وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

یادداشت


«گویند آدمی را دو عمر باید: عمری در آموختن تجربه و عمری در به کار بستن آن».

.

نمی‌دانم چه قدر با سال‌خوردگان حشر و نشر دارید. من که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ -پدری و مادری- محرومم. یکی از بزرگترین نشدنی‌های زندگی‌ام همین است؛ اینکه پدربزرگی می‌داشتم که کنارش می‌نشستم و با صدای گرم و مهربانش برایم حرف‌های شیرین می‌زد. حرف‌های که خودش سالیان دراز خورده بود که سال‌خورده شده بود!

شاید این حسرت، تصویری آرمانی از سال‌خوردگان باشد. اینکه چهار زانو بنشینند، دست به محاسن بکشند و در قالب جملات موجز و تکان‌دهنده، دیگران را از حکمت‌هایشان بهره‌مند سازند. حکمت‌هایی که حاصل عمری تجربه‌آموزی از سرد و گرم و روزگار و فراز و نشیب‌های آن است. تجربیاتی که بهایش موی سیاه و نیروی جوانی است. گنجینه‌ای از تجربیات و اطلاعات شفاهی که از نظر بعضی علمیت ندارد! چرا که از هیچ منبع علمی و مقاله دانشگاهی اقتباس نشده است.

هر چند به نظر من این، علم زندگی است. علمی که جز با زندگی نمی‌توان به دست آورد. حتی اگر جایی بخوانی تا نمونه‌اش را نشنوی و یا خودت نبینی، نمی‌فهمی.

ماجرای لقمان حکیم را شنیده‌اید. غلامی زنگی که خطی از کتابی نخواند و مکتبی نرفت اما تا توانست از بی‌ادبان و با ادبان آموخت و به آن اندیشید. کسی که حتی مسئولیت پیامبری را نپذیرفت.

همو که در ادبیات و تاریخ معروف است به: «حکیم عامی».

خدا می‌داند که چه قدر از این حکمای عامی هنوز هم در گوشه گوشه‌ی این دنیا نشسته‌اند و مصداق قول شاعرند: جهانی است بنشسته در گوشه‌ای...

نمی‌توانم درک کنم چرا از این جام‌های جهان‌نما آنگونه که باید بهره برده نمی‌شود. شاید نه آن‌ها آن‌قدر حکیمانه سخن می‌گویند و نه ما شنونده‌های مشتاقی هستیم. شاید هم چون بعضی وقت‌ها تجربیاتشان به تلخی می‌زند؛ نمی‌دانم. شاید چون ندارم نمی‌توانم درک کنم. اما خواهش می‌کنم اگر دارید، قدر این حکمای عامی را بدانید...


۱۲ دیدگاه ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۷
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ماجرای جالبی است...

.

.

با نویسنده جماعت که صحبت می‌کنی می‌گوید: برای انتشار دنبال یک ناشر خوبم!

با ناشر جماعت صحبت می‌کنی می‌گوید: برای نشر، منتظر یک نویسنده خوبم!

فیلم‌نامه‌نویس جماعت می‌گوید: برای تولید فیلم، دنبال یک تهیه‌کننده خوبم!

تهیه‌کننده می‌گوید: برای تولید فیلم، منتظر یک فیلم‌نامه‌نویس خوبم!

پسران می‌گویند: برای ازدواج، دنبال یک دختر خوبم!

دختران می‌گویند: منتظر یک پسر خوبم!

.

.

به راستی حلقه‌ی مفقوده این «انتظارهای دنباله‌دار» چیست!؟

اصلاً «خوبی» چیست؟


۱۲ دیدگاه ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


مردم ایران کارشناس‌اند...

کارشناسان مادرزاد با بالاترین درجه از تخصص!

در تمامی حوزه‌ها: ورزش، سیاست، اقتصاد، تصادفات و حتی مسایل مهمی مانند مساله نهادینه‌سازی چالش‌های بنیادین در امور بین‌المللی و امنیت محلی!

کارشناسانی که اصرار بر نافذ بودن نظراتشان نیز دارند: همین است و لاغیر؛ و همیشه خیلی دقیق ریشه مشکلات را کشف می‌کنند... 

قبول دارید؟

.

.

اما می‌خواهم بگویم:

مردم ایران کارشناس‌اند...

اما در نه مسایل فوق. کارشناس‌اند در تشخیص باکلاسی از بی‌کلاسی.

مردم ایران می‌توانند از زیر خرورارها لایه‌ی شخصیتی به کنه وجودی دیگران پی ببرند.

مثالی می‌زنم:

شاید افرادی را دیده باشید که مقیدند بعد از غذا دهانشان را با دستمال پاک کنند. وقتی این رفتار را می‌بینیم دو گونه قضاوت می‌کنیم:

اول: چه آدم تمیز و با کلاسی؟!

دوم: اًه اًه، چه آدم لوسی، چه افاده‌ها، تازه به دوران رسیده!!

.

دقیقا همین‌جاست که می‌گویم مردم ایران کارشناس‌اند.

دقیقا چه چیزی در این دستمال و پاکیزگی می‌بینیم که برای یکی می‌گوییم اداست و دیگری، تمیزی؟؟!!

اصلا تعریف ما از کلاس چیست که اینقدر تشخیص‌مان درست است؟

چه نکته باریک‌تر از مویی در رفتارها هست که اینگونه قضاوت می‌کنیم؟!

خودمان خیلی با کلاسیم آیا؟ نوکیسگی را تجربه کردیم؟ یا چه؟

چگونه می‌شود که این کارشناسی تشخیص کلاس، اینقدر بی‌نقص و دقیق است؟

.

راستی شنیده‌اید می‌گویند: آن‌قدر مار خوردم که افعی شده‌ام!

مردم ما چه ماری خوردند؟!

۱۸ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۰۷:۲۳
حاتم ابتسام

یادداشت

 

در این دنیای خاکی که همه اتفاقات تکرار مکررات است، هر قاعده‌ای استثنایی دارد که خودش اتفاقا مساله‌ای استثنایی است. اصلا همین استثنائات است که زندگی در این دیار تکرار را زیبا و قابل تحمل می‌کند.

هرچند می‌دانیم استثنائات همیشه رخ می‌دهد اما باز هم نمی‌توانیم آن را پیش‌بینی کنیم.

همه می‌دانند که روزی قرار است در زندگی‌شان استثنایی رخ بدهد؛ اما هیچ‌کس دقیق نمی‌داند این استثنا چیست.

اصلا زندگی استثناییتر از این حرفاست...

اما این وسط عصر ما استثنا است. دیگر اتفاقی مردم را متعجب نمی‌کند. دیگر کسی شگفت‌زده نمی‌شود. آن‌قدر که عجایب دیده‌ایم و استثنائات، عجایب هم برایمان تکراری شده است. نمی‌دانم شاید برای فرار از همین تکرار، دست به ساخت قواعدی زده‌ایم که قواعد اصلی را استثنایی کردیم.

آنقدر درگیر اعتباریات و وضعیات خودمان شدیم که قاعده‌های اصلی استثنا شدند.

به هر حال زندگی استثناییتر از این حرفاست...

با این قواعد، استثنایی در راه است که موقعیتمان را در تمام ادوار بشر استثنایی می‌سازد.

مردی استثنایی در راه است...

.

کجایی ای استثنای عالم، که همه چیز بی تو تکراریست...

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

 

(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۲۰ دیدگاه ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت

 

سال­­ها می­گذرد تا نسلی بیاید و ببیند. تجربه‌های دیدنش را به نسل بعد منتقل کند. نسل بعدش بیاید، تجربه‌ها را بیازماید و درس‌هایی از دل تجربیات بیاموزد؛ و نسل­های بعدی با علم برخواسته از عمل گذشتگان طی طریق کنند.

عصرها می‌گذرد و آدم‌های هر عصر، عصاره‌های به جا مانده از عصر قبلی می‌شوند. هر کس فرزند زمان خودش می‌شود. از ابتدا هم قرار بر این بود که فرزند زمانه و عصر خود باشیم.

عصاره واقعی اعصار مردان و زنانی هستند که کوله­باری از گذشته بر دوش از جا برمی­خیزند. حرکت می­کنند و به حرکت وا می­دارند. روان­اند و جاری می‌کنند، قطره‌قطره می‌آیند و سیل‌آسا می‌برند و باران­وار می‌شویند. گویی از همه نسل­ها آمده­اند. آنان از گذشته، در امروز، برای آینده‌اند؛ آنانی که زمانه سازند.

در این میان ما هم برای خود عصری داریم.

