وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

یادداشت


برای بحث درباره نقد محتوایی آثار، ابتدا باید به دو سوال پاسخ داده شود:


اول) آیا در پس هر اثر هنری و ادبی، اندیشه و مفهومی وجود دارد ؟

پاسخ، آری است.

هر آدمی صاحب فکر و اندیشه است؛ به اندازه وسع خودش. حتی بدون اینکه خودش باخبر باشد. مسائل زیادی باعث به وجود آمدن فکر و اندیشه در هر آدمی می‌شود؛ خانواده، تربیت، محیط زندگی، تحصیلات، دوره اجتماعی، وضعیت سیاسی و اقتصادی، دوستان و...

بدیهی است که مدیریت تمامی این ورودی‌های شخصیت‌ساز در حیطه توانایی هیچ انسانی نیست. با این حال قسمتی از این ورودی‌ها را می‌شود مدیریت کرد و بهبود بخشید.

شخصیت و مشخصه‌های خاص هر فردی دنیای او را می‌سازد که یقینا روی آثار ادبی و هنری او نیز اثرگذار است. با خوب و بدش کار نداریم؛ مهم این است که آنچه در اثر می‌بینیم در هنرمندش هم دیدنی است. شخصیت خیلی از هنرمندان را می‌توان از روی آثارشان شناخت. البته نه فقط از روی اثرشان بلکه بیشتر از لوازم اثرشان! 

حال که اثرگذاری جامعه بر هنرمند و هنرمند بر جامعه در جریان است چه بهتر که این تأثیر مدیریت شده باشد. تأثیر هنرمند بر اثرش ناخودآگاه است و می‌توان این اثر ناخودآگاه را به خودآگاه انتقال داد و مدیریت کرد؛ و در این انتقال از زشتی‌ها و خطاهای فکری پیراسته کرد و به محاسن آراسته نمود. به عبارتی تاثیر خودآگاه و مدیریت‌شده به بهترین شکل.

و در نهایت هنرمند واقعی و اصیل کسی است که این خودآگاه را به ناخودآگاهش برگرداند و به عبارتی کار را از دل بگیرد و به عقل بدهد، با عقل دلش را تربیت کند و در نهایت کار را به همان دل تربیت‌شده بسپارد؛ تا بشود آنچه باید بشود.


دوم) حال که هر اثری اندیشه‌ای دارد چگونه می‌توان اندیشه را از پس اثر دید و تشخیص داد؟

برای اینکه بتوانیم اندیشه اثری را قرائت کنیم، باید خوب ببینم. یعنی کمی بیشتر از یک نگاه، نگاه کنیم. وقتی شما اثری را با دقت و دوباره نگاه می‌کنید از یک مخاطب عام به مخاطبی خاص تبدیل می‌شوید. و همین نگاه خاص اولین گام برای فهم اثر و لایه‌های دیگر آن است. بعد از خوب دیدن باید آنچه را که دیده‌ایم را با آنچه که در ذهن داریم -معلوماتمان و اندوخته‌هایمان- مخلوط کنیم و با آن کلنجار برویم به عبارتی ساده: با آنچه دیدیم و از قبل داشتیم، بیاندیشیم!

پس مرحله بعد از خوب دیدن، اندیشیدن است و بدیهی است هیچ اندیشه‌ای بدون به کارگیری داشته‌های قبلی صورت نمی‌گیرد. اندیشیدن بدون معلومات فکری مانند غواصی در خلاء است.


و نتیجه؛

این بازیابیِ اندیشه اثر، نتیجه‌ای در بر خواهد داشت؛ اینکه اندیشه‌ی نهفته در اثر درست است یا غلط؟ اینکه من با آن موافقم یا مخالف. پاسخ به این سوال نیازمند بیشتر دیدن، بیشتر خواندن، و بیشتر دانستن است؛ مسیری که برای نقد محتوایی باید طی کرد. برای نقد محتوایی، باید صاحب محتوا باشیم...


