رد درد
يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۶ ب.ظ
داستان کوتاه کوتاه
داشتم مثل همیشه بیاعتنا از کنارش رد میشدم که چشمم به رد زخمی که روی صورتش بود افتاد؛ رد یک زخم عمیق و تازه.
دل خوشی از او نداشتم. مخصوصا با اتفاقی که این اواخر بینمان افتاد. حرفی که در جلسه زدم و بد فهمید و جواب بدی که داد و بعد از آن حوالههای که برای هم فرستادیم باعث شد که دیگر همدیگر را حتی نگاه هم نکنیم. بچهها میگفتند: همه چیز سوءتفاهم بوده و ما حرف همدیگر را نفهمیدهایم.
اما آن روز با دیدن زخمش احساس کردم واقعا میفهمم چه حالی دارد. فهمیدم برای آن رد چه دردی کشیده و میکشد. من هم زیاد زخم خورده بود.
شاید برای اولین بار بود که دوست داشتم به جای همزبانی، همدردی کنم.
عجیب است، زبان درد ترجمه نمیخواهد؛ هرکسی بچشد، میفهمد.
۹۱/۰۹/۲۶
قیصر گفت.