داستان کوتاه کوتاه
بچهها
اتوبوس را روی سرشان گرفته بودند. راننده از آینه بچهها و مربیشان را میپایید. از
شلوغی بچهها کلافه شده بود. ناگهان اتوبوس به پرتپرت افتاد. زد روی ترمز و نگاهی
به شاگردش کرد:
- کامی
بپر پایین، یه نگاه بنداز به موتور، بدجور داره ریپ میزنه!
کامی
بیمعطلی در را باز کرد و چرخی دور اتوبوس زد. در موتور را باز کرد و از آینه به
راننده علامت داد. راننده زیر لب غرولندی کرد و پایین رفت. کمی با موتور ور رفت و اینور
و آنورش کرد. کامی دستش را که الکی سیاه کرده بود، پاک کرد.
- خب چی
کار کنیم حالا؟
- هیچی
منتظر میشیم اگه خواستن زنگ بزنیم یه ماشین دیگه بیاد
مربی
پرورشی که تا آن لحظه از آینه نگاهشان میکرد پایین رفت.
- چی
شده؟
- هیچی
وسط بیابون خدا دستمون موند تو چال روغن... یه قدم دیگه بریم، ماشین پکیده...
تعمیراتی هم الان نمیاد این ورا...
- چی کار کنیم الان!؟
- میخواید
که زنگ بزنم یه اتوبوس دیگه بیاد ببردتون...
- این
همه بچههای فنی هنرستان بار کردی میگی اتوبوس ایراد فنی داره! بگم بچهها بیان
درستش کنن؟
صدای
بچهها در اتوبوس از شلوغکاری به دعوا شبیه شد. یکی از بچهها با عجله از اتوبوس
پیاده شد:
- آقا
کمالی و پارسایی دعواشون شده...
راننده
که از حرف اول مربی و تخصص دانش آموزان جا خورده بود پوزخندی زد و گفت:
- ماشینو بدم دست این بچه مدرسهایا!؟
مربی
از این حرف خوشش نیامد؛ اعتنایی هم نکرد. رو کرد به خبرچین:
- واسه
چی دعوا میکنن
- آقا
شرط بستن سر اینکه ماشین کجاش خراب شده؛ سر قیمت شرط دعوا شد...
این
اولینبار بود که مربی از دعوای مدرسهای و دلیلش خوشش آمد رو به راننده کرد.
- تحویل
بگیر! یه همچین دانشآموزایی داریم ما... ندید دارن واسه درد ماشینت سر و دست میشکنن
به
خبرچین گفت: «بگو بیان پایین». بدو رفت و کمالی و پارسایی آمدند. نرسیده به مربی
کلی فحش حواله خبرچین کردند و در همان راه شروع کردند:
- آقا
این بچه ننه زر زده هرچی گفته
- آره
آقا داشتیم شوخی میکردیم
مربی
از وحدت کلمه دو نفر خوشش آمد! در آن هیر و ویر زیادی به مربی خوش میگذشت.
- خب
حالا که اینقد همدلید بیاید درد ماشینو تشخیص بدید و رفعش کنید. جفتتون که از بچههای
مکانیکید...
خشکشان
زد. فکر میکردند مربی هم مثل ناظم است که اول میخندد و بعد زهر میکند.
- آقا
ما غلط کنیم بخوایم تشخیص بدیم
- راست
میگه اصلا اینکاره نیسیتم! بیخیال
- اجازه
بدید به جای رفع درد، رفع زحمت کنیم
- آره
آقا ما درسمونام زیاد خوب نی...
- ....
مربی
حسابی سر ذوق آمد بود.
- خب
بسه دیگه پرت و پلا نگید!
رو
به شاگرد: «جعبه آچارتو بیار بده بچهها» شاگرد با تعجب اوستایش نگاه کرد. راننده
با پوزخندی چشمانش را به تأیید بست. شاگرد جلدی پرید و جعبه را آورد و جلوی بچهها
باز کرد. بچهها نگاهی به جعبه، نگاهی به راننده، نگاهی به موتور و آخر هم نگاهی
به هم کردند. کمالی گفت:
- آقا
میشه یه چیز خصوصی بهتون بگیم؟
- میخوای
بگی ترسیدی!؟ نترس! بسم الله بگو... هر چی شد با من! آقای راننده اهل دله...
- نه
آقا! بحث این حرفا نیست؛ یه لحظه تشریف بیارید
مربی
سرش را تکان داد و دو نفری از اتوبوس فاصله گرفتند.
- آقا
راستش این اتوبوس چیزیش نی! من و پارسا از همون اولش فهمیدیم الکی با گاز و کلاچ
ریپ داده به موتور... الکی شرط بستیم و دعوا انداختیم قیمت بره بالا... من این رانندهها
رو میشناسم... این یکی زیادی اهل دله... اعصابش از دست بچهها خرده، نگه داشته
بهونه کنه؛ مگرنه تموم رانندههای جاده تعمیرکارن...
- راست
میگی!؟ خب که چی بشه
- اذیتش
کردیم میخواد اذیت کنه... اینقدر این جا وامیسه که بچهها پرپر شن از گرما؛ آخرشم
یه اتوبوس از رفیقاش خبر میکنه. شایدم بخواد نازشو بخریم و الکی ماشینو راه
بندازه و تا آخر اردو منتشو بذاره...
مربی
داشت از ذوق میمرد؛ از زیادی خوشگذشتن هم گذشته بود. از اینکه جواب اعتماد به
بچهها چنین کشفی شده بود، پرپر میزد. ولی نشان نداد.
- خب
حالا چی کار کنیم!؟
- هیچی
شما زنگ بزن یه اتوبوس دیگه؛ دارم براش...
مربی
رفت که زنگ بزند. کمالی هم رفت و در گوش پارسایی چیزی گفت. پارسایی رفت سمت راننده و
شروع کرد به صحبت. کمالی آچاری برداشت و رفت سمت موتور؛ کمی نگاه کرد. با قطعهای
ور رفت و شلش کرد؛ ناگهان دست از کار کشید. به سمت مربی که از تماس تلفنی فارغ شده
بود فریاد زد:
- آقا
اجازه... درد این ماشین تو سواد ما نیست. زنگ بزنید یه اتوبوس دیگه بیاد... این
باید یه چند روزی بره گاراژ بخوابه...