از همان ابتدا حجتی داشتیم که امامِ زمان بود؛ امامِ فرزندانِ زمان. همان که عصاره تمام اعصار است. آن که اعصار برای آمدنش عصاره شدند. ولی‌عصری که خود عصر است.

قسم به عصر که عصرش می‌آید.

عصرِ ولی عصر.

.

«والعصر»

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

۸ دیدگاه ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۵
حاتم ابتسام

یادداشت


وقتی از بعضی آدم‌ها می‌پرسی بزرگترین آرزوهایت چیست؟ یکی درمیان یک آرزوی مشترک دارند.

یکی از آرزوهای مشترک آدم­ها، ماهی­گیری است. آن هم نه هر نوع ماهی­گیری...

ماهی گیری کنار یک رود آرام در جنگلی شلوغ و با جریان آبی روح انگیز و یا درون قایق شخصی در یک دریاچه­ی کوچک که سایه­ی ماه در آن افتاده باشد...

به نظرم عجیب­ترین آرزوی مشترک افراد است. می‌شود گفت تنها آرزوی انسان‌هاست که در آن کار و سختی هم وجود دارد. گرفتن ماهی، کار خیلی ساده­ای هم نیست.

اما دقیقا چرا این آرزو را دارند؟

چون ماهی دوست دارند؟

فکر نمی‌کنم (رک: سرانه مصرف ماهی در ایران)

چون کار ارزانی و در دسترسی است؟

فکر نمی‌کنم (رک: لوازم ماهی­گیری و مکان­های مناسب ماهی­گیری)

شاید دلیلش برآورده شدن حس کنجکاوی، حس کشف و شهود انسانی و ارتباط با طبیعت جاندار باشد.

خیلی هیجان انگیز است!

اینکه طعمه ای را انتخاب کنی به قلاب بزنی و بندازی به آب و منتظر صیدی بمانی. بگذریم از اینکه انتخاب قلاب و طعمه، پیدا کردن محیط و نقطه به آب اندازی و نوع پرتاب و انداختن قلاب خودش دنیایی دارد؟

همه دوست دارند به نقطه ای بروند که بهترین و درشت ترین ماهی‌ها را دارد.

اما کسی دوست دارد که برای ماهی گیری سراغ استخرهای پرورش ماهی برود؟! فکر کنم پاسخ روشن است.

نمی رود. کنجکاوی چه می شود؛ کشف و شهود؟!

اصلا یکی از چیزهایی که ماهی­گیری را شیرین و هیجان­انگیز می‌کند همین گیر کردن خزه، لجن و ماهی­های کوچک به قلاب است.

در یک استخر پرورش ماهی که هیجانی نیست!

خوب که فکر می­کنم می‌بینم وبلاگ­نویسی خیلی شبیه به ماهی­گیری است. (دوست داشتید یک بار دیگر متن را بخوانید تا علت شباهت را دریابید)

.

.

حال چند سوال:

وبلاگ­نویسی هم جزو آرزوهای مشترک آدم­ها هست؟

یا آدم­ها درباره آرزوهایشان خوب فکر نمی‌کنند؟

یا آدم­ها نمی دونن که ماهی­گیری چه جور کاریه؟

شاید هم وبلاگ­نویسی و قلاب­هاش، ببخشید قالب­هاش رو نمی­شناسن؟

۳ دیدگاه ۰۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


متفکر است و به اثری نقد دارد. نگفتن آزارش می‌دهد و مثل خوره روحش را می‌خورد. تصمیم می‌گیرد حرفش را بزند؛ اما

فوران می‌کند و حرفش را می‌زند اما بد؛ بدون ادب نقد.

حرفش را نمی‌پذیرند. نه اینکه نقدش را قبول نداشته باشند یا با خودش مشکل داشته باشند. با ادبیاتش مشکل دارند؛ با ادب نقدش.

می‌خواهد اثری را نقد کند. ناگزیر است ابتدا تعریفی از آن به دست بدهد و با محکی محک بزند؛ و مشکل از همین جا شروع می‌شود: تعریف و مقایسه.

تعریف

از غرض­ورزی در تعریف اثر هم که بگذریم، نمی‌شود زاویه­ی دید منتقد به اثر را نادیده گرفت. حاصل کار یک منتقد بی­سواد، غرض­ورز و کوته­بین، تعریفی تحریفی می‌شود.

بگذریم از آنان که در تعریف نمادین و غیرنمادین اثر مانده­اند؛ آنانی که در گیره­های اثر گیرند.

مقایسه

یکی از مشکلات نقد مقایسه‌های نادرست است (بچگی و مقایسه با بچه درس­خوان فامیل را که یادتان هست). بعضی در همان مرحله انتخاب طرف مقایسه، دچار اشتباه می‌شوند. بعضی هم در مقایسه کردن و داوری بین دو طرف، دچار مشکل­اند و بعضی هم دچار بحران تعریف تحریفی هستند. مشخص است که منتقد غرض­ورز در همان مرحله تعریف، حکمش را می‌دهد. مرحله ای که باید مانند یک قاضی بی­طرف، مدارک دو طرف را ببیند و سپس داوری کند.

می‌بیند هرچه نقد می‌کند به صاحب اثر بر می‌خورد ولی به اثرش بر نمی‌خورد. (بگذریم از مساله تفکیک شخصیت حقیقی و حقوقی مولف در اثر)

قسمتی از اثر را نپسندیده. فورا علم بر می‌دارد که کل اثر مشکل دارد؛ و صاحب اثر انگشت به دهان که کور است و یا مگس، که این همه را ندیده و فقط همین را دیده­. (امان  از استقرای منتقدین)

در جایی به دلیل هزار و یک مشکل نگفتنی، در اثر قصوری رفته. چنان در بوق می­کند که صاحب اثر دل­زده می­شود (می­ترسد) از تولید اثری دیگر.

کمی که می‌گذرد می‌بیند حرفش خریدار ندارد. هیچ­کس به نقدهای او که دقیق است ،با مطالعه است، از سر درد است و دغدغه نه از سردرد و عقده، وقعی نمی‌نهد . کم کم، کم می‌آورد. سرد می‌شود و می‌کشد کنار؛ از جامعه، از بطنش. می‌رود و خودش را می‌زند به آن راه. فکر می‌کند همه همین هستند؛ (امان  از استقرای منتقدین)

فکر و دغدغه­اش را از جامعه، که به آن نیاز دارد و خودش را از جامعه که به آن نیاز دارد، دریغ می‌کند.

می‌رود افسرده می‌شود.

یک منتقد بی ادب افسرده... 

۳ دیدگاه ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۴
حاتم ابتسام

یادداشت

 

چرا ما در زندگی همیشه به دنبال روش­ها هستیم؟ آن هم ساده­ترین روش‌ها؟

و بعد هم که روشی را یافتیم نامش را می‌گذاریم علم و دانش یا علوم تجربی

مثل اینکه اصلا یک مبحث علمی وجود دارد به نام روش­شناسی. در آن بحث از چیست­الله اعلم.

عجیب است برای کارهایی که روش­هایشان برایمان کمی سخت باشد، ساده ترین روش را به کار می‌بریم: به دیگران محول کردن. البته ای کاش همیشه کارهای سخت را به دیگران محول می‌کردیم؛ کارهایی مهمی که بلد نیستیم.

می‌گویند که اکثر مخترعین آدم‌های تنبلی بوده­اند که به دنبال راحت­ترین روش‌ها بوده­اند. (ماجرای شاه عباس و تنبل‌ها را هم که شنیده­اید) دست تنبلشان درد نکند؛ که آن­قدر تنبل نبودند که اختراعاتشان در مرحله ایده بماند. (خدا می­ماند چقدر اختراع در مرحله ایده مانده است!)

و عجیب­تر اینکه درباره کارهایی که روش‌های ساده­ای دارند آموزش­ها و توضیحات بیشتری وجود دارد. مثلا قسمت‌های سخت کتاب‌های درسی کوتاه­ترند. شاید حتی خود نویسندگان حوصله توضیح دادن را نداشتند. شاید هم بلد نبودند. اما قسمت‌های ساده را آن قدر توضیح داده­اند که آدم شک می‌کند و می‌ترسد، خدایا نکند مطلب پیجیده­تر از این حرفاست و من فکر می‌کنم فهمیدم؛ ترسی که خیلی وقت­ها از ندانستن داریم.

بگذریم...

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم می‌شود به روش اسم دیگری هم داد: راه؛ راه و روش.

اصلا معنی روش چگونگی راه رفتن است. شاید بشود گفت روش برای کسانی است که در مسیر هستند بهتر است نه آنان که به دنبال مسیرند. شاید به خاطر این است که کتاب‌های آموزشی به درد هر کسی نمی‌خورد. هرچند این آموزش روش­ها می‌تواند برای تشخیص راه بهتر هم مفید باشند.

به قول یه بنده خدایی هم نباید راهِ عوضی برویم و هم نباید عوضی راه برویم. پس به دنبال روش رفتن هم زیادی بد نیست. پس مشکل چیست؟!

مشکل آنجاست که تعریف ما از بهترین راه و روش، راحت­ترین و ساده­ترین روش است.

مشکل آنجاست که همه برای خود یک پا مخترعیم. تا کاری سخت و راهی دشوار می‌شود میانبر می‌زنیم. به بلد راه رجوع نمی‌کنیم. شاید از تجربه­ای بهره ببریم و به روشی رجوع می‌کنیم اما چه؟! تجربه­ی یکی تنبل­تر از خودمان (تنبل­تر=مخترع­تر)

به آنکه باید، رجوع نمی‌کنیم به آنکه باید، محول نمی‌کنیم. لوله­کشی که می‌کنیم، یادمان می‌رود سرچشمه همین نزدیکی است. ما روشِ روش­شناسی را نمی‌دانیم. آن را در کجا آموزش می‌دهند؟؟

نمی‌دانیم که روش بافتنی نیست، یافتنی است. روشِ راه را آن می‌داند که از مقصد می‌آید نه آنکه در ابتدای مسیر است.

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۲ دیدگاه ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۹:۰۱
حاتم ابتسام

یادداشت

 

می دونید؟

خیلی دوست داشتم یه زبون دیگه تو معدم داشتم تا طعم‌ها برای چند ساعت زیر زبونم بمونن...

دوست داشتم بعد از زبونم یه زبون دیگه داشتم که خیلی از حرفا رو مزه می‌کرد بعد ادا می‌کرد...

دوست داشتم یه مغز بالای مغزم داشتم که بهش می‌گفت: چی رو ثبت کن چیو ثبت نکن! اصلا چی درسته چی درست نیست!

دوست داشتم پشت چشمم یه چشم دیگه داشتم که بعضی از تصاویر رو می­زد عقب دوباره می­دید بعضی‌ها رو هم زود رد می‌کرد...

دوست داشتم گوشم یه دروازه بود به کلی گوش دیگه؛ بعد هر کدوم وصل بودن به مغزای تحلیلگر دیگه؛ تا تمام چیزهای دنیا رو خوب بشنوم و خوب تحلیل کنم...

دوست داشتم گنجایش دلم خیلی بیشتر از این حرفا بود. مجبور نمی‌شدم واسه دوست داشتن چیزی یه چیز دیگه رو از دلم بیرون کنم...

دوست داشتم انقدر دستم بزرگ بود که می­تونستم با هرکدوم از دستام چند تا هندونه بردارم...

 

ولی می دونید؟

نمی دونم چرا دوست داشتنی­هام شدنی نیست. نه که خدا نتونه؛ می­تونه. اما نشدنیه. لابد یه خیرایی هست دیگه.

پیش خودم که فکر می‌کنم قرار نیست همه چی اونجوری که من دوست دارم باشه، آروم می­شم.

باید همینی باشم که هستم. با همین محدودیت‌ها، با همین توان، با همین اندازه. شاید قرار نیست اصلا بهم خوش بگذره که اگه قرار بود تا الان می‌گذشت. نیومدیم تفریح که؟!

ولی از اون طرف هم دقیقا نمی دونم چه قرارهایی هست. نمی­دونم.

اما خودمونیم اگه این دوست داشتنی‌های من می­شد چی می­شد؟

شما چی دوست دارید؟

۱ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت عاشورایی

 

بیائید در محرم زنجیر نزنیم! اما زنجیر از پای گرفتاری باز کنیم. سینه نزنیم! اما سینه دردمندی را از غم و آه پاک کنیم. اشکی نریزیم! اما اشک از چهره­ی مظلومی پاک کنیم. آن وقت با افتخار بگوییم «یاحسین».

اول که به دستت می‌رسد و می­خوانی زیباست؛ بدک نیست. کمی بالا و پایینش که می‌کنی چیزی جور در نمی‌آید. کمی که بیشتر فکر می‌کنی و بعد به «دلت» رجوع می‌کنی ایراد کار را می‌فهمی.

...

۳ دیدگاه ۲۰ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۷
حاتم ابتسام