وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت داستانی» ثبت شده است

یادداشت داستانی


در گیر و دار زندگی خودم بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. آدم گیرایی بود. نمی‌شد گرفتارش نشد. هرچند آن زمان نمی‌دانستم کلی گیره به خودش زده که گیرا شده.

هر از چند گاهی می‌پرسید: فلانی گیر و گرفتی در زندگی‌ات نداری که؟ من هم با دنیایی شرم می‌گفتم: نه و نمی‌توانستم بگویم فلانی گرفتارت شده‌ام؛ گرفتاری‌ام تویی...

مدتی که گذشت، از چشمانم می‌توانست بفهمد که گرفتارش شده‌ام که ای کاش چشمانم راست نمی‌گفت. خوب که گرفتاری‌ام را فهمید دیگر سوالی نمی‌پرسید. عوضش من اگر از او سوالی می‌پرسیدم یا خواهشی می‌کردم می‌گفت: گیر نده دیگه...

.

آن وقت می‌گویند که سعی کنید خودتان را گرفتار نکنید. یکی نیست بگوید، گرفتاری که همیشه از سمت ما نیست. بعضی وقت‌ها، دیگران گرفتارمان می‌کنند.

در خودم گیر کرده بودم که باید چه کنم.

گرفتار شده بودم و می‌دانست و نمی‌خواست گره بخورد. سعی کردم برایش گیرا باشم، گیره‌ای پیدا نمی‌کردم! فکر کنم خودش هم گیر دیگری بود.

بگیر بگیری بود...

اگر او هم مثل من گیر می‌کرد به هم گره می‌خوردیم.

اما حیف...

اگر وارد زندگی‌ام نشده بود، اگر گیرا نبود، اگر گرفتار نمی‌شدم، اگر خودش گرفتار نمی‌شد و اگر اصلاً گیره‌ای در دنیا نبود، این گرفتاری‌ها به وجود نمی‌آمد.

.

چقدر بد است گرفتاری...

گرفتارت کنند و بروند پی گرفتاری‌های خودشان.

۱۲ دیدگاه ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۶:۴۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تازه گام در مسیر گذاشته بودم. از آنچه که در قبل دیده و یاد گرفته بودم اطمینان داشتم که گام اولم درست است. سفرم دور و دراز بود و مسیرم نامشخص. ترس از مسیری که بلدش نبودم و شادی از مقصدی که می‌دانستم کجاست. مقصدی مشخص، مسیری نامشخص. همه مقصدم را روشن می‌دانستند.

نزد راه‌بلد پیری رفتم و مسیر پرسیدم؛ از آدرس مقصد و توشه‌ی مورد نیاز. 

آدرس نداد! گفت: بنشین و درس بگیر. نشستم و سه درس گرفتم.

درس را که داد، پرسیدم: آدرس چه می‌شود؟ گفت: آدرس را همه می‌دانند. پیدایش می‌کنی.

ترس در وجودم دوید. نمی­دانستم چه در انتظارم است. به هر کسی که می‌رسیدم می‌گفت: مسیرت مثل روز روشن است. اصلا همین روشنایی بیش از حد مرا می‌ترساند. دل­مشغولی ام فراز و نشیب­ها بود. خط عوض کردن‌ها؛ تعویض خط برای رسیدن سریع‌تر و امن­تر. نمی‌خواستم مثل خیلی از راه‌بلدها، در مسیر گیر بیفتم.

کمی که پیش رفتم. دیدم راه بلد پیر درست می‌گفت: همه آدرس را می‌دانستند. اما گام در هر مسیری می‌گذاشتم خطا می‌شد. مسیر، گیر بود. درس اول راه‌بلد را خوب فهمیده بودم: باید یادمان باشد از کجا می‌آییم. خوبی دانستن مبدا این است که هنگام گم کردن مقصد، بر می‌گردیم و دوباره شروع می‌کنیم. پل پشت سر را نباید خراب کرد. 

چند بار به گام اول برگشتم. ناراحت از آدرس‌های غلط  و خوشحال از گم نشدن در مسیر.

دیگر داشتن آدرس هم برایم قوت قلب نبود و دنبالش هم نبودم. از پرسیدن می‌ترسیدم؛ بس که خطا شنیدم. اما درس دوم راه‌بلد پیر یادم افتادم: یادت باشد زمانه ما، زمانه‌ی نپرسیدن، نشنیدن و ندیدن نیست. اصلا نمی‌شود با ممانعت از دیدن و خواندن، تربیت شد. اگر درس‌هایمان را بلد باشیم، می‌شنویم و می‌بینیم، اما آدرسِ درست را پیدا می‌کنیم.

یک قدم هم پیش نرفته بودم؛ اما تجربه داشتم. آدرس‌های خطا برایم درس شده بود.

دیگر مذمت و تعریفی در من اثر نداشت. درس سوم راه بلد در جانم نفوذ کرده بود: وقتی آدرس درست را یافتی، توکل کن و گوش به اغیار نده. از آنان که در مقصد هستند مدد بگیر. راه را بگیر و در همان مسیر برو. خودِ مقصد تو را می‌یابد.

.

رفتم و مقصد شدم...

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۱۰ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


حضار زیادی نشسته­اند و عالمی حرفی می‌زند. همه هم گوش می‌دهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم می‌رود و با شور و شعف می‌گوید: خیلی استفاده کردم، حرف­هایتان خیلی به دردم خورد.

برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زده­ایم. می‌بینم دوستان حرفی از استاد نقل می­کند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمی‌کنند.

بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گوینده­اش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).

حرفی طلااندود که مدت‌ها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیده­اند.

ساعت‌ها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشته­ام اما وقتی در جمعی طرحشان می‌کنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبت‌ها را برای آنان که مخاطبش نبوده­اند مطرح کردم و عکس­العملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک می‌کنم و خیال می‌کنم صورت مساله­ام بی­ارزش است. تا اینکه به مخاطبی می‌رسم و همان موضوع را مطرح می­کنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهره­ی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر می‌کند. حتی بعدا یادآوری می‌کند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جمله­ات در یادم مانده است.

پی­نوشت:

بعضی وقت‌ها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه می‌شود؛ خیلی. آن وقت‌ها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف می‌کنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله می‌گوید:

خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!

سوای اینکه در چنین لحظاتی می‌خواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی ­و تواضعش بشوم، می‌بینم حرفش خیلی بی­راه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.
۳ دیدگاه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۳۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


زیاد اهل خواب دیدن نیستم. اهلیتی که فکر نمی‌کنم دست خودم باشد. فکر کنم از هر ده بار خوابیدن یک بارش خواب می­ببینم. از همان یک بار هم هر صد دفعه خوابی می‌بینم که هم یادم بماند، هم ارزش تعریف کردن داشته باشد و هم گنجایش تعبیر کردن؛ چیزی که بشود اسمش را گذاشت رویا.

تا امروز پیش هیچ معبری نرفته بودم. شنیده بودم که افرادی مانند حضرت یوسف که حرکتی نزده­اند از سوی خدا صاحب علم تعبیر خوابند. که البته معبرین محدود به این حرکت نزده‌ها نیستند و به نظر افراد دیگری هم با حرکاتی تعبیرخواب را بلدند. اما خواب عجیبی دیده بودم و کنجکاو دانستن تعبیرش.

...

۲ دیدگاه ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


نمی‌دانم چگونه به او بگویم که: از ما بکش بیرون. برو برای خودت. من بیشتر از این کش نمی‌آیم. دچار کشیدگی تاندون شدم به خدا. حرف که خوب است حتی اگر طرف را بکشی کناری و یک کشیده هم بزنی زیر گوشش راهش را نمی‌کشد برود. یکی نیست بگوید ما بتوانیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون، علی است. می‌گویم: خودت را بکش بالا؛ برای خوت قطبی شو؛ تا من به سمتت کشیده شوم. مکثی می‌کند و زل می‌زند در چشمانم و خیلی کش­دار می‌گوید:

 تا نباشد در معشوق کششی                                کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

ولی چه فایده که نمی‌داند که هر کس کششی دارد.

