دوست داشتنی هام
یادداشت
می دونید؟
خیلی دوست داشتم یه زبون دیگه تو معدم داشتم تا طعمها برای چند ساعت زیر زبونم بمونن...
دوست داشتم بعد از زبونم یه زبون دیگه داشتم که خیلی از حرفا رو مزه میکرد بعد ادا میکرد...
دوست داشتم یه مغز بالای مغزم داشتم که بهش میگفت: چی رو ثبت کن چیو ثبت نکن! اصلا چی درسته چی درست نیست!
دوست داشتم پشت چشمم یه چشم دیگه داشتم که بعضی از تصاویر رو میزد عقب دوباره میدید بعضیها رو هم زود رد میکرد...
دوست داشتم گوشم یه دروازه بود به کلی گوش دیگه؛ بعد هر کدوم وصل بودن به مغزای تحلیلگر دیگه؛ تا تمام چیزهای دنیا رو خوب بشنوم و خوب تحلیل کنم...
دوست داشتم گنجایش دلم خیلی بیشتر از این حرفا بود. مجبور نمیشدم واسه دوست داشتن چیزی یه چیز دیگه رو از دلم بیرون کنم...
دوست داشتم انقدر دستم بزرگ بود که میتونستم با هرکدوم از دستام چند تا هندونه بردارم...
ولی می دونید؟
نمی دونم چرا دوست داشتنیهام شدنی نیست. نه که خدا نتونه؛ میتونه. اما نشدنیه. لابد یه خیرایی هست دیگه.
پیش خودم که فکر میکنم قرار نیست همه چی اونجوری که من دوست دارم باشه، آروم میشم.
باید همینی باشم که هستم. با همین محدودیتها، با همین توان، با همین اندازه. شاید قرار نیست اصلا بهم خوش بگذره که اگه قرار بود تا الان میگذشت. نیومدیم تفریح که؟!
ولی از اون طرف هم دقیقا نمی دونم چه قرارهایی هست. نمیدونم.
اما خودمونیم اگه این دوست داشتنیهای من میشد چی میشد؟
شما چی دوست دارید؟
دوست داشتم یه قسمتایی از فکرم رو،ذهنم رو،حافظه ام رو همینجوری قیچی میکردم مینداختم دور. راحت...