داستان کوتاه کوتاه
قراری داشتم که برایم خیلی مهم بود و مهمتر از خود قرار، خطم
در قرار.
از شب قبلش به همسرم سپرده بودم که صفایی به پیرهنسفیدم که
حسابی کثیفش کرده بودم بدهد.
خیلی تا محل قرار فاصله نداشتم، ولی دلم میخواست
زودتر آنجا باشم تا جدیدترین اثرم را خوب عرضه کنم. سراغ پیرهن را که گرفتم سپیده
رفت تا از روی بندی که تازه خریده بودم، برش دارد.
آوردنش طول کشید. مویم را که شانه می زدم سپیده را هم صدا
زدم. او هم با لحنی عجیب صدایم زد:
- سیامک!!!
سری به پنجره رو به حیاط کشیدم و سپیده را دیدم که پیراهن را
که هدیه خودش بود بالا گرفته بود. خطی قرمز وسط پیرهن بود؛ خطی که آفتاب از رنگ
بند برداشته بود و روی پیرهنم کشیده بود.
فکرم رفت؛ یاد کودکیام افتادم. بادبادکی را که با نقاشیِ
سپیده ساخته بودم، در اولین آزمایش پرواز در پارک از دستم در رفت. نخش بلند بود و
به زمین میکشید. به دنبالش دویدم. رفت طرف حوض وسط پارک. نخش هم رفت توی آب. باد
بردش سمت بازیگاه خاکی کودکان. نخ خیس، در زمین خاکی، گلی شد.
باز هم دویدم ولی باد، با بادبادک بازی می کرد.
ته پارک نقاش مثل همیشه بومش را برپا کرده بود و نقش می زد.
بادبادک به او رسید و با نخش از روی بوم رد شد و خطی گلی روی بوم انداخت.
شاید به خاطر این از خط پیراهن ناراحت نشدم که آن روز، نقاش
از خط گلی روی نقشش ناراحت نشد. بلکه الهام گرفت و نقشش را تکمیل کرد. بادبادک که
به درخت گیر کرده بود را برایم پایین کشید و از اینکه تجربهای جدید در نقاشی به
او هدیه داده بودم تشکر کرد. بومش را به من هدیه داد و من هم بادبادکمان را به او هدیه
دادم.
ولی نمی دانستم با تجربه پیراهن سفید خط قرمز، در سر یک
قرار مهم هنری چه کنم!
شیطان میگفت بروم پیراهن را هدیه بدهم طرف، ببرد میخ کند روی
دیوار خانهاش.