وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


پسربچه کنار خیابان ایستاده بود و با اضطراب به وسط خیابان خیره مانده بود.

«پسرم دست‌تو بده، ردت کنم.» صدای مرد بلندقامتی بود که پشت سر پسر ایستاده بود و دستش را به سمت پسر دراز کرد. مرد به خیال اینکه پسر نشنیده حرفش را تکرار کرد. ««پسرم دستتو بده من، از خیابون ردت کنم...»

پسربچه برگشت و به چهره‌ی مرد نگاه کرد. مرد ترس را در چهره پسربچه خواند. «مگه نمیخوای از خیابون رد شی!؟»  

«نه آقا!» صدای پسربچه می‌لرزید. با دست به کف خیابان اشاره کرد. مرد هرچه تیز نگاه کرد، متوجه چیزی نشد. «یه گربه اونجا رفت زیر ماشین!»

مرد جا خورد. «چی شد!؟»

«یه گربه داشت می‌‌رفت اون‌ور که یه دفه رفت زیر لاستیک یه ماشین؛ ماشین هم وانستاد، چند تا ماشین دیگه هم رد شدن؛ دیگه گربه معلوم نیست.»

مرد از اینکه پسربچه چنین صحنه‌ای را دیده حالش بد شد. بی اختیار صدایش را برای پسربچه بلند کرد. «خب تو چرا اینجا وایسادی!؟ برو خونتون...»

پسربچه که انگار چشمانش به جای له‌شدگی گربه خشک شده بود، خیلی خشک گفت «اون گربه می‌خواست بره خونشون!»

مرد نمی‌دانست چه بگوید؛ از طرفی دلیلی برای ایستادن کنار پسربچه نداشت! «پسرم خونتون کجاست؟ مامانت می‌دونه اینجایی؟»

«خونمون نزدیکه... خونه این گربه هم نزدیک خونمونه...» پسربچه مکثی کرد. «یعنی اگه منو هم زیر کنن، این شکلی می‌شم؟» مرد نمی‌دانست دلش برای گربه بسوزد یا حال پسربچه... هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد. آرام خم شد و با صدای پدرانه‌ای در گوش پسر خواند. «پسرم بعضی وقتا هیچ‌کاری از دست ما برنمیاد... حالا برو خونه تا مامانت نگرانت نشده...»




داستانی دیگر:

بزرگ‌وار

۵ دیدگاه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۰۳:۵۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خورشید وسط آسمان بود...

کبوتر نری در بالای گلدسته‌ی مسجدی نشسته بود و غمگین به اطراف نگاه می‌کرد. ناگهان صدای گوش‌خراشی او را از جا پراند. بلندگوی بوقی قدیمی که در بالای گلدسته نصب بود، خراب شده بود و نویز تولید می‌کرد. کبوتر با ناراحتی برگشت و به پشت سرش، جایی که لانه‌اش در زیر آفتاب و در لبه‌ی گلدسته قرار داشت نگاه کرد. بالی زد و به کنار لانه رفت. درون لانه جفتش در حالی که مریض بود و نفس‌های بی‌رمقی می‌کشید به او نگاه کرد. سایه کبوتر نر که روی جفتش افتاد، کبوتر ماده چشمانش را باز کرد. در چشمان دو کبوتر، غمی موج می‌زد. کبوتر ماده نای حرکت نداشت. کبوتر نر بال زد و رفت.

جوانی از پله‌های گلدسته بالا آمد. به گلدسته که رسید با پارچه‌ی سیاهی که همراه داشت دور تا دور گلدسته را سیاه‌پوش کرد. پارچه سیاه باعث شد دیگر آفتاب مستقیم روی لانه کبوترها نیفتد. جوان لانه کبوتران را دید. چشمانش برقی زد؛ انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. فورا رفت.

کبوتر نر که غذا به دهان از دور می‌آمد پارچه‌ی سیاه روی گلدسته برایش غریب آمد؛ وحشت کرد غذا را انداخت و با قدرت بیشتری بال زد تا به گلدسته رسید. از کنار پارچه، درزی پیدا کرد و وارد شد. نگاهی انداخت؛ جفتش آرام زیر سایه‌ی پارچه مشکی خوابیده بود. نفس راحتی کشید.

نزدیک غروب...

مرد جوان دوباره از گلدسته بالا آمد. چیزی را لای پارچه پیچیده بود. به سمت لانه کبوترها رفت. کبوتر نر که او را دید حالت تدافعی به خود گرفت؛ اما مرد با خوشحالی از دیدن کبوتر آرام‌آرام نزدیک شد. آهسته پارچه را کنار زد؛ زیر پارچه، لانه‌ی زیبای دست‌سازی بود. چند میخ از جیبش درآورد و با چکشی، لانه را با دقت روی دیوار نصب کرد. کبوتر نر دیگر آرام شده بود. مرد جوان لانه قدیمی را که کبوتر ماده در آن بود، آرام برداشت و داخل لانه نو گذاشت. کبوتر نر خیلی خوشحال شد؛ پرید و رفت داخل لانه؛ چرخی زد و بالا و پایینش را وارسی کرد. داخل لانه ظرف آب و غذا بود. جوان از قمقمه‌ای که همراهش بود کمی آب در ظرف آب و از جیبش کمی گندم در ظرف دیگر ریخت. مرد از خوشحالی کبوتران خیلی خوشحال شده بود. ناگهان صدای نویز بلندگو مرد را از جا پراند. کبوتر هم ترسید و از روی لانه پرید. جوان با ناراحتی به بلندگو نگاه کرد و با همان چکشی که داشت بلندگوی بوقی را از جا درآورد.

چند روز بعد...

صدایی، کبوتر نر را از لانه بیرون کشید. صدای طبل و زنجیر دسته‌ای بود که با نوحه‌خوانی، وارد مسجد می‌شد. کبوتر نر بالی زد و لبه‌ی گلدسته نشست و به ورود دسته خیره شد. زیر جایی که کبوتر نشسته بود، بلندگویی نو و خوش‌فرم قرار داشت. ناگهان کبوتر ماده بدون اینکه نر متوجه شود بال زد و کنارش نشست و به پایین خیره شد. کبوتر نر متوجه حضور او شد و با تعجب نگاهی به او انداخت. هیچ علامتی از بی‌حالی و مریضی در کبوتر ماده نبود؛ خوبِ‌خوب شده بود.

نگاهی به یکدیگر انداختند و هم‌زمان از روی گلدسته پریدند؛ چرخی در آسمان زدند و به سمت حیاط مسجد بال زدند.

جوان که در صف زنجیرزنان قرار داشت لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد. دو کبوتر را دید؛ کبوتر ماده را که دید لبخند رضایتی روی لبانش نشست.



پی‌نوشت: این کار را پارسال همین موقع‌ها به بهانه ساخت پویانمایی کوتاهی نوشته بودم؛ قسمت نشد بسازیم. روزی محرم امسال «وحدت تفاوت» شد.

۵ دیدگاه ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۴۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شام تازه تمام شده بود و زن مهمان همراه زن میزبان ظرف‌ها را می‌شستند. زن میزبان نگاهی به بشقاب آرکوپال زیر دستش کرد. «طرحش خیلی قشنگه، تازه خریدی؟» مشخص بود میزیان ذوق کرده. «آره. دیسش رو هم خریدم؛ تو طبقه بالای کابینته، دستم نمی‌رسه مگر نه نشونت می‌دادم»

مرد میزبان وارد آشپزخانه شد. «آره دیگه! ما می‌ریم عرق می‌ریزیم خانوم باهاش ظرف چینی می‌خره»

زن حرصش گرفت. با لحنی سرد گفت. «چینی نیست عزیزم! آرکوپاله! چیه مثل قاشق نشسته می‌پری وسط حرف‌های ما!؟»

مرد که انگار یادش رفته باشد برای چه به آشپزخانه آمده، پوزخندی زد. «همچین میگه حرف‌های ما، انگار دارن درباره چه موضوع مهم و محرمانه‌ای صحبت می‌کنند»

     - بهتر از شماست که درباره چیزایی حرف می‌زنین که نه بلدین، نه ازش سر درمیارین. بابات فوتبالیست بوده یا مامانت سیاستمدار!؟

زن مهمان ریز خندید. به طرز واضحی به مرد برخورد. به خاطر مهمان چیزی نگفت. انگار یادش افتاد چه می‌خواست. در یخچال را باز کرد و شیشه آب را برداشت و لاجرعه سر کشید. زن بدون اینکه برگردد زیر لب گفت. « نمی‌دونم خدا لیوانو برای چی خلق کرده...»

زن مهمان آخرین ظرف آرکوپال را آب کشید و توی آب‌چکان گذاشت؛ که زن میزبان چیزی یادش افتاد. رو به مرد کرد که در یخچال را محکم ‌می‌بست و با صدای نازدار و خواهشمندانه‌ای گفت. «عزیرم قدت بلنده، می‌شه از در بالای کابینت دیس آرکوپالو بیاری بیرون می‌خوام زری ببینه...»

مرد شل شد. به زن مهمان نگاهی انداخت و خیلی تصنعی به هم لبخند زدند. در کابینت را باز کرد و و دیس را برداشت و به دست زری داد. «بفرمایید اینم آرکوپال چینی!» هر سه خندیدند. مرد برگشت که برود. چیز دیگری یادش افتاد. «راستی میوه و تخمه رو زود بیار، فوتبال داره شروع می‌شه». 

زن نگاهی به زری که نگاهش به دیس بود کرد. «خوشت اومد! بده میوه‌ها رو بچینم توش...»



۳ دیدگاه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


داخل اتاق که شد نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی وسایل اتاق بود. گفته بود «راضی نیستم چیزی از من در اتاقت داشته باشی که یادم بیفتی و بدبختی من دوباره شروع شود» قسمت آخر جمله بیشتر ناراحتش کرد. همیشه برای زن کاری می‌کرد که رضایتش جلب شود. این بار هم که قرار بود ارتباطشان برای همیشه قطع شود نمی‌خواست دلخوری و نارضایتی از سمت او باشد. هرچند که خودش خیلی دلخور بود. 

قاب عکس مشترکشان اولین‌چیزی بود که خودش را نشان داد. بعد حوله دستی را دید؛ برداشت و بو کرد. توقع داشت با بوی حوله به خاطرات برود ولی بو آن قدر بد بود که نتوانست جایی برود. قاب عکس را برداشت و لای حوله پیچید و روی میز گذاشت. نمی‌دانست به خاطر حرف زن بود یا خود وسایل، که با دیدن هر وسیله‌ای، خاطره‌ای به ذهنش می‌رسید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این وسایل این‌قدر بار داشته باشند که ذهنش خسته شود.

دیگر چیزی را نگاه نکرد و برنداشت. روی مبل کنار اتاق نشست. همانی که وقتی زن می‌آمد روی آن می‌نشست. دوباره با مبل، داشت به خاطرات می‌رفت. عصبی شد و از روی مبل بلند شد. دوری در اتاق زد، مثل روزهایی که تازه عاشق شده بود و در عرض یک ساعت هزار بار طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. آن زمان راه می‌رفت برای اینکه فکر کند به اینکه چگونه دلش را به دست آورد، چگونه رضایتش را جلب کند و... ولی این بار فکر می‌کرد چرا با این همه فکر و کار، اینقدر بد تمام شد. پیش خودش فکر می‌کرد «من هیچ‌وقت ناراحتش نکردم، هیچ وقت نرنجاندمش پس چرا. ازچه چیزی ناراضی بود».

دوباره به اطراف اتاق نگاهی کرد. می‌خواست با نگاهی به کل اتاق و یادگاری‌ها، کل اتفاقاتی را که برایش افتاده را به یاد بیاورد. چیزی به ذهنش رسید. اول تعجب کرد. بعد آزاردهنده شد. اما چند لحظه که گذشت برایش جالب شد. هیچ چیزی از زن در این اتاق نبود. هیچ یادگاری که از طرف زن باشد. هر چه بود مال خودش بود، همراه یاد او. فهمید که چرا از او خواسته بود وسایل را بردارد؛ هر چه در اتاق زن بود برای او بود؛ حتی اگر به یاد او هم نبود.

پوزخندی زد. قاب عکس را از لای حوله درآورد و عکسش را بیرون کشید و توی سطل آشغال انداخت. حوله را گذاشت سر جایش و با خیال راحت روی مبل ولو شد. فکر کرد دیگر لزومی ندارد چیزی را بردارد؛ جز فکرش را. آن کس که اذیت می‌شد کس دیگری است. کسی که اتاقش را با وسایل من پر کرده؛ حتی بدون یاد من...



داستانی دیگر:

میز و صندلی خالی


۴ دیدگاه ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


دختربچه دست مادرش را رها کرد و با عجله به سمت ایستگاه دوید. قدش نمی‌رسید؛ جستی زد و روی تنها صندلیِ خالی ایستگاه نشست. پیرمرد با نگاهی کنجکاوانه سرتاپای کوچک دختر را نوردید. دختر نگاهش را به سمت مادرش برگرداند. مادرش رسید. همان‌طور سر پا خودش را نزدیک صندلی دخترش کرد و از پیرمرد پرسید. «خیلی وقته اتوبوس نیومده؟» پیرمرد دوباره به دختربچه نگاه کرد ولی حرفی نزند، فقط سرش را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

زن جوانی انگار چیزی یادش افتاده باشد از روی صندلی آخر ایستگاه بلند شد و کنار خیابان ایستاد. لحظه‌ای نشد که تاکسی برایش نگه داشت و زن سوار شد. دختر رو به مادرش کرد. «مامان... ما چرا با تاکسی نمی‌ریم؟» مادر نگاهش را از خیابان برداشت. «خب منتظر می‌شیم یه ماشین بزرگ‌تر بیاد، سوار شیم» ناگهان صدای بوقِ ممتد کامیونی، سر همه ایستگاهیان را به سمت خودش چرخاند. کامیونی پشت ماشین زنی، معطل شده بود و دست از روی بوق بر نمی‌داشت. پیرمرد سرش را مثل قبل با تأسف تکان داد و انگار که با خودش حرف بزند «فکر کرده حالا که بزرگ‌تره کل خیابون مال خودشه؛ لابد الان پیش خودش فکر می‌کنه "کوچک‌تری گفتن، بزرگ‌تری گفتن"»

دختربچه با دهان باز پیرمرد را نگاه می‌کرد. سرش را چرخاند از مادرش سوالی بپرسد که اتوبوس رسید. «پاشو دخترم، تاکسی گنده اومد!»

داخل اتوبوس، جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. دختربچه دست مادرش را کشید. مادر بی‌اختیار صدایش را بلند کرد. «چیه دخترم؟» چند نفر نگاه کردند. «مامان... هر کی گنده‌تر باشه بزرگ‌تره؟» چند نفری که شنیدند لبخند زدند. مادر هم تصنعی لبخند زد. جواب کوتاهی برای دخترش نداشت. معذب نگاهی به اطرافش کرد. «خودت بزرگ که شدی می‌فهمی...»



۳ دیدگاه ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


عرق از سر و روی مرد می‌چکید. خوشه‌ها را زیر آفتاب می‌ریخت توی خمره‌ای که تا ته، توی خاک دفن بود. انگوری در تاکستان نمانده بود... ناگهان صدای شلیکی آمد. مرد ترسید و از جایش پرید. خرگوشی ‌دوان‌دوان وارد تاکستان شد. تا مرد را دید خیلی سریع راهش را کج کرد؛ ولی پایش سُر خورد و رفت توی یکی از تاک‌ها. زورش نمی‌رسید خودش را آزاد کند. مرد از شوک صدای شلیک درآمد و به سمت خرگوش رفت.

خرگوش با پای زخمی لای شاخه‌های تاک گیر کرده بود. مرد خیلی آرام با دو دست، خرگوش را که قلبش مثل گنجشک می‌زد از لای تاک بیرون کشید. خرگوش در دست مرد دست‌وپا می‌زد که صدای محکمی از آن سوی تاکستان مرد را در جایش خشک کرد.

      - آهای! ولش کن... شکار منه...

مرد برگشت و صاحب صدا را دید. شکارچی بلندقامتی با اسلحه‌ای در دست...

      - چه شکاری بابا! زبون‌بسته گیر کرده بود، درش آوردم.

      - مگه نمی‌بینی پاش زخمیه؟ صدای تیرو نشنیدی؟

      - شنیدم، ولی اگه تیرت خورده بود که الان تو دست من نبود...

شکارچی عصبانی شد. چند قدم جلو آمد و خواست سر مرد داد بزند که چند جای حفره‌ی تازه پر شده را روی زمین دید. سر یک خمره از حفره بیرون بود که سرش را با خاک نگرفته بودند. شکارچی پوزخندی زد.

     - به‌به! می‌بینم که بساط سور و سات به راهه... خرگوش ما رو هم می‌خوای تو شراب آبپز کنی؟

      - نه من این خرگوشو نمی‌خورم... گوشتش حرومه، نمی‌دونی مگه!؟

شکارچی بلند خندید.

     - ببین کی داره می‌گه! کی گفته حرومه؟ اگر هم باشه فقط یک طرفشه...

مرد از نوع خندیدن شکارچی و اندازه تفنگش ترسید.

     - من که شنیدم حرومه... اصلا مگه نمی‌دونی این‌ورا شکار ممنوعه؟

     - آره می‌دونم... اینم می‌دونم که ساخت شراب، همه جا ممنوعه... مگه نمی‌دونی نجسه؟

مرد جا خورد: «نه! شراب نجس نیست که! عرق نجسه... من واسه مصرف دارویی درست می‌کنم... کلی واسه کلیه مفیده...» شکارچی که حسابی خندیده بود، لحن جدی گرفت.

     - که این‌طور! شرابت واسه کلیه هم خوبه!؟

     - آره... اگه می‌خوای بدم ببری... آبه روی آتیش... اصلا وایسا الان میام...

خرگوش را به شکارچی داد و به سمت دیگری از تاکستان رفت. شکارچی اول می‌خواست به زور هم که شده شکارش را بگیرد و برود پی کارش. ولی بدش نمی‌آمد این شراب را هم برای درد کلیه‌اش امتحان کند. مرد با یک دبه کهنه‌ی لب‌به‌لب پر شده برگشت. دبه را به شکارچی داد و با لبخند اشاره‌ای به تاکستانش کرد و گفت: «شما هم شتر دیدی ندیدی...»

مرد شکارچی پوزخندی زد و با یک حرکت دست، چاقویش را از غلافِ کمری بیرون کشید و با یک حرکت دیگر خرگوش نیمه‌جان‌شده را از وسط شقه کرد. شقه‌ای را زمین انداخت و شقه‌ی دیگر را به مرد داد: «بیا این طرفش حلال‌تره... منم  این‌ورا خرگوش که هیچ، شتر هم ندیدم...»



داستانی دیگر:

دست‌پخت


۵ دیدگاه ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه




هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می‌بارید. مرد در بالکن خانه‌اش نشسته بود و روزنامه می‌خواند. صدای زنش از درون خانه آمد.

      -  الان دیگه هیچ چی از شاتوتا نمی‌مونه! همون ظهر می‌چیدی می‌تونستیم یه کم هم برای مامانم ببریم... 

مرد نگاهی به درخت‌های شاتوت جوان حیاط کرد و بی‌اعتنا صفحه حوادث روزنامه را پی گرفت. آن‌قدر باران شدید بود که حتی برگ هم از درخت کنده می‌شد. برگ‌ها کف حیاط را پوشانده بودند و موزاییکی معلوم نبود.

ناگهان صدای شترقی از ته حیاط آمد. دو بار پشت سر هم. صدایی که شرشر باران گنگش کرده بود. مرد از جایش پرید. روزنامه را پایین آورد و به حیاط خیره شد. بی‌هیچ حرکتی صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. خبری نشد. صدا را زنش هم شنید. مرد روزنامه را روی میز جلویش پرت کرد و بلند شد. تمام ورق‌های روزنامه روی سطح بالکن پخش شد. از پله بالکن پایین رفت، شدت باران آزارش داد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. برگه‌های روزنامه را از زمین جمع کرد و یکی کرد. روی سرش گرفت و دوباره از پله‌ها پایین رفت.

روی برگ‌های خیس سُر بود. نزدیک بود زمین بخورد. برگه‌های روزنامه هم داشت وا می‌رفت. سُری زیر پایش و خیسی بالای سرش ترسش را بیشتر می‌کرد. یک دست به دیوار و یک دست به چتر کاغذی، با احتیاط تمام به سمتِ تاریکِ حیاط رفت. هر بار یادش می‌رفت لامپ حیاط را عوض کند. به ته حیاط که رسید چیزی دید. چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد. یک قسمت زمین قرمز شده بود و آن کنار هم چیزی سفید به نظرش آمد. تخیلش شروع به جولان کرد: «کسی از دیوار پریده و زمین خورده و مغزش مثل هندوانه ترکیده! این خونش... آن هم صورتش...»  که ناگهان زنش چراغ قوه به دست از بالکن صدایش کرد.

      -  زیر بارون چی‌کار می‌کنی!؟ صدای چی بود؟

مرد هول شد و تا خواست برگردد، پایش لیز خورد و با کمر زمین خورد. دادش رفت هوا... زن نگران شد و با عجله به سمتش رفت. تا برسد، مرد از حال رفت.

مرد ظهر شاتوت‌ها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست... 

زن نور را که انداخت سطل و شاتوت‌های ولو شده‌ی له‌شده را دید.

-  آخی بمیرم! حالا من گفتم واسه مامانم؛ ولی نه با این وضعیت...



۱۳ دیدگاه ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بچه‌ها اتوبوس را روی سرشان گرفته بودند. راننده از آینه بچه‌ها و مربی‌شان را می‌پایید. از شلوغی بچه‌ها کلافه شده بود. ناگهان اتوبوس به پرت‌پرت افتاد. زد روی ترمز و نگاهی به شاگردش کرد:

        - کامی بپر پایین، یه نگاه بنداز به موتور، بدجور داره ریپ می‌زنه!

کامی بی‌معطلی در را باز کرد و چرخی دور اتوبوس زد. در موتور را باز کرد و از آینه به راننده علامت داد. راننده زیر لب غرولندی کرد و پایین رفت. کمی با موتور ور رفت و این‌ور و آن‌ورش کرد. کامی دستش را که الکی سیاه کرده بود، پاک کرد.

        - خب چی کار کنیم حالا؟

        - هیچی منتظر میشیم اگه خواستن زنگ بزنیم یه ماشین دیگه بیاد

مربی پرورشی که تا آن لحظه از آینه نگاهشان می‌کرد پایین رفت.

        - چی شده؟

       - هیچی وسط بیابون خدا دستمون موند تو چال روغن... یه قدم دیگه بریم، ماشین پکیده... تعمیراتی هم الان نمیاد این ورا...

        - چی کار کنیم الان!؟

        - می‌خواید که زنگ بزنم یه اتوبوس دیگه بیاد ببردتون...

        - این همه بچه‌های فنی هنرستان بار کردی می‌گی اتوبوس ایراد فنی داره! بگم بچه‌ها بیان درستش کنن؟

صدای بچه‌ها در اتوبوس از شلوغ‌کاری به دعوا شبیه شد. یکی از بچه‌ها با عجله از اتوبوس پیاده شد:

        - آقا کمالی و پارسایی دعواشون شده...

راننده که از حرف اول مربی و تخصص دانش آموزان جا خورده بود پوزخندی زد و گفت:

        - ماشینو بدم دست این بچه مدرسه‌ایا!؟

مربی از این حرف خوشش نیامد؛ اعتنایی هم نکرد. رو کرد به خبرچین:

       - واسه چی دعوا می‌کنن

       - آقا شرط بستن سر اینکه ماشین کجاش خراب شده؛ سر قیمت شرط دعوا شد...

این اولین‌بار بود که مربی از دعوای مدرسه‌ای و دلیلش خوشش آمد رو به راننده کرد.

       - تحویل بگیر! یه همچین دانش‌آموزایی داریم ما... ندید دارن واسه درد ماشینت سر و دست می‌شکنن

به خبرچین گفت: «بگو بیان پایین». بدو رفت و کمالی و پارسایی آمدند. نرسیده به مربی کلی فحش حواله خبرچین کردند و در همان راه شروع کردند:

      - آقا این بچه ننه زر زده هرچی گفته

      - آره آقا داشتیم شوخی می‌کردیم

مربی از وحدت کلمه دو نفر خوشش آمد! در آن هیر و ویر زیادی به مربی خوش می‌گذشت.

      - خب حالا که اینقد هم‌دلید بیاید درد ماشینو تشخیص بدید و رفعش کنید. جفتتون که از بچه‌های مکانیکید...

خشکشان زد. فکر می‌کردند مربی هم مثل ناظم است که اول می‌خندد و بعد زهر می‌کند.

      - آقا ما غلط کنیم بخوایم تشخیص بدیم

      - راست میگه اصلا این‌کاره نیسیتم! بی‌خیال

      - اجازه بدید به جای رفع درد، رفع زحمت کنیم

      - آره آقا ما درسمون‌ام زیاد خوب نی...

      - ....

مربی حسابی سر ذوق آمد بود.

      - خب بسه دیگه پرت و پلا نگید! 

رو به شاگرد: «جعبه آچارتو بیار بده بچه‌ها» شاگرد با تعجب اوستایش نگاه کرد. راننده با پوزخندی چشمانش را به تأیید بست. شاگرد جلدی پرید و جعبه را آورد و جلوی بچه‌ها باز کرد. بچه‌ها نگاهی به جعبه، نگاهی به راننده، نگاهی به موتور و آخر هم نگاهی به هم کردند. کمالی گفت:

      - آقا می‌شه یه چیز خصوصی بهتون بگیم؟

      - می‌خوای بگی ترسیدی!؟ نترس! بسم الله بگو... هر چی شد با من! آقای راننده اهل دله...

      - نه آقا! بحث این حرفا نیست؛ یه لحظه تشریف بیارید

مربی سرش را تکان داد و دو نفری از اتوبوس فاصله گرفتند.

      - آقا راستش این اتوبوس چیزیش نی! من و پارسا از همون اولش فهمیدیم الکی با گاز و کلاچ ریپ داده به موتور... الکی شرط بستیم و دعوا انداختیم قیمت بره بالا... من این راننده‌ها رو می‌شناسم... این یکی زیادی اهل دله... اعصابش از دست بچه‌ها خرده، نگه داشته بهونه کنه؛ مگرنه تموم راننده‌های جاده تعمیرکارن...

      - راست می‌گی!؟ خب که چی بشه

      - اذیتش کردیم می‌خواد اذیت کنه... اینقدر این جا وامیسه که بچه‌ها پرپر شن از گرما؛ آخرشم یه اتوبوس از رفیقاش خبر می‌کنه. شایدم بخواد نازشو بخریم و الکی ماشینو راه بندازه و تا آخر اردو منت‌شو بذاره...

مربی داشت از ذوق می‌مرد؛ از زیادی خوش‌گذشتن هم گذشته بود. از اینکه جواب اعتماد به بچه‌ها چنین کشفی شده بود، پرپر می‌زد. ولی نشان نداد.

      - خب حالا چی کار کنیم!؟

      - هیچی شما زنگ بزن یه اتوبوس دیگه؛ دارم براش...

مربی رفت که زنگ بزند. کمالی هم رفت و در گوش پارسایی چیزی گفت. پارسایی رفت سمت راننده و شروع کرد به صحبت. کمالی آچاری برداشت و رفت سمت موتور؛ کمی نگاه کرد. با قطعه‌ای ور رفت و شلش کرد؛ ناگهان دست از کار کشید. به سمت مربی که از تماس تلفنی فارغ شده بود فریاد زد: 

      - آقا اجازه... درد این ماشین تو سواد ما نیست. زنگ بزنید یه اتوبوس دیگه بیاد... این باید یه چند روزی بره گاراژ بخوابه...


۸ دیدگاه ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


یک‌ساعت تا پرواز وقت داشتم. در همان سالن انتظار پرونده را از کیفم درآوردم. در این مدت لایش را هم باز نکرده بودم. کاش کسی مرا توجیه می‌کرد که آن‌جا چه خبر است. پرونده را باز کردم و ورق زدم. بیشتر، عکس‌هایش توجهم را جلب کرد. ناگهان صدای شلِ مرد جوانی حواسم را گرفت:

- می‌شود شغل‌تان را حدس بزنم؟

متعجب از این درخواست، سرم را به طرف صدا چرخاندم. برای اطمینان از مخاطبِ این سؤال‌بودن. جوانی 25 ساله یا بیشتر به من خیره مانده بود. با دقت نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ احمق به نظر نمی‌رسید! گفتم:

- بله؟

- اجازه می‌دهید شغل‌تان را حدس بزنم؟

- چرا!؟

- خب در این مدتی که تا پرواز مانده بیشتر با هم آشنا می‌شیم. در این سفر می‌تونیم همدیگرو کمک کنیم. حدس می‌زنم بدونم شما کی هستید...

من هم کنجکاو شده بودم بدانم او کیست. از طرفی می‌خواستم هرچه سریع‌تر این گفت‌وگوی ناخواسته را تمام کنم و به کارم برسم. بدون مطالعه پرونده کارم پیش نمی‌رفت. با سکوت من اشاره‌ای به بلیطم که از جیبِ کیف بیرون مانده بود کرد و گفت:

- شما هم می‌رید کیش. می‌تونیم از این مدت خیلی مفیدتر استفاده کنیم و به همدیگه، کمک کنیم

منظورش را نفهمیدم و دوست نداشتم با قطع صحبت باعث رنجش او بشوم.

- خب، شغل من چیه؟

انگار ساعت‌ها منتظر این سؤال بود؛ با هیجان خندید و گفت:

با توجه به عکس‌های داخل پرونده‌تون، شما نماینده یه شرکت هستید؛ که قراره برای ارزیابیه مشارکت تو یه پروژه خیرخواهانه به کیش برید. پروژه‌ای که با درآمدِ جشن‌های جزیره کیش ساخته می‌شه و در نهایت این نظر شماست که باعث بسته‌شدن این قرارداد می‌شه...

خشکم زد. درستِ درست بود. هرچند خودم هم این‌قدر از جزئیات مطلع نبودم. با تعجب به سمتش برگشتم:

- ببخشید من شما رو می‌شناسم. شما از کجا اینا رو می‌دونید!؟

-  من خبرنگارم؛ دارم یه گزارش از ساخت چند مجموعه خیریه تهیه می‌کنم؛ مجموعه‌هایی که با همین پولا ساخته می‌شن و یه جور سرپوش واسه بریز و بپاشای ثروتمندا هستن. یه راه حل واسه از بین‌رفتن عذاب وجدان احتمالیه کسایی که دارن تو اون‌جاها تفریح می‌کنن و نمی‌خوان فقط به بهانه تفریح به کیش برن؛ که مثلاً تو اوج لذت و تفریح، به فکر بدبخت بیچاره‌ها هم هستیم. ولی عملاً همه‌ش تبلیغات برای جذب سرمایه بیشتره. یه جور کلاه‌برداریه خیرخواهانه! اصلاً معلوم نیست این پولا کجا خرج شه...

متوجه تعجبم شد و با خنده گفت:

- البته من این حرف‌ها رو، تو گزارشم نمی‌یارم!

پرونده را که هنوز بین دستانم باز بود، بستم. با این گزارش دیگر نیازی به مطالعه‌ پرونده نبود. نگاهی به اطراف انداختم و از خبرنگار پرسیدم:

- می‌دونی بلیطا رو کدوم قسمت کنسل می‌کنن؟

با تعجب نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمتی اشاره کرد. برخاستم که بروم پرسید:

- می‌خواید بلیط رو کنسل کنید!؟

- آره! شما هم گزارشتون رو با همین حرفا بنویس...

و از او دور شدم. خداحافظی نکردم، ولی شنیدم که گفت:

- بخشکی شانس... یه بار بهانه پیدا کرده بودیم بریم کیشا!!!



۷ دیدگاه ۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


حضور و غیاب کلاس که تمام شد، کیفش را با جدیّت از روی زمین برداشت و گذاشت روی میز. از بالای عینکش نگاهی به داخل کیف کرد و پوشه‌هایش را جابه‌جا کرد. ولی معلوم بود آن چیزی را که می‌خواهد پیدا نمی‌کند. تمام پوشه‌ها را درآورد و روی میز گذاشت و بینشان را گشت. متوجه تعجب و پچ‌پچ بچه‌ها که شد توضیح داد:

- یه چیزی می‌خواستم امروز بهتون نشون بدم؛ ولی نمی‌دونم چرا نیست!

سوالات بچه‌ها که منتظر چنین حرفی بودند شروع شد:

- آقا اجازه، چی بود مگه؟

- آقا تو راه نیفتاده؟

- سرکاریه آقا!؟

- ...

روی میز کوبید و بچه‌ها را ساکت کرد:

- سر و صدا نکنید! می‌خواستم یه سری نمودار بهتون نشون بدم...

گوش بچه‌ها تیز شد.

- نمودار درباره نمرات کلاس و رشد کلاسی‌تون

کنجکاویِ بچه‌ها ارضا نشد. انگار منتظر چیزهای خاص و عجیبی بودند که نمودار جزوشان نبود! یکی از بچه‌ها از ته کلاس گفت:

- همین!!؟؟

- آره! یعنی چی همین!؟ می‌خواستی چی باشه!؟

به اینکه چه باشد فکر نکرده بود، جوابی هم نداد. معلم ادامه داد:

- فکر می‌کردم تو ترم دومی که با هم هستیم و صمیمیتی که داریم باعث شده توجه به درس بیشتر بشه و نمراتتون بهتر باشه؛ ولی مقایسه نمودارا با ترم و سال قبل چیز دیگه‌ای می‌گه. مشاورتون نمودارو بهم داد...

که یکی از بچه‌ها حرفش را قطع کرد:

- آقا اجازه، آقای ارشادی شوت می‌زنه!

همه خندیدند...

- آره آقا چرت و پرت زیاد می‌گه...

- آقا بی‌کاره می‌شینه تو دفترش نقاشی می‌کشه...

- ...

- ساکت! یعنی چی!؟ خجالت بکشید. به جای درس خوندن‌تونه!؟ با 20 درصد پس‌رفت، ضعیف‌ترین عملکرد رو توی کلاسا داشتید. اینو از چشم من می‌بینن. به آقای ارشادی گفتم به کسی نگه، مگرنه آبروی من و شما پیش بقیه معلما و کلاسا می‌رفت. حرف خونه رو که نمی‌شه بیرون زد. اینجوری هم نمی‌شه، باید با یه شیوه دیگه کلاسو اداره کنم...

دیگر کسی چیزی نمی‌گفت. کسی فکرش را نمی‌کرد بعد از دو ترم خوش‌رفتاری چنین حرفی بزند. صدای تق‌تقِ درب کلاس، سکوت را شکست. خود معلم درب را باز کرد. ناظم بود:

- سلام؛ ببخشید مزاحم کارِتون شدم. فکر کنم این نمودارا برای کلاس شماست. توی آبدارخونه جا مونده بود...


 

داستانی دیگر:

غیبت

۱۶ دیدگاه ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۱
حاتم ابتسام