وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

نