وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه زندگی» ثبت شده است

یادداشت داستانی


تلخیِ ناکامی در کار قبل، آزارم می‌داد و دیگر دست و دلم به کاری نمی‌رفت. مدتی بیکار بودم که خودش سراغم آمد. گفت: «یک پروژه‌ی نان و آب‌دار دارم و دست‌تنها از پس آن بر نمی‌آیم». باورم نمی‌شد که اینقدر برایش مهم باشم. ضمن اینکه گفت: «حالا تجربیات ارزشمندت از کار قبل به کار می‌آید!» با ذوق قبول کردم.

روز قبل از شروعِ کار برای هماهنگی جلسه‌ای گذاشتیم؛ بعد از جلسه گفت: «از ماجرای کار قبلی‌ات و مشورتی که از من خواستی، حرف‌هایی باقی مانده است و و حالا که مدتی فکر کرده‌ام، حرف‌هایی دارم.» خدا می‌داند که به شدت تشنه‌ی حرفی بودم که مرا از آن تجربه تلخ نجات دهد. گفت: «می‌خواهم تجربیاتم درباره مشورت‌دادن و گرفتن را به تو بگویم. تا بعداً آنقدر تلخ نشود. تجربیاتی که به بهای شنیدن تلخ‌ترینِ کنایه‌ها کسب کردم. خیلی‌ها را در این مدت از روی مشورت‌ها و اظهار نظرهایشان شناختم.

وقتی مشورت را در زمانی از من می‌گیری که مشکلی برایت پیش آمده، اگر نظری هم بدهم

1.   یا به خاطر نداشتن اطلاعات مناسب، اهمال و اشکالت را نادیده می‌گیرم و می‌گویم ایرادی ندارد و بی‌جهت دلخوشت می‌کنم؛ که این عمل مانند مُسکن‌دادن به مریض رو به موت است!

2.  یا سرکوفت می‌زنم و دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه می‌اندازم و تو را اهمال‌کار جلوه می‌دهم؛ که این تو را ناراحت می‌کند و که البته ناراحتیِ ارزشمندی است. چرا که بعضی وقت‌ها باید ناراحت شوی تا بهتر درس بگیری و تجربه کسب کنی.

اما یادت باشد یک دوست خوب قبل از این مشکلی پیش بیاید به تو تذکر می‌دهد و آگاه‌ت می‌سازد؛ ولی دیگری بعد از اینکه مشکلی پیش آمد می‌گوید می‌خواستم بگویم! و البته دوست خوب‌تر هم آن است که بعد از وقوع مشکل، دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه نیندازد.

دوست دارم با مشورت‌های خوب، دوستان و همکاران خوبی برای هم باشیم.»

این جمله آخری را گفت جگرم خنک شد. با خودم گفتم واقعا یک دوست با تجربه به هزار کار مستقل می‌ارزد؛ حتی اگر تلخی کند... 



متخصص تجربه


۲ دیدگاه ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
حاتم ابتسام
یادداشت داستانی

دوست متخصصم کار خوبی را تحت نظر خودش به من سپرده بود. وقت زیادی برای انجام آن داشتم؛ اما هر چه به پایانِ زمان‌بندیِ کار نزدیک می‌شدم خبری از کم‌شدن حجم کار نبود. فکر می‌کردم وقت زیادی دارم و تمام تلاشم را کردم که از این وقت بیشترین استفاده را کنم ولی به طرز عجیبی وقت کم آوردم و از آن وقتی که می‌گذاشتم نتیجه‌ی باید را نگرفتم. کم آوردم و خودش فهمید که از این سریع‌تر نمی‌توانم.

برای تمام کردن کار و به امید کمک و یا زمان بیشتر ماجرا را که برایش توضیح دادم؛ گفت: «یعنی در زمان‌بندی اشتباه کردی؟» مسئله‌ی زمان‌بندی نبود مسئله نشناختن نسبت زمان و کارم بود. توضیح دادم که انگار زمانم برکت نداشت. گفت: «برای هر کاری باید یا وقت بگذاری یا زحمت بکشی!» از قیافه‌ام فهمید حرفش را نفهمیدم. این حرف کمکی که دنبالش بودم نبود. فهمید که فرقشان را خیلی درک نمی‌کنم.

گفت: «وقتی نداری! اما اگر می‌خواهی در هر کاری، چه فردی و چه گروهی موفق باشی، باید از تجربه‌های که در واقع همان وقت‌های گذارنده‌ی تو در دیگر کارهاست استفاده کنی؛ یا اگر تجربه‌ای نداری باید در همان کاری که مشغول آن هستی زحمت بکشی و تجربه کسب کنی.