نگاهی هم به این مطالب بیاندازید:

درباره نقد

ادب نقد

۷ دیدگاه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۶
حاتم ابتسام

یادداشت


تقسیم‌بندی‌های سال و ماه و هفته بیشتر از اینکه اتفاقی نو باشند، بهانه‌اند. اینکه فلان روز فقط به خاطر اینکه اول فلان ماه است، روز خاصی است و یا اینکه 7/7/77 روز مقدسی است خیلی سطحی است. سطحی‌تر، بهانه‌هایی که به زمان محول می‌کنیم؛ مثلا: از اول همین هفته، فلان کار را شروع می‌کنم یا از سر ماه. اصلا همین متن که در لحظه تحویل سال روی وبلاگ می‌رود بهانه است برای اتفاقی دیگر؛ و حیف که در حد بهانه باقی می‌ماند...

بگذریم از روزهایی که عزیزند که البته به واسطه اتفاقی عزیز بودند؛ یا شدند.

زمان ظرفی است که بهانه‌ای شده برای تحول. خیلی چیزها را به زمان و گذرش محول می‌کنیم. غم، موفقیت، مشکل و...

در این میان لابه‌لای زمان، اعتباریاتی وضع کرده‌ایم؛ برای هدفی. هر چه که باشد. اول و آخر سال، اول و آخر هفته و... که با گذشت اندک زمانی، خود درگیر همان اعتباریات می‌شویم؛ نه هدفِ وضعِ اعتباریات. امان از دست اعتباریات...

سال نو برای هر کسی به اعتبار اتفاقی که برایش می‌افتد، متفاوت است. و مبدا برای مقصدی می‌شود. مثلا آورده‌اند: سال نوی عابدین و سالکین از شب قدر حساب می‌شود. شب حساب و حسابرسی؛ و یا اینکه گفته‌اند: روزی که در آن گناهی نکنیم عید است.

همه این‌ها را گفتم که بگویم:

تحول، آن زمانی است که اتفاقی بیفتد. عید، زمانی است که تحولی صورت بگیرد و سال نو، سالی که اتفاقی متحول‌کننده در باشد...

تحولی به بزرگی آمدن «او»...

.

راستی تحویل سال مبارک!

۱۱ دیدگاه ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۱
حاتم ابتسام

یادداشت


«نگاه اول» نگاه مهم و تأثیرگذاری است!

مهم از آن جهت که می‌شود از آن بهره‌ها برد و کارها کرد و از اشتباهاتی گریخت. تأثیرگذار از آن جهت که در بسیاری مواقع نگاه اول مهم‌ترین ملاک است برای قضاوت. خیلی از انتخاب‌هایمان با همان نگاه اول است؛ از خرید پوشاک و مسکن و ماشین گرفته تا انتخاب دوست و همسر. پس نگاه اول، نگاه سرنوشتسازی است.

حتی بعضی معتقدند که در همان نگاه اول می‌شود عشق و نیمه گمشده خود را پیدا کرد. فرآیندی که خارجی‌ها اسم آن را گذاشته‌اند: «زینگ!».

بعضی مدعی‌اند که می‌توان شخصیت افراد را با همان نگاه اول تشخیص داد. که بیراه هم نیست. که بعضی دیگر در جواب این مدعیان می‌گویند: از روی ظاهر افراد نمی‌شود تصمیم گرفت! که حرف ناقصی است. منظور از این ظاهر، تیپ و نوع پوشش است. مگر نه در روایات هم آمده که گناه بر چهره و ظاهر افراد تأثیر می‌گذارد. و چشم عضوی از صورت است که خیلی حرف‌ها می‌زند. چشمی که ملاک خیلی از کارگردانان برای انتخاب بازیگر است. به عبارتی آنچه برای ملاک قراردادن در قضاوت مناسب نیست آن بخش از ظاهر است که قابل دست‌کاری است، نه همه جای ظاهر...

یکی از خوبی‌های نگاه اول فرار از کلیشه‌ها و مکررات است. رها از ذهنیت‌ها. گاهی می‌شود چیزی، آن‌قدر نزدیک و در چشم است که آن را نمی‌بینم. فاصله افتادن بین نگاه می‌تواند نگاه را عوض کند. حال فاصله، زمانی باشد یا مکانی. که می‌شود همان «بازبینی» معروف!

ایراداتی هم بر نگاه اول وارد است؛ از جمله اینکه خیلی چیزها را از صاحبش دریغ می‌کند. شاید به خاطر بی‌توجهی، بی‌دقتی، بی‌تجربگی و حتی سادگی باشد. شاید هم به خاطر پوشالی، دروغی و فریبایی دیدنی‌ها.

ایراد دیگر، محدودیت زمانی آن است. همیشه برای نگاه به اطراف و اطرافیانمان فرصت کافی نداریم. مانند فوتبالیستی که لحظه‌ای سرش را بلند می‌کند و بلافاصله، آن هم تیمی‌اش که در بهترین موقعیت قرار دارد را می‌بیند، پاس می‌دهد و...

اما مهم‌ترین ایرادِ نگاه اول، «احساسی‌بودن» آن است. نگاه اول بیشتر از اینکه در اختیار عقل باشد در سیطره احساس است و آنان موفق‌اند که با خودسازی توانسته‌اند این نگاه را زیرمجموعه عقل خود قرار دهند. همان کسانی که با نگاهی، درد، عیب، ضعف، قوت، زیبایی و... را تشخیص می‌دهند. آنانی که نگاهی «موشکافانه» و «نقادانه» دارند.

بعضی نیز برای نگاه اولشان ملاک‌هایی دارند. مثلا فلان ظاهر، فلان معنا را می‌دهد و هر چه اینگونه باشد، آنگونه است. ملاک‌هایی که در افراد مختلف متغیر است. و از همین‌جاست که نگاه‌ها درباره موضوعی مشترک، آن‌قدر متفاوت می‌شود. ذهنیت‌ها و ملاک‌هایی که سوای مصدرشان، همیشه درست نیستند.

همه این خوبی‌ها و ایرادات نگاه اول، اهمیت و تأثیر آن را می‌رساند و سهمی که این نگاه بر زندگی فردی و اجتماعی ما دارد. نگاهی که بعضی وقت‌ها اغفالمان می‌کند، غافل‌گیرمان می‌کند و در نهایت از آن غافیلم!

و مهم‌تر از همه آن است که باید خود و سرنوشتمان را بسازیم؛ شاید از نگاه اول!


۵ دیدگاه ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۱
حاتم ابتسام

یادداشت


نشسته‌ایم به تفکر که ناگهان دوستی یا عزیزی میآید و ما را در آن حال میبیند و با گفتن جملاتی هم‌چون:

 نبینم غمتو!

چرا تو فکری؟

چرا فکری شدی؟

داری به چی فکر میکنی؟

و...

رشته افکارمان را پاره میکند.

هر چند این جملات از روی خیرخواهی و دل‌جویی بیان می‌شود، اما بیانش، رشته پاره‌کن است. ولی چرا هر وقت فکری می‌شویم نمی‌گذارند فکری بمانیم؟ اصلا فکرکردن بد است یا فکری‌شدن؟

شاید چون وقایع ناراحتکننده فکر را بیشتر درگیر می‌کند، هر کس که به فکر فرو رفته را مشکل‌دار! می‌دانند. خوب این عادت عمومی است که تا مشکلی پیش نیاید به فکرِ فکرکردن نمی‌افتیم. پس هر که فکریست حتما مشکلی دارد. هر وقت هم که مشکلی پیش بیاید به جای تحلیل‌کردن، حسرت می‌خوریم (حسرتی که نشأت گرفته از قوه وهم است، نه عقل).

مگر بد است که آدم به خاطر مشکلی ناراحت شود و به فکر فرو برود!؟ بعضی وقت‌ها باید به حال خودمان باشیم و ناراحتی بکشیم تا عبرت بگیریم!

درد آنجاست، در بیشتر مواقع به جای اینکه مشغول فکرکردن باشیم، فکرمان مشغول است. می‌گویند وقتی فکر مشغول می‌شود که، هم‌زمان درگیر چند مسئله باشد؛ مگر نه یک مسئله، توان اشغال فکر را ندارد. مسائلی که عمری حل نشده‌اند و مانده و باد کرده‌اند و تا می‌خواهی بهشان فکر کنی، نمی‌گذارند و با جملات بالا افکارت را...

انگار بلد نیستیم فکر کنیم و به نتیجه برسیم و فکری‌شدن یعنی به نتیجه نرسیدن! شاید مسئله، «تمرکز» است. مهارتی که ما امروزی‌ها نداریم. تمرکزی که لازمه‌اش سکوت است نه حرف (احتمالاً به افرادی که تا درباره مسئله‌ای صحبت نکنند، نمی‌توانند به آن فکر کنند، بر خورده باشید. بیشتر در خانم‌ها!) 

