یادداشت
آنچه از دانشگاه شنیده بودم:
شنیده بودم که دانشگاهی که افلاطون ساخته بود باغ مصفایی
بود که در آن قدم میزدند و بحثی میانداختند و بر سرش دست و پنجه نرم میکردند. افلاطون
برای دانشجویانش حرف میزد و آنان که چشم و گوش بودند حال و فال را توأمان داشتند.
شنیده بودم دانشگاهها جنگلاند و آنجا قانون جنگل حکمفرماست.
حال بر چه اساس: سرسبزی و پردرختی یا وجود موجودات عجیب و غریب و به چه دانشگاهی، اللهُاعلم...
آنچه تصور میکردم:
تصور میکردم در
دانشگاه دیگر خبری از فضای دانشآموزی و معلم شاگردی نیست. کسی که سر کلاس روشنمان
میکند استاد نام دارد؛ به معنای دقیق کلمه. راه نشان میدهد و چاه. علمی را
تعریف میکند و روش تحقیق در آن را تبیین و فایده آن را تشریح. دست آخر هم دانشجو
در مسیر تحقیق و پژوهش قرار میگیرد که یکی از منازل آن ارائه گزارش در کلاس است
با عنوان مشهور کنفرانس!
کتابهای کلی، پر از ایرادات علمی و معلم محور مدرسه، جایش
را به جزوات دقیق، به روز، جزئی و علمی میدهد و کتابهای قطور با اسامی قلمبهسلمبه
به عنوان منابع تکمیلی به دانشجویان معرفی میشود.
فکر می کردم دانشجو در نهایت موجودی باسواد میشود نه درسخوان.
استاد هم ناظر رشد اوست است نه حاکم بر نمره او.
غافل از اینکه اینها تصورات و تخیلات من از درس و دانشگاه
بود.
آنچه که دیدم:
دیدم جزئی از بخش کمی از گوشهی شنیدهها و تصوراتم درست
است. شرایط چیزی دیگری است؛ دانشگاه دنیای دیگری است و دانشجو و استاد موجودات
دیگری...
دیدم استادی حدود 13 سال آزگار است یک کتاب را با تمام
منابعش حفظ کرده (از بر کرده و کتاب را حفظ نکرده بلکه با افتخار گم کرده، از بس
که کتابخانهاش شلوغ است!) و همان حفظیات را درس میدهد و تمام دانشجویان موظفند
که کلمه به کلمه این اطلاعات مفید و به روز! را یادداشت کنند و حق ندارند از سال بالاییها
-موجوداتی که تا نشوی معنایش نفهمی- جزوه بگیرند. به سوالات هم آخر کلاس پاسخ
داده میشود؛ که غالباً نمیشود.
البته مسئله پاسخگویی به سوالات در کلاسها خود دنیایی دارد
که باید در جای خودش به آن پرداخت. (باشد طلبتان).
استاد، استادی نمیکند؛ همان معلم مدرسه است که فقط کمی
کلاس کاریاش بالا رفته و توقعش از دانشجو بیشتر از توقع معلمهاست. دانشجو هم
دانشآموزی است با پشت لب های پررنگتر. حداقل در دوران مدرسه توسط پدر و مادر روی
درس خواندن اندک نظارتی بود؛ اما در دانشگاه اینگونه نیست؛ نه نظارتی نه برنامه
درستی. همه چیز بر عهدهی بازوان توانمند «دانشجویِ در دوران دانشآموزی درست
تربیتشده» است. از تعیین واحد تا چگونگی خواندن و حتی چگونگی امتحان دادن (مشورتمحور،
جزوهمحور، تقلبمحور). چگونگی خواندن هم که محول میشود بر عهدهی شب مهمی به نام
«شب امتحان» که صبحکردن این شب برای دانشجویان دنیایی خاطره است.
و در پایان آنچه که فهمیدم:
فهمیدم دانشگاه نه آن است و نه این و هم آن است و هم این!
هر استاد مانند باغی مصفا با میوههای کال و رسیده است.
باید در آن قدم زد (رک. دانشگاه افلاطون) و تماشاکنان حالش را برد. از میوههایش
بهره و از زیباییهای خاصش لذت برد. از میوههای کال کمی برای مزهکردن و اقناع
کنجکاوی بهره برد، چرا که بیش از آن دل درد میآورد! و از میوههای رسیده تا حد
توان چید چرا که دیگر در قوطی هیچ عطاری یافت نمیشود.
یعنی آنچه از دانشگاه افلاطون باقیمانده همین قدمزدن و
بهرهبردن از نعمات است. فهمیدم دانشگاه یک باغ است پر از میوه؛ کال و رسیده. علف
هرز و درخت تناور هم دارد. ما هم که در این جنات تجری من تحتهاالنهار قدم میزنیم
به اندازه وسع میچینیم و میچشیم؛ تا اشتها چقدر باشد و محدوده باغ چقدر.
این شنیدهها، تصورات و دیدهها به من درس بزرگی
داد که در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود و جز با دانشگاه رفتن نمیتوان به آن دست یافت:
بین حقیقت و واقعیت مانند همیشه تاریخ، فاصلههاست.
16/8/91 ساعت 15