یادداشت داستانی
تلخیِ ناکامی در کار قبل، آزارم میداد و دیگر دست و دلم به کاری نمیرفت. مدتی بیکار بودم که خودش سراغم آمد. گفت: «یک پروژهی نان و آبدار دارم و دستتنها از پس آن بر نمیآیم». باورم نمیشد که اینقدر برایش مهم باشم. ضمن اینکه گفت: «حالا تجربیات ارزشمندت از کار قبل به کار میآید!» با ذوق قبول کردم.
روز قبل از شروعِ کار برای هماهنگی جلسهای گذاشتیم؛ بعد از جلسه گفت: «از ماجرای کار قبلیات و مشورتی که از من خواستی، حرفهایی باقی مانده است و و حالا که مدتی فکر کردهام، حرفهایی دارم.» خدا میداند که به شدت تشنهی حرفی بودم که مرا از آن تجربه تلخ نجات دهد. گفت: «میخواهم تجربیاتم درباره مشورتدادن و گرفتن را به تو بگویم. تا بعداً آنقدر تلخ نشود. تجربیاتی که به بهای شنیدن تلخترینِ کنایهها کسب کردم. خیلیها را در این مدت از روی مشورتها و اظهار نظرهایشان شناختم.
وقتی مشورت را در زمانی از من میگیری که مشکلی برایت پیش آمده، اگر نظری هم بدهم
1. یا به خاطر نداشتن اطلاعات مناسب، اهمال و اشکالت را نادیده میگیرم و میگویم ایرادی ندارد و بیجهت دلخوشت میکنم؛ که این عمل مانند مُسکندادن به مریض رو به موت است!
2. یا سرکوفت میزنم و دیدیگفتم دیدیگفتم راه میاندازم و تو را اهمالکار جلوه میدهم؛ که این تو را ناراحت میکند و که البته ناراحتیِ ارزشمندی است. چرا که بعضی وقتها باید ناراحت شوی تا بهتر درس بگیری و تجربه کسب کنی.
اما یادت باشد یک دوست خوب قبل از این مشکلی پیش بیاید به تو تذکر میدهد و آگاهت میسازد؛ ولی دیگری بعد از اینکه مشکلی پیش آمد میگوید میخواستم بگویم! و البته دوست خوبتر هم آن است که بعد از وقوع مشکل، دیدیگفتم دیدیگفتم راه نیندازد.
دوست دارم با مشورتهای خوب، دوستان و همکاران خوبی برای هم باشیم.»
این جمله آخری را گفت جگرم خنک شد. با خودم گفتم واقعا یک دوست با تجربه به هزار کار مستقل میارزد؛ حتی اگر تلخی کند...