اگر تمرکزکردن می‌دانستیم با جملات بالا افکارمان نمی‌پرید. از همین بی‌تمرکزی است که تا می‌خواهیم به مسئله‌ای فکر کنیم، ذهنمان هزار سو می‌رود و دست آخر در دالان افکارمان گم می‌شویم و با کمترین ضربه‌ای افکارمان می‌پرد. ماجرایی که می‌شود اسم را گذاشت: پرش فکری. و در این میان مشکلات هستند که ما را به فکر می‌برند و از فکر در می‌آورند!

چه خوب است به خودمان اجازه بدهیم کمی فکر کنیم تا الکی فکری نشویم.

انشالله برسد آن روزی که وقتی دیدند در گوشه‌ای نشسته‌ایم به تفکر، بگویند:

 آفرین می‌بینم تو فکری!

.

البته در دلشان...


۵ دیدگاه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۷
حاتم ابتسام

یادداشت


این دو گزاره که زیاد هم شنیده‌ایم چه ارتباطی با هم دارند؟

«در عصری زندگی می‌کنیم که همه در حسرتند و دم از تنهایی می‌زنند. حسرت همدمی که با او در ارتباط باشند، یا مفهوم و شیئی که با آن ارتباط برقرار کنند».

«در عصری زندگی می‌کنیم که ابزارهای ارتباطی مفهومی به نام مرز و دسترسی را بی‌معنا کرده‌اند. دیگر می‌شود با هر کسی در هر کجا ارتباط برقرار کرد. هیچ‌کس تنها نیست!».

شاید با فهم «تنهایی» و جایگاه «ابزارآلات ارتباطی» ارتباط بین این دو گزاره پیدا شود.

.

کلیدواژه‌یِ درد دل تمام مردم این کره خاکی، شکوه از تنهایی است. شکوه و شکایت از روزگار و آدمیان بی‌وفایش. آدم‌هایی که وابسته می‌کنند و وابسته نمی‌شوند. تنها می‌گذارند و از تنهایی دم می‌زنند. شکوه‌هایی که خودشان شاملش می‌شوند. درد دل که کنتور نمی‌اندازد! خوب آدم‌ها حتی در مواقعی خودشان را هم تنها می‌گذارند!

بعضی‌ها تنهایند چون به قول خودشان اطرافشان پر است از آدم‌هایی که یا بی‌شعورند، یا بی‌احساسند، یا بی‌عقلند، یا بی‌سوادند یا درک و فهم ندارد و یا...  

هرچند هیچ‌وقت همه تقصیرها بر گردن دیگران نیست. همیشه ما هم کمی مقصریم. معصوم نیسیتم که!

گاهی وقت‌ها برآورده‌نشدن توقعاتمان، دلیل تنهایی است. توقعی که درباره‌اش می‌گویند: آن است که تو نباید از دیگران داشته باشی، ولی همه از تو دارند!

آدم‌هایی هم هستند که می‌گویند، تنهایی را دوست دارند! شاید چون به آن نیاز دارند. در تنهایی خیلی کارها شدنی است که در جمع نیست: عبادت، تفکر، نگارش، گناه، خیال‌پردازی، گریه و...

در این میان نقش و تأثیری برای ابزار آلات ارتباطی پیدا نکردم، مگر همان ابزار بودنشان. آدمیزاد هزار بُعد دارد که جایگاه ابزار آلات ارتباطی، در آن گم است. بگذریم از آن دسته افرادی که در یک بعد ابزار آلات ارتباطی گمند.

اگر آدمیزاد و احوالاتش را نشناسیم، عصر ارتباط با تمام توان ارتباطی‌اش باز هم عصر تنهایی انسان‌ها نام گیرد. عصری که تا قبل از آن، انسان‌ها تا این اندازه به هم نزدیک و از هم دور نبودند...

۶ دیدگاه ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۹
حاتم ابتسام

یادداشت


نثری خاص داشته؛ شلاقی، انتقادی، موجز، گزنده، برنده، جسور و تیزبینانه؛ با جملات کوتاه و شتاب‌زده اما عمیق و دقیق.  این‌ها حرف‌هایی است که درباره نثر و قلم جلال می‌زنند.

این تعاریف از جلال، در نعت بسیاری از اهالی ادب، از نوقلم تا شکسته‌قلم مصداق دارد. اما اگر از کلیاتش بگذریم، جزییاتش در کمتر نویسنده‌ای دیده می‌شود که و اگر هم بشود در اندازه جلال نیست.

اگر مثل عطار در تذکره‌اولیا بخواهیم در وصف هر بزرگی از واژه‌های کلی و پر مغز بهره ببریم، درباره بزرگان ادب معاصر چیزی دستمان را نمی‌گیرد؛ جز کلیات. اما اگر بخواهیم به عادت گزارشات علمی، دقیق و بی‌پرده درباره شخصی سخن بگوییم، نیازمند ادبیات دقیق و کاربردی‌تری هستیم. ادبیاتی مثل ادبیات خود جلال...

راه بسیاری است تا کسی در ادبیات آن هم از نوع داستانی، به سبک نگارش خاصی برسد؛ که اگر برسد حتما تاثیرگذار می‌شود؛ بیشتر بر آنان که در ابتدای مسیرند.

در ابتدای آموزش هر فن و هنری تقلید، کاری گریزناپذیر است. باید جای پای بزرگان بگذاریم تا بزرگ شویم. بسیاری که قدم در راه ادبیات داستانی و انتقادی می‌گذارند، خواسته یا ناخواسته، به رغبت یا کراهت، پا در مسیر جلال می‌گذارند.

جلال سبک داشت و ادبیات خاص. سبکی که از دل مسیرهای خودپیموده، برآمده بود.  فردی از خانواده‌ی مذهبی در مسیر حزب توده که بر اساس لامذهبی شکل گرفته بود، افتاد؛ اما فهمید و مسیر عوض کرد.

معروف است که می‌گویند: نویسندگی راه میانبر ندارد! هر چند که می‌توان در سرعت دست برد اما در طول مسیر هرگز. برای نویسنده‌شدن باید مسیر طی شود. هر چند این به معنای طیِّ هر آنچه بزرگان طی کرده‌اند نیست. بعضی خطاها رفته‌اند که درست را یافته‌اند. بدیهی است مقصود درست‌های ایشان است.

شنیده‌ایم که جلال و سیمین صاحب اولاد نشدند. اگر جزئیاتش را می‌خواهید «سنگی بر گوری» را بخوانید. همانجا اشاره می‌کند: شاید آنگونه فرزند نداشته باشم، اما امید است راهم ادامه پیدا کند. او به فرزندی اشاره می‌کند که می‌شود اسمش را گذاشت «فرزند ادبیاتی».

جلال را به خاطر خدماتش «پدرخوانده ادبیات معاصر» می‌دانند. هر کس که پا در مسیر ادبیات متعهد آن هم از نوع انتقادی و داستانی بگذارد بر سَبیل جلال است. به عبارتی فرزندخوانده جلال. حتی اگر خودش هم نداند!

جلال بر گردن بسیاری از معاصرین حق پدری دارد؛ ادبیاتی، روشن‌فکر، منتقد، مترجم، داستان‌نویس، غرب‌پژوه و...

همه این‌ها از نسل نویسندگانی هستند که شروعش جلال بود؛ راحت بگویم: ما همه از نسل جلالیم.


۹ دیدگاه ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۵۷
حاتم ابتسام

یادداشت


برادرم همیشه می‌گوید: نیاز، آدم را می‌سازد.

نمی‌دانم در عالَم سیاست، چه نیازهایی وجود دارد که همه کیمیاگرند! شاید نیازهای مردم که باید از سوی مسئولین حل شود، باعث عالِم‌شدن سیاسیون می‌شود. گویا ورود در سیاست آدم را علامه می‌کند.

به این نتیجه رسیده‌ام: نیازی به مطالعه سخت و قبولی در کنکور نیست؛ کافی است سیاسی شوید! (نه ماهانی). تحصیلات تکمیلی را می‌شود گذاشت هنگام مسئول‌شدن، پودمانی گرفت. مثلا نماینده مجلس می‌شویم و بعد دکترایمان را با مرخصیِ حین خدمت و با عنوان تحصیلِ حین خدمت می‌گیریم؛ حال از هر در و تپه‌ای که می‌شود. و چه دکترایی! که با آن دکترا می‌شویم کارشناس ارشدِ ارشاد همه عالمان علوم!

خلاصه به این نتیجه رسیده‌ام: با این همه سیاست‌مدار و سیاست‌ورز چه نیازی است به عالم و علامه. مسئول سیاسی که داشته باشیم، گویی علامه داریم! مسئولین هم فال‌اند، هم تماشا.

 

پی‌نوشت: یکی از اساتیدم می‌گفت: اظهار نظر یک مسئول با مدرک ریاضی در باب عرفان، مانند صحبت یک قصاب درباره بیماری قلبی است!


۷ دیدگاه ۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۵۳
حاتم ابتسام
یادداشت (به بهانه تماشای فیلمی)

چند روز پیش در خانه هنرمندان تهران فیلم «مرز پرگهر» را دیدم. هر چند که متأسفانه به خاطر کاری، سالن نمایش را همان نیم‎ساعت اول ترک کردم؛ اما تماشای همان مقدار از فیلم بهانه‌ای برای نوشتن این یادداشت به دستم داد.
***
فیلم مرز پرگهر ساخته «هومن ظریف»، مستندی درباره حسین گل‌گلاب است که با صدای اکبر عالمی روایت شده.
برای آن‌ها که حسین گل‌گلاب را نمی‌شناسند، از قول هومن ظریف می‌گویم:
«دکتر حسین گل و گلاب،زاده 27 اَمرداد 1276 خورشیدی،پیش از اینکه
به مترجم، مدرس دارالفنون، شاعر و سرایشگر، عضو پیوسته فرهنگستان ادب فارسی، عکاس،
موسیقی‌دان، پژوهشگر و گیاه‌شناس، حقوق‌دان و مؤسس دانشگاه اراک، شهره باشد به سراینده
سرود «ای ایران»، شهرت دارد.»
واقعا مرحوم خالقی حق داشته گل‌گلاب را «معجون» بداند. خیلی عجیب است؛ مردی با این ویژگی‌ها وجود داشته است که تصنیف ای ایران را ساخته؛ به عبارتی آدم باورش نمی‌شود که شاعر چنین شعری، چنان آدمی باشد. هم دانشمند هم هنرمند...
***
همان اوایل فیلم یکى از مصاحبه‌شونده‌ها حرفی زد که خیلی به دلم نشست: هنرمندان و دانشمندان میزبانان تاریخ‌اند و سیاست‌مداران و سیاست‌ورزان میهمانان تاریخ!
حرفی که شبیه همان جمله‌ایست که از پدرم شنیدم: کارها را عاشقان انجام می‌دهند، استفاده‌اش را عاقلان می‌برند!

به طرز واضحی از همان ابتدای فیلم می‌توان فهمید که جناب هومن ظریف این مستند را از روی عشق و علاقه‌اش به ایران، استاد حسین گل‌گلاب و هنر ایران‌زمین ساخته است. همان عشقی که باعث سروده‌شدن شعر ای ایران توسط گل‌گلاب شد؛ عشقی که هنرمندان را وادار می‌کند تا از معجون وجودشان مایه بگیرند و برای خاک معجون‌سازی به نام وطن خلق اثر کنند.

حسین گل‌گلاب علاوه بر اینکه ثابت می‌‌کند ایران، مرز پرگهری است، جزو آن دسته از افرادی است که نشان داده‌اند که انسان معجونی از تفاوت‌هاست!

۴ دیدگاه ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۲۵
حاتم ابتسام

یادداشت


در حیطه علوم انسانی بالاخص علم تاریخ و جامعه‌شناسی، اصطلاحی بسامد بالایی دارد که زیاد شنیده‌ایم: نسل!

هر چند تعریفش با آن چه در علوم تجربی آمده متفاوت است اما در حیطه علوم انسانی هم تعریف جامع و مانعی ندارد. تعریف ساده‌اش می‌شود: مجموعه انسان‌هایی که در یک زمان با یکدیگر زندگی می‌کنند.

برای آنکه بتوانیم در کار علم موفق باشیم، باید تعریف درستی از مفاهیم علمی داشته باشیم. یعنی حداقل بدانیم هر واژه‌ای چه معنا و مفهومی دارد؛ تا تکلیفمان با آن واژه مشخص باشد. هر چند که می‌گویند در گستره علوم انسانی مفاهیمی مانند: فرهنگ، تمدن، جامعه، نسل و ... تعاریف دقیق و خط‌کشی شده‌ای ندارند. تعریف عام کنی، می‌گویند خاص‌تر است؛ و تعریف خاص کنی، می‌گویند عام‌تر است!

ولی هر چه هست از داشتن تعریف برای دانستن تکلیف ناگزیریم...  

***

در تکوین و تکامل هر تمدنی، برای هر نسلی ظرفیت و توانی است که به میزان شرایط زمانه‌اش قابل تغییر است. هر نسلی در روند تاریخ تمدن تأثیری دارد؛ و چه بهتر که این تأثیر عامدانه و رو به جلو باشد. به عبارتی هر نسلی وظیفه‌ای تاریخی دارد که باید به بهترین شکل آن را انجام دهد.

زیاد شنیده‌ایم که ما، وارث نسل‌های قبلی و مسئول در برابر نسل‌های بعدی هستیم! باید آنچه از قبلی گرفته‌ایم را یک قدم جلو ببریم و به بعدی بدهیم؛ تا بشود آنچه باید بشود...

مولا علی (علیه‌السلام) می‌فرماید: «فرزند زمانه خود باش».

فرزندی که یکی از وظایفش، رساندن زحمت پدر به فرزند خودش است.

***

بعضی وقت‌ها دلیل شکل‌نگرفتن تمدن‌ها همان ماجرای «خشت اول گر نهد معمار کج...» است!

حال یک سؤال: اینکه خشت اول و سنگ بنای تمدنی درست نهاده شود، صحت ادامه مسیر را تضمین می‌کند؟

 یقینا پاسخ منفی است!

بدون تردید هم اکنون بنای تمدنی که در آغاز راه آن هستیم، درست بنا نهاده شده است. به عبارتی نسل اول وظیفه‌اش را با توجه به شرایطی که در آن بوده، درست انجام داده است؛ حال اینکه نسل‌های بین ما و نسل اول چه کرده‌اند بماند. اما آیا نسل ما وظیفه‌ی تاریخی خود را انجام می‌دهد؟

اصلا وظیفه تاریخی ما چیست؟

.

.

شاید برای پاسخ به این سوالات باید تعریف درستی از وظیفه، تکلیف، زمانه، تاریخ و تمدن داشته باشیم.

داریم آیا!؟

۵ دیدگاه ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۱
حاتم ابتسام

یادداشت


می‌گویند غرب پیشرفته کرده. می‌گویند خیلی هم پیشرفت کرده. می‌گویند شرایطی داشته موثر در این پیشرفت. خلاصه گفته‌ها حاکی از آن است که غرب و غربی خیلی خوب است و جذاب! می‌گویند ظواهرش دل­فریب است و اغواگر و عقل و هوش از سر هر ناظری می‌پراند و دل طلب این همه را می‌کند؛ آن هم به هر قیمتی...

اما

نمی­گویند غرب چه کرد که این شد و چه بهایی پرداخت که روزگارش اینگونه آمد؛ اصلا ما باید چه بهایی برای این ظاهر فریبا بپردازیم؟

اما از حق نگذریم آن ظواهر دل فریب و گیرا در جامعه ما نیز ریشه دوانیده؛ خیر یا شر.

این سو بعضی می­گویند غرب فاسد شده است. می­گویند حقایق دین را تحریف کرده و بی­راهه می­پیماید. می‌گویند دین را تحریف کرد و منحرف شد. خلاصه گفته‌ها حاکی از آن است که غرب شر مطلق است و بیماری­اش مهلک و مسری. می­گویند از صدر تا ذیلش ایراد است و انحراف؛ و عقل حکم می‌کند تا از آن دوری کرد؛ آن هم به هر مشقتی...

اما

نمی‌گویند غرب لوازمی ساخته که کمابیش لازم است و ضروری. نمی‌گویند که ما هم بهره بردیم و به تحقیق بهایی هم داده­ایم؟

در این میان

بعضی بها و سیر رسیدن به مقصد را نمی‌پسندند؛ بعضی سیر را و بعضی خود مقصد را.

حال اینکه علت پیشرفته نشدن ما در سیر است، در بهاست و یا مقصد، بحث دیگری است.

اما

هرچه هست غرب پیشرفت کرده، بهایش را هم پرداخته، حرفی نیست ما نه آن پیشرفت را قبول نداریم نه بهایش را درست می‌دانیم . ولی مفهوم پیشرفت را قبول داریم و بهای گزاف آن را هم می‌پردازیم.

پس قبول که پیشرفت را بها باید.

.

بهشت را به بها دهند نه بهانه...


۷ دیدگاه ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۳۵
حاتم ابتسام