وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


مرد غرق در فکر روی مبل نشسته بود. زنش با لبخندی آمد و کنارش نشست:

- راستی ظهر خانم ربیعی گفت: «قبول باشه بچه­تون مشهد قبول شده»

و بعد ریز خندید. مرد چیزی نگفت. زن نگاهی به مرد انداخت و منتظر عکس­العمل مرد ماند. مرد ناگهان متوجه سنگینی نگاه منتظر همسرش شد. جمله زن را با تعجب تکرار کرد:

- گفتی بچه اونم مشهد قبول شده!؟ 

زن تعجب کرد و چیزی نگفت. حرفش را که ادامه داشت، خورد.

 مرد که دید همسرش پاسخی نمی‌دهد دوباره غرق شد. زن هم لحظه­ای غرق در فکر شد. لحظات به سنگینی گذشت. مرد از زیر، نگاهی به همسرش انداخت.

پسر از اتاق بیرون آمد:

- خب مامان، بابا حلال کنید. کاری دیگه نموند. انشالله تا یه ماه دیگه بر می­گردم. بازم میگم: خدایی دعای شما بود که دانشگاه به این خوبی قبول شدم...

۲ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


قراری داشتم که برایم خیلی مهم بود و مهم­تر از خود قرار، خطم در قرار.

از شب قبلش به همسرم سپرده بودم که صفایی به پیرهن­سفیدم که حسابی کثیفش کرده بودم بدهد.

خیلی تا محل قرار فاصله نداشتم، ولی دلم می­خواست زودتر آن­جا باشم تا جدیدترین اثرم را خوب عرضه کنم. سراغ پیرهن را که گرفتم سپیده رفت تا از روی بندی که تازه خریده بودم، برش دارد.

آوردنش طول کشید. مویم را که شانه می زدم سپیده را هم صدا زدم. او هم با لحنی عجیب صدایم زد:

- سیامک!!!

سری به پنجره رو به حیاط کشیدم و سپیده را دیدم که پیراهن را که هدیه خودش بود بالا گرفته بود. خطی قرمز وسط پیرهن بود؛ خطی که آفتاب از رنگ بند برداشته بود و روی پیرهنم کشیده بود.

فکرم رفت؛ یاد کودکی­ام افتادم. بادبادکی را که با نقاشیِ سپیده ساخته بودم، در اولین آزمایش پرواز در پارک از دستم در رفت. نخش بلند بود و به زمین می­کشید. به دنبالش دویدم. رفت طرف حوض وسط پارک. نخش هم رفت توی آب. باد بردش سمت بازی­گاه خاکی کودکان. نخ خیس، در زمین خاکی، گلی شد.

باز هم دویدم ولی باد، با بادبادک بازی می کرد.

ته پارک نقاش مثل همیشه بومش را برپا کرده بود و نقش می زد. بادبادک به او رسید و با نخش از روی بوم رد شد و خطی گلی روی بوم انداخت.

شاید به خاطر این از خط پیراهن ناراحت نشدم که آن روز، نقاش از خط گلی روی نقشش ناراحت نشد. بلکه الهام گرفت و نقشش را تکمیل کرد. بادبادک که به درخت گیر کرده بود را برایم پایین کشید و از این­که تجربه­ای جدید در نقاشی به او هدیه داده بودم تشکر کرد. بومش را به من هدیه داد و من هم بادبادکمان را به او هدیه دادم.

ولی نمی دانستم با تجربه پیراهن سفید خط قرمز، در سر یک قرار مهم هنری چه کنم!

شیطان می­گفت بروم پیراهن را هدیه بدهم طرف، ببرد میخ کند روی دیوار خانه­اش.

۰ دیدگاه ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۵۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


صبح زودِ یک روز تعطیل، بنا به اجبار استاد باید کلاس جبرانی می‌رفتیم. کسی رضا نبود ولی اگر نمی‌رفتیم پای‌مان به جاهای دیگر باز می‌شد.

روز جبرانی بی‌حضور استاد سر کلاس نشسته بودیم. بعد از یک ربع به خیال اینکه استاد نمی‌آید از کلاس درآمدیم؛ ولی استاد لحظاتی بعدش آمد و ما که نبودیم غیبت خوردیم.

به خاطر غیبتی که به خاطر کلاس تشکیل‌نشده خورده بودیم، پای‌مان به جاهای دیگر هم باز شد.

هیچ کدام‌مان دوست نداشتیم گذرمان حتی برای دباغی، به اتاق مدیرگروه بیفتد؛ اما افتاد. اولش فکر می‌کردیم که توپمان پر است و شکوه‌کنان از تأخیر استاد، غیبت‌هایمان را رفع و رجوع می‌کنیم؛ اما دل‌غافل از علت تأخیر استاد بودیم. تشکیل کلاس جبرانی و حتی غیبت همه‌گیرمان، غیبتی بود که یکی از خودی‌ها پشت سر استاد کرده بود.

برای رفع و رجوع غیبت، بدون اینکه فاعل را بشناسیم پای‌مان به جاهای دیگری هم باز شد.

فاعل را نشناختیم، ولی دست‌مان آمد: دهنی که بی‌جا باز شود، پا را هم به خیلی جاها باز می‌کند...


داستانی دیگر:

نمودارِ پس‌رفت

۳ دیدگاه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۰۰
حاتم ابتسام