حتی این متن...

۲ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۸
حاتم ابتسام

یادداشت عاشورایی


کبوتر که باشی دوست داری پرواز کنی، بشر که باشی دوست داری آدم باشی و محب که باشی دوست داری که دوست بداری؛ حال به هر زبانی و به هر روشی.

محرم نزدیک است. شاید هیچ­ زمان از سال، امت این قدر متحد نشود. از هر که و هر چه که باشد با هر بهانه­ای و شاید بی هیچ بهانه­ای زیر عَلم می­آید. حال اینکه خدای متعال به سیدالشهدا چه داد که چنین جاذبه­ای دارد... فقط خدا می­داند و سیدالشهدا؛ ولی همین بس که همه از او گِل داریم.

محرم بهترین خیمه برای جذب حداکثری است و دفع حداقلی. جذب و جذابیتی که دنیای امروز، سخت درگیر آن است. جذب بیشتر، سود بیشتر؛ حال به هر قیمتی. اما جذابیت در این دستگاه مقدس موج می­زند. دستگاهی که محب­پرور است و روضه و اشکش، انسان­ساز. کم نبوده­اند که جذب شدند و آدم شدند.

اما گویا محرم بهانه­ و زمانی شده برای طرد کردن. اینکه تا محرم می­شود، بحث تحریفات عاشورا داغ می­شود، بد نیست؛ اما چرا فقط در محرم. بقیه سال دستگاه سیدالشهدا تعطیل است!؟ چرا جوانان و محبینی که ملجا و ماواشان خیمه هیئت است، طرد می­کنیم آن هم نه از خود، بلکه از این دستگاه مقدس!؟

اگر طرد می­کنیم از خود طرد کنیم و از دنیا، از دنی بودن، از در بند بودن، نه از خیمه کیمیاگری سیدالشهدا.

می گویند: بزازی خوش­ذوق برای دریافت صله، شعری گفت در مدح شاهی. روانه شد به دربار تا بخواند و صله­ای بگیرد. رسید و شعرش را خواند؛ شاه نگاهی انداخت و گفت: شما که چنین توانایید در مدح، چرا برای ما می­گویید برای آنان بگویید که لایق حقیقی­اند؛ برای اهل­بیت علیهم­السلام مدح بگویید؛ صله را ابتدا از ارواح طیبه ایشان و سپس از ما دریافت کنید. این حرف بر قلب بزاز نشست. رفت و شعری گفت غرا. صله­اش را حتما از اهل بیت گرفته است اما هیچ گاه نرفت که از شاه بگیرد. مدح اهل بیت بزرگترین صله بود.

 شاعر را همه می­شناسیم: محتشم کاشانی...

۱ دیدگاه ۲۳ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از سرکار، خسته و خراب سوار اتوبوس به خانه بر می‌گشتم. چند ایستگاه رد شده بود که پیرمردی سوار شد و روی صندلی خالی کنار من نشست. یک ایستگاه رد نشده بودیم که شروع به صحبت کرد. مخاطبش را مشخص نکرد ولی از شواهد و قرائن می‌شد فهمید مخاطبش هستم.

از بدیهیات شروع کرد. رسم خطبا هم بر این است که با بدیهیات مقبول عامه خطبه آغاز می‌کنند. از فرق جوان‌های امروز با دیروز گفت: جوان‌های روغن نباتی و جوان‌های روغن حیوانی، از خودش و پدرش و خودش و فرزندانش...

خستگی حوصله‌ام را برده بود و حرف‌هایش هم چیز جدید وجالبی برای جذبم نداشت. اما چیزی که باعث می‌شد کمی دقت خرج حرف‌هایش کنم و در فکر خودم غرق نشوم، تلفظش بود. فکر کنم به خاطر نقص در زبانش بود که یکی در میان کلمات را به سبک خودش تلفظ و ادا می‌کرد. با زبان خاص خودش حرف می‌زد.

       - می‌دونی جوون؟ من خوتم بعد گذشت این همه عمر، یه چیزی روخوب فهمیتم. می‌گن علم بتتره یا ثروت خب معلومه علم! ولی کسی می‌گه ترجمه بتتره یا علم؟! من تو زندگیم  فهمیتم که ترجمه خیلی بتتره. با ترجمه میشه علم به دست آورد ولی با علم به این راحتیا نمیشه ترجمه به دست آورد.

یک لحظه نکشید. نمی‌دانستم از خستگی مغزم بود یا از سنگینی حرف پیرمرد. هرچه بود مغزم نکشید. خواستم خودم را به نفهمیدن متهم کنم ولی طرف دعوا هم کسی نبود که متهم من باشم. خیلی هم نمی‌خورد باسواد باشد. تمام مدت کوتاهی که این حرف‌ها را می‌زد ذهنم هزار سمت رفت. خدایا خودمانیم اصلا می‌داند که ترجمه و رابطه‌اش با علم چیست؟علم و ثروت شنیده بودیم ولی علم و ترجمه!!...  بحث درباره جایگاه ترجمه در علم را شنیده بودم ولی نه از زبان چنین آدمی.

داشت ادامه می‌داد:

      - من خوتم از ترجمه دیگلان استفاده کردم و به این درجه رسیدم. تا از ترجمه‌های خوب وبد دیگلان افستاده نکنی چیزی یاد نمی‌گیری. شما جوونا از ترجمه‌های ما پیرمردا افستاده نمی‌کنین ضرلم می‌کنید.

بعدش هم خیلی تند زیرلب گفت: «اگر نشنوی پنت بزلگی به شیلینی روزگال می چشت آن لا به تو با تلخی...»

جملات آخری را که گفت سکه‌ام جا افتاد. فهمیدم «تجربه» را می‌گوید.

تجربه شد بی ترجمه‌ی حرف‌ها، نمی‌توان تجربه‌ای کسب کرد و علمی آموخت.

راست هم می‌گفت. اگر نمی توانستم زبان خاصش رابه زبان خاص خودم ترجمه کنم به اینکه چه می‌گوید علم پیدا نمی‌کردم و این تجربه به دست نمی‌آمد. بی ترجمه، تجربه بدست نمی‌آید و بی تجربه، علم...


 

بر اساس تجربه‌ای از «سعید زرآبادی‌پور»
۰ دیدگاه ۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


صبح زودِ یک روز تعطیل، بنا به اجبار استاد باید کلاس جبرانی می‌رفتیم. کسی رضا نبود ولی اگر نمی‌رفتیم پای‌مان به جاهای دیگر باز می‌شد.

روز جبرانی بی‌حضور استاد سر کلاس نشسته بودیم. بعد از یک ربع به خیال اینکه استاد نمی‌آید از کلاس درآمدیم؛ ولی استاد لحظاتی بعدش آمد و ما که نبودیم غیبت خوردیم.

به خاطر غیبتی که به خاطر کلاس تشکیل‌نشده خورده بودیم، پای‌مان به جاهای دیگر هم باز شد.

هیچ کدام‌مان دوست نداشتیم گذرمان حتی برای دباغی، به اتاق مدیرگروه بیفتد؛ اما افتاد. اولش فکر می‌کردیم که توپمان پر است و شکوه‌کنان از تأخیر استاد، غیبت‌هایمان را رفع و رجوع می‌کنیم؛ اما دل‌غافل از علت تأخیر استاد بودیم. تشکیل کلاس جبرانی و حتی غیبت همه‌گیرمان، غیبتی بود که یکی از خودی‌ها پشت سر استاد کرده بود.

برای رفع و رجوع غیبت، بدون اینکه فاعل را بشناسیم پای‌مان به جاهای دیگری هم باز شد.

فاعل را نشناختیم، ولی دست‌مان آمد: دهنی که بی‌جا باز شود، پا را هم به خیلی جاها باز می‌کند...


داستانی دیگر:

نمودارِ پس‌رفت

۳ دیدگاه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۰۰
حاتم ابتسام