حتما وقت گران‌قیمت‌تر و مهم‌تر از زحمت است؛ چون وقت تو حاصل زحمت‌های توست و تجربه‌ها زمانی را از تو گرفته‌اند و کیفیت بیشتری به زمان کنونی تو داده‌اند. یک ساعت تو با یک ساعت یک متخصص واقعی فرق می‌کند. یک ساعت یک متخصص شاید عمقی به اندازه هزاران ساعت داشته باشد چون زحمتش را قبلا کشیده است؛ ولی یک ساعت تو شاید30 ثانیه هم ارزش کاری نداشته باش. پس زحمت بیشتری بکش و لحظاتت را با کیفیت‌تر کن. زحمت زیاد، وقت کم را ارزشمند می‌کند.»

در عمل حرف‌هایش کمکی به انجام کارم نکرد، ولی حداقل فهمیدم که برای زمان‌بندیِ بهتر، بیشتر از نگاه به ساعت مچی‌ام، باید شناختی از کیفیت ساعت‌های عملم داشته باشم.

باید برای ساعت‌های مفیدتر و پویاتر عرق ریخت...



۰ دیدگاه ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


پروژه‌ای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربه‌در به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خراب‌کاری را شناسایی کردم و شروع به خراب‌کردن تک‌تکشان کردم. راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار...

نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. می‌خواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یک‌تنه کار را گرفتم.

هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لج‌بازی با خودم، پذیرفتم. فقط می‌خواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلی‌ام روی پروژه‌ی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمین‌گیر کردنم چوب‌بازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و می‌خواستم زمینشان بزنم.

کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بسته‌ی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بسته‌ام و پروژه محوله را هم جدی نگرفته‌ام، زیر پایم خیلی لغزنده‌تر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاک‌شدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمی‌دانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کرده‌ام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصه‌ای بود.

ناگهان سر و کله‌اش پیدا شد. نمی‌دانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت می‌کنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خراب‌شدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما می‌رفت. گفتم: «نمی‌دانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمین‌مان زدند؟ گفت: «آن‌ها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمین‌گیر می‌کنی!؟ اگر می‌خواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگی‌ات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»

سنگین بود و نمی‌دانستم چه بگویم. خیلی ساده راه‌حل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درنده‌ی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.

«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زنده‌اند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»


با تشکر از «علی باقری اصل»


متخصص تجربهها (1،2،3،4،5)


۱ دیدگاه ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۹
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


قبل از شروع کار، نشست روبه‌رویم و شروع کرد به نقل حرف‌هایی که به قول خودش در دلش مانده بود و تا به زبان نمی‌آورد، خیالش راحت نمی‌شد. حرف‌های زیادی نزد، فقط سعی کرد خیلی خلاصه و موجز تجربیاتی که فکر می‌کرد در کار جدید به دردم می‌خورد را بیان کند. هر چند انگار از بیان آن حرف‌ها مطمئن نبود و هر چند لحظه گویی که به فهمم شک داشته باشد، می‌پرسید: «منظورم را می‌فهمی که؟» و من که چیز پیچیده و غیرقابل‌فهمی در حرف‌هایش نمی‌دیدم هر بار با تأکید بیشتری می‌گفتم: «بله متوجه‌ام.» حرف‌هایش که تمام شد لحظه‌ای مکث کرد و با دقت در چشمانم خیره شد. نمی‌دانم از چشمانم چه خواند که ناگهان گفت: «نشد!» و بی هیچ حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت.

بیشتر از همه حرف‌هایش همین «نشد» در گوشم زنگ می‌زد. چه چیزی باید می‌شد که نشد!؟

مدتی گذشت و طبق معمول حسابی سرگرم و درگیر کار شدیم. همان روزها مسئله‌ای در کار پیش آمد که شروعش از من بود و فکر نمی‌کردم اهمیت زیادی داشته باشد؛ اما با گذشت زمان اوضاع به هم ریخته‌تر می‌شد. تا اینکه گند کار درآمد. بدون اینکه غرولند اضافه‌ای بکند گفت: «دیدی گفتم نشد!؟ لازم بود که این جوری بشه که شد.»

