حکمت عامیانه
یادداشت
«گویند آدمی را دو عمر باید: عمری در آموختن تجربه و عمری در به کار بستن آن».
.
نمیدانم چه قدر با سالخوردگان حشر و نشر دارید. من که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ -پدری و مادری- محرومم. یکی از بزرگترین نشدنیهای زندگیام همین است؛ اینکه پدربزرگی میداشتم که کنارش مینشستم و با صدای گرم و مهربانش برایم حرفهای شیرین میزد. حرفهای که خودش سالیان دراز خورده بود که سالخورده شده بود!
شاید این حسرت، تصویری آرمانی از سالخوردگان باشد. اینکه چهار زانو بنشینند، دست به محاسن بکشند و در قالب جملات موجز و تکاندهنده، دیگران را از حکمتهایشان بهرهمند سازند. حکمتهایی که حاصل عمری تجربهآموزی از سرد و گرم و روزگار و فراز و نشیبهای آن است. تجربیاتی که بهایش موی سیاه و نیروی جوانی است. گنجینهای از تجربیات و اطلاعات شفاهی که از نظر بعضی علمیت ندارد! چرا که از هیچ منبع علمی و مقاله دانشگاهی اقتباس نشده است.
هر چند به نظر من این، علم زندگی است. علمی که جز با زندگی نمیتوان به دست آورد. حتی اگر جایی بخوانی تا نمونهاش را نشنوی و یا خودت نبینی، نمیفهمی.
ماجرای لقمان حکیم را شنیدهاید. غلامی زنگی که خطی از کتابی نخواند و مکتبی نرفت اما تا توانست از بیادبان و با ادبان آموخت و به آن اندیشید. کسی که حتی مسئولیت پیامبری را نپذیرفت.
همو که در ادبیات و تاریخ معروف است به: «حکیم عامی».
خدا میداند که چه قدر از این حکمای عامی هنوز هم در گوشه گوشهی این دنیا نشستهاند و مصداق قول شاعرند: جهانی است بنشسته در گوشهای...
نمیتوانم درک کنم چرا از این جامهای جهاننما آنگونه که باید بهره برده نمیشود. شاید نه آنها آنقدر حکیمانه سخن میگویند و نه ما شنوندههای مشتاقی هستیم. شاید هم چون بعضی وقتها تجربیاتشان به تلخی میزند؛ نمیدانم. شاید چون ندارم نمیتوانم درک کنم. اما خواهش میکنم اگر دارید، قدر این حکمای عامی را بدانید...
شاگردی از آشتیانی بزرگ درخواست نموده بود که آن استاد خاطرات و تجاربش را بفرماید و این ارادت مند آنها را مکتوب کرده و به صورت دفتری از جهان دیدگی، مهیا کند.
در پاسخش فرموده بود: من غیر از تو باشم و هر کسی را حیاتی است جدا از آنچه غیرِ او را است ...
باید زندگی کنی تا بیابی،
آنکه من تقریر کنم و تو بنگاری فقط بر قصه هایی که ازبر داری خواهد افزود نه بر پختگی و تجربه ات.
که غوره به اشراق آفتاب تاک گردد نه با نور چراغ.
من هم داشتم پدر بزرگی را که می گفت:
بود از موی سپید امّید بیداری من
بالش پَر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
خدایش رحمت کناد که بیدار رفت
یه صلوات؛ همین.