وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه

 

هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا می‌دید می‌پرسید:

چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!

دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حواله­اش کنم.

رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمی­تونم تکونش بدم؛ شرمنده.

جرقه­ای در ذهنم خورد.

چند روز گذشت.

به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلمات‌های رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.

گفت: چی می‌کنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!

گفتم: راست می­گی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر می‌کنه به مشغولیات،  این چیزا یادم میره. هی پیش خودم می‌گم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.

فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:

راستی چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!


۱۰ دیدگاه ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


داشتم مثل همیشه بی­اعتنا از کنارش رد می‌شدم که چشمم به رد زخمی که روی صورتش بود افتاد؛ رد یک زخم عمیق و تازه.

دل خوشی از او نداشتم. مخصوصا با اتفاقی که این اواخر بینمان افتاد. حرفی که در جلسه زدم و بد فهمید و جواب بدی که داد و بعد از آن حواله­های که برای هم فرستادیم باعث شد که دیگر همدیگر را حتی نگاه هم نکنیم.  بچه‌ها می­گفتند: همه چیز سوءتفاهم بوده و ما حرف همدیگر را نفهمیده­ایم.

اما آن روز با دیدن زخمش احساس کردم واقعا می‌فهمم چه حالی دارد. فهمیدم برای آن رد چه دردی کشیده و می­کشد. من هم زیاد زخم خورده بود.

شاید برای اولین بار بود که دوست داشتم به جای هم­زبانی، هم­دردی کنم.

عجیب است، زبان درد ترجمه نمی­خواهد؛ هرکسی بچشد، می‌فهمد.

۱ دیدگاه ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد غرق در فکر روی مبل نشسته بود. زنش با لبخندی آمد و کنارش نشست:

- راستی ظهر خانم ربیعی گفت: «قبول باشه بچه­تون مشهد قبول شده»

و بعد ریز خندید. مرد چیزی نگفت. زن نگاهی به مرد انداخت و منتظر عکس­العمل مرد ماند. مرد ناگهان متوجه سنگینی نگاه منتظر همسرش شد. جمله زن را با تعجب تکرار کرد:

- گفتی بچه اونم مشهد قبول شده!؟ 

زن تعجب کرد و چیزی نگفت. حرفش را که ادامه داشت، خورد.

 مرد که دید همسرش پاسخی نمی‌دهد دوباره غرق شد. زن هم لحظه­ای غرق در فکر شد. لحظات به سنگینی گذشت. مرد از زیر، نگاهی به همسرش انداخت.

پسر از اتاق بیرون آمد:

- خب مامان، بابا حلال کنید. کاری دیگه نموند. انشالله تا یه ماه دیگه بر می­گردم. بازم میگم: خدایی دعای شما بود که دانشگاه به این خوبی قبول شدم...

۲ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام
داستان کوتاه کوتاه  

 

تازه خریده بودمش. فروشندش گفت: فنیش سالمه. منم که سر از این جور فن­نا در نمیاوردم، قبول کردم. هر چند وقتی روشنش کرد، فنش صدا داد. گفت: چون تازه تعویضه، صدا می­ده. یکی از رفیقام که فنی­کار بود گفت: دوای صدای فنش، صابونه. ولی هر فنی زد ساکت نشد.

گذشت...

دیدم دیگه زیادی داره اذیت می­کنه. اونقدرا هم ندارم که بزنم تو کار تعویض. همون رفیق فنیم گفت ببرمش سرویس فنی.

بردم. تازه­کار بودم و از قیمت‌ها بی اطلاع؛ سرویسیه هم بلدِ کار. کارش که تموم شد، فاکتورو گذاشت جلوم.

رفته بودم ماشینمو سرویس فنی کنم ولی خیلی فنی سرویس شدم.

۱ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۲۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


قراری داشتم که برایم خیلی مهم بود و مهم­تر از خود قرار، خطم در قرار.

از شب قبلش به همسرم سپرده بودم که صفایی به پیرهن­سفیدم که حسابی کثیفش کرده بودم بدهد.

خیلی تا محل قرار فاصله نداشتم، ولی دلم می­خواست زودتر آن­جا باشم تا جدیدترین اثرم را خوب عرضه کنم. سراغ پیرهن را که گرفتم سپیده رفت تا از روی بندی که تازه خریده بودم، برش دارد.

آوردنش طول کشید. مویم را که شانه می زدم سپیده را هم صدا زدم. او هم با لحنی عجیب صدایم زد:

- سیامک!!!

سری به پنجره رو به حیاط کشیدم و سپیده را دیدم که پیراهن را که هدیه خودش بود بالا گرفته بود. خطی قرمز وسط پیرهن بود؛ خطی که آفتاب از رنگ بند برداشته بود و روی پیرهنم کشیده بود.

فکرم رفت؛ یاد کودکی­ام افتادم. بادبادکی را که با نقاشیِ سپیده ساخته بودم، در اولین آزمایش پرواز در پارک از دستم در رفت. نخش بلند بود و به زمین می­کشید. به دنبالش دویدم. رفت طرف حوض وسط پارک. نخش هم رفت توی آب. باد بردش سمت بازی­گاه خاکی کودکان. نخ خیس، در زمین خاکی، گلی شد.

باز هم دویدم ولی باد، با بادبادک بازی می کرد.

ته پارک نقاش مثل همیشه بومش را برپا کرده بود و نقش می زد. بادبادک به او رسید و با نخش از روی بوم رد شد و خطی گلی روی بوم انداخت.

شاید به خاطر این از خط پیراهن ناراحت نشدم که آن روز، نقاش از خط گلی روی نقشش ناراحت نشد. بلکه الهام گرفت و نقشش را تکمیل کرد. بادبادک که به درخت گیر کرده بود را برایم پایین کشید و از این­که تجربه­ای جدید در نقاشی به او هدیه داده بودم تشکر کرد. بومش را به من هدیه داد و من هم بادبادکمان را به او هدیه دادم.

ولی نمی دانستم با تجربه پیراهن سفید خط قرمز، در سر یک قرار مهم هنری چه کنم!

شیطان می­گفت بروم پیراهن را هدیه بدهم طرف، ببرد میخ کند روی دیوار خانه­اش.

۰ دیدگاه ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۵۳
حاتم ابتسام