انگار تکانی به تمام داشته‌های ذهنی‌ام خورده باشد. همه حرف‌هایی که روز اول زد در ذهنم مرور شد. گویی آن روز که آن حرف‌های فراموش‌شدنی را می‌زد، همین امروز را پیش‌بینی می‌کرد. حالا که مدتی گذشته می‌خواهم گیرش بیاورم و بگویم: «آن روز با حرف‌هایت تلاش کردی چیزی را بفهمم؛ چیزی که می‌توانم بگویم الان فهمیدم. آن روز، حرف‌ها را شنیدم و قبول هم کردم. مطمئن بودم که حقیقت را می‌گویی و گفته‌هایت ریشه در واقعیت تجربیاتت دارد. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم! حتی تازه فهمیدم که «فهمیدن» با «شنیدن» و «پذیرفتن» خیلی فرق دارند. به تجربه فهمیدم تجربیات را بیشتر از شنیدن و پذیرفتن، باید فهمید. مگرنه چه بسیار تجربیاتی که گفته و نوشته می‌شوند، شنیده و خوانده می‌شوند؛ ولی آبی از آب تکان نمی‌خورد و وضعیت همان است که بود و تجربیات دوباره تجربه می‌شوند؛ چون باید تجربه بشوند! اگر فهمیده شوند در یاد می‌مانند و به کار می‌روند.

من همه‌ی این‌ها را الان فهمیدم؛ نه آن موقع! من معنای «نشد» را الان فهمیدم... حالا شد!»


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (4)


۱ دیدگاه ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی

بچه‌های مؤسسه با در نظر گرفتن فرهنگ دینی و ملی چند لباس هیأتی مذهبی طراحی کرده بودند و قرار بر این بود تا در جایی به نمایش بگذارند. برای این نمایش سوای مکان و مخاطب، به کسانی نیاز بود که لباس‌ها را بپوشند که مخاطب ببیند و بپسندد.

انتخاب آن افراد را به من سپردند. گفته بودند مثل تمام مدل‌ها باید خوش برو رو باشند و خوش‌هیکل. اما با لحاظ این نکته که باید دنبال کسانی می‌گشتم که نه تنها لباس برازنده‌شان باشد بلکه ایشان برازنده لباس باشند و شأنشان در حد لباسی باشد که می‌پوشند. و الا می‌رفتم توی خیابان یک گله از این بچه‌های خوش‌تیپ که نمونه‌اش به جز ایران در هیچ جای عالم پیدا نمی‌شود را جمع می‌کردم و علی مدد...

هر چقدر بیشتر می‌گشتم کمتر پیدا می‌کردم. این وسط هر کس که فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپ است چترم می‌شد که بیا و ما را مدل کن! ولی چه فایده آنان کسانی نبودند که می‌خواستیم نمادِ لباس هیأتی باشند. شخص مناسبی هم که می‌یافتم تا در جریان قرار می‌گرفت زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت که ما لیاقت پوشیدن این لباس‌ها را نداریم! می‌دانستم که اولویت برای مدل پیدا کردن بچه‌های هیأتی بود نه هر بچه‌ای ولی بچه هیأتی دارای همه شرایط پیدا نمی‌شد. خلاصه نشد که نشد!

گفتم بروم پیش دوست متخصص تجربه‌ام، شاید او بتواند کمکی کند و راه‌حلی جلوی پایم بگذارد. ماجرا را که شنید حسابی خندید. اولش نفهمیدم. گفت:

-     پاسخ ساده است! تو دنبال کسانی هستی که هیأتی‌بودن و ظاهرالصلاح بودنشان را به رخ بکشند و آنهایی که دنبالشانی دنبال اینند که ریاکار نشوند و متظاهر نباشند. کار تو جنگ بین تظاهر و ستر است. تو می‌خواهی متظاهرانه تیپ هیأتی را نشان دهی ولی بچه هیأتی تلاشش این است که از ظاهر بگذرد. این تضاد تو را به جایی نخواهد رساند. 

دیدم بی‌راه نمی‌گوید. وظیفه من نشان دادن است و وظیفه ایشان پنهان کردن! جنگی بین ظاهر و باطن...

عطای لباس هیأت را به لقایش بخشیدیم. شاید بشود روزی به جای لباس، بچه هیأتی طراحی کنیم!!!


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (2)


۱۴ دیدگاه ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از زمانی که همکار شده بودیم مدتی می‌گذشت و این همکاری خیلی از سوالاتم را پاسخ داده بود؛ اما سوالات دیگری برایم پیش آورد.

برخلاف قبل از کار که درباره همه چیز حرف می‌زد و نظر می‌داد، حین کار مدام در هپروت بود (شما بخوانید فکر!). کار هم آن گونه که تصور می‌کردم، پیش نمی‌رفت. نمی‌توانستم هضم کنم او که این قدر سر پر شوری داشت و مرد خطر کردن و تجربه اندوختن بود، چرا کار را شل گرفته است. مطمئن شدم مشکلی برایش پیش آمده.

بالاخره کشیدمش کنار و پرسیدم:

- فلانی نیستی!؟ فکرت مشغول کجاست؟

گفت:

- ایده‌ای دارم. می‌ترسم زود مطرح کردنش، سوختش کند. فعلاً بگذار رقبا تمام برگ برنده‌هایشان را رو کنند و من خوب فکر کنم. تمام که شدند، شروع می‌کنیم. منتظر تجربه رقبایم!

«تجربه دیگران‌اندوزی» را هم به لیستش افزودم. ولی هنوز برایم عجیب بود او با این سر پرشور، چرا این قدر آرام کار می‌کند!؟

صدای مدیران ارشد هم در آمده بود. تمام رقبا نمونه‌کارهایشان را تحویل داده بودند و ما هنوز...

بالاخره رو کرد. راحت‌ترین و ارزان‌ترین حالت ممکن. همه رقبا به خیال اینکه او می‌خواهد پروژه‌ای بلندپروازانه رو کند تمام زورشان را زده بودند. به خاطر رقابت، هزینه‌ها را زیادی دست بالا گرفته بودند.

پروژه را که بردیم، گفت:

- قرار نیست همیشه برای موفقیت، زیادی هزینه کرد. بعضی وقت‌ها از هزینه دیگران هم می‌شود بهره برد!

.

خلاصه برایم روشن شد، آنان که سر به زیر دارند، چیزی زیر سر دارند...

.

متخصص تجربه (1)

۹ دیدگاه ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۵۷
حاتم ابتسام

یادداشت


«گویند آدمی را دو عمر باید: عمری در آموختن تجربه و عمری در به کار بستن آن».

.

نمی‌دانم چه قدر با سال‌خوردگان حشر و نشر دارید. من که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ -پدری و مادری- محرومم. یکی از بزرگترین نشدنی‌های زندگی‌ام همین است؛ اینکه پدربزرگی می‌داشتم که کنارش می‌نشستم و با صدای گرم و مهربانش برایم حرف‌های شیرین می‌زد. حرف‌های که خودش سالیان دراز خورده بود که سال‌خورده شده بود!

شاید این حسرت، تصویری آرمانی از سال‌خوردگان باشد. اینکه چهار زانو بنشینند، دست به محاسن بکشند و در قالب جملات موجز و تکان‌دهنده، دیگران را از حکمت‌هایشان بهره‌مند سازند. حکمت‌هایی که حاصل عمری تجربه‌آموزی از سرد و گرم و روزگار و فراز و نشیب‌های آن است. تجربیاتی که بهایش موی سیاه و نیروی جوانی است. گنجینه‌ای از تجربیات و اطلاعات شفاهی که از نظر بعضی علمیت ندارد! چرا که از هیچ منبع علمی و مقاله دانشگاهی اقتباس نشده است.

هر چند به نظر من این، علم زندگی است. علمی که جز با زندگی نمی‌توان به دست آورد. حتی اگر جایی بخوانی تا نمونه‌اش را نشنوی و یا خودت نبینی، نمی‌فهمی.

ماجرای لقمان حکیم را شنیده‌اید. غلامی زنگی که خطی از کتابی نخواند و مکتبی نرفت اما تا توانست از بی‌ادبان و با ادبان آموخت و به آن اندیشید. کسی که حتی مسئولیت پیامبری را نپذیرفت.

همو که در ادبیات و تاریخ معروف است به: «حکیم عامی».

خدا می‌داند که چه قدر از این حکمای عامی هنوز هم در گوشه گوشه‌ی این دنیا نشسته‌اند و مصداق قول شاعرند: جهانی است بنشسته در گوشه‌ای...

نمی‌توانم درک کنم چرا از این جام‌های جهان‌نما آنگونه که باید بهره برده نمی‌شود. شاید نه آن‌ها آن‌قدر حکیمانه سخن می‌گویند و نه ما شنونده‌های مشتاقی هستیم. شاید هم چون بعضی وقت‌ها تجربیاتشان به تلخی می‌زند؛ نمی‌دانم. شاید چون ندارم نمی‌توانم درک کنم. اما خواهش می‌کنم اگر دارید، قدر این حکمای عامی را بدانید...


۱۲ دیدگاه ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۷
حاتم ابتسام