رسید. بعد از مکتب یونجه‌های تازه‌ای که بچه‌ها آورده بودند را می‌ریخت در آخور و حسابی تیمارش می‌کرد. هر چند وقت یک‌بار هم می‌نشست، مناجاتی زیر لب می‌خواند و با حوصله شمشیرش را صیقل می‌داد.

هر تازه‌واردی در مکتب، بعد از چند روز می‌فهمید ماجرای اسب و شمشیر چیست.

مکتبی منتظر بود. می‌خواست آماده باشد که هر وقت زمانش رسید سوار بر اسب، شمشیر به دست در رکاب امام زمانش بجنگد. می‌گفت: به همین زودی وقتش می‌رسد؛ زمان قیام.

***

قبلا هم آمده بودند. این بار دیگر خون نداشته‌شان به جوش آمده بود. می‌گفتند: دست روی دست گذاشتن بس است؛ باید کاری کرد. خان، خونشان را می‌مکید. امسال چیزی از محصولات را برای خودشان باقی نگذاشته بود. این‌بار آمده بودند که او را دعوت به عمل کنند.

بعد از مکتب نشست و حرف‌هایشان را شنید. کمی تامل کرد و گفت: خودم را درگیر این مسائل دنیوی نمی‌کنم. مسایل بزرگ‌تری هست. باید خودمان را بسازیم. چه کار داریم به دیگران!؟

کشاورزان از چیزی که شنیده بودند شوکه شدند، جوانی گفت: اگر خودت نمی‌آیی حداقل اسب و شمشیرت را بده؛ نیازشان داریم.

مکثی کرد و با آرامش گفت: اسب و شمشیرم منتظر قیام برای عدالت‌اند، نه درگیری‌های دنیوی...

بروید دعای «فرج» بخوانید...


۱۶ دیدگاه ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


- بنده کاملا با این طرح موافقم.

وِزوِز

- بنده نیز همین طور...

وزوز

- بله همان‌طور که فرمودید این طرح می‌تواند دنیا را زیر و رو کند.

وزوز

- عجب مگسی است. یک نفر این زبان بسته را ساکت کند. روی اعصاب من است.

وزوز

- نه آقا کاغذ را لوله کنید، بزنید. اونجاست رفت اونجا نشست.

وزوز

- پرید رفت اون ور تر. نه! نشست روی شونه آقای...

وزوز

- در و پنجره را باز کنید، خودش می‌رود.

وزوز

- عجب مگس زبان‌نفهمی است. بیرون هم نمی‌رود.

وزوز

جلسه به هم ریخت. همه یک‌صدا شدند مگس را بکشند.

مشاور پیر که تا اینجای جلسه ساکت بود، نگاهش را از روی کاغذهای طرح برداشت و به جمعیت آشفته انداخت:

- شمایی که از پس یک مگس بر نمی‌آیید چطور می‌خواهید با این طرح‌ها، دنیا را تغییر دهید؟!

همه ساکت شدند...

دیگر صدای وزوز مگس هم نمی‌آمد.

مگس رفت.

۱۲ دیدگاه ۱۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری می‌دادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «می‌دونستی این تکیه ارمنی‌هاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیه‌ی ارمنی‌ها؟!» 

- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه می‌زنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.

نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگه‌دار می‌خوام ببینم.» 

- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.

دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا می‌خوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوش‌پوشی را که به داخل کوچه می‌رفت، گرفت. نمی‌دانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچاره‌ها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم. 

- چت شد مریم؟!

چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی می‌گیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچه‌دار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه می‌گیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه می‌ده به ما نمی‌ده؟»

نمی‌دانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی می‌خواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»

عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودی‌ان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر می‌گردن. من می‌خوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»

مریم راست می‌گفت: خودیا میرن و برمی‌گردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمی‌گردن...

ای کاش می‌دونستم تو دستگاه آقا، خودی‌ام یا مهمون؟!


(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۱۷ دیدگاه ۱۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا می‌دید می‌پرسید:

چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!

دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حواله­اش کنم.

رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمی­تونم تکونش بدم؛ شرمنده.

جرقه­ای در ذهنم خورد.

چند روز گذشت.

به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلمات‌های رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.

گفت: چی می‌کنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!

گفتم: راست می­گی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر می‌کنه به مشغولیات،  این چیزا یادم میره. هی پیش خودم می‌گم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.

فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:

راستی چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!


۱۰ دیدگاه ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام