یادداشت داستانی
در گیر و دار زندگی خودم بودم که سر و کلهاش پیدا شد. آدم گیرایی بود. نمیشد گرفتارش نشد. هرچند آن زمان نمیدانستم کلی گیره به خودش زده که گیرا شده.
هر از چند گاهی میپرسید: فلانی گیر و گرفتی در زندگیات نداری که؟ من هم با دنیایی شرم میگفتم: نه و نمیتوانستم بگویم فلانی گرفتارت شدهام؛ گرفتاریام تویی...
مدتی که گذشت، از چشمانم میتوانست بفهمد که گرفتارش شدهام که ای کاش چشمانم راست نمیگفت. خوب که گرفتاریام را فهمید دیگر سوالی نمیپرسید. عوضش من اگر از او سوالی میپرسیدم یا خواهشی میکردم میگفت: گیر نده دیگه...
.
آن وقت میگویند که سعی کنید خودتان را گرفتار نکنید. یکی نیست بگوید، گرفتاری که همیشه از سمت ما نیست. بعضی وقتها، دیگران گرفتارمان میکنند.
در خودم گیر کرده بودم که باید چه کنم.
گرفتار شده بودم و میدانست و نمیخواست گره بخورد. سعی کردم برایش گیرا باشم، گیرهای پیدا نمیکردم! فکر کنم خودش هم گیر دیگری بود.
بگیر بگیری بود...
اگر او هم مثل من گیر میکرد به هم گره میخوردیم.
اما حیف...
اگر وارد زندگیام نشده بود، اگر گیرا نبود، اگر گرفتار نمیشدم، اگر خودش گرفتار نمیشد و اگر اصلاً گیرهای در دنیا نبود، این گرفتاریها به وجود نمیآمد.
.
چقدر بد است گرفتاری...
گرفتارت کنند و بروند پی گرفتاریهای خودشان.