داستان کوتاه کوتاه
هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا میدید میپرسید:
چرا میلنگی؟ پات چیزیش شده؟!
دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حوالهاش کنم.
رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمیتونم تکونش بدم؛ شرمنده.
جرقهای در ذهنم خورد.
چند روز گذشت.
به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلماتهای رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.
گفت: چی میکنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!
گفتم: راست میگی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر میکنه به مشغولیات، این چیزا یادم میره. هی پیش خودم میگم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.
فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:
راستی چرا میلنگی؟ پات چیزیش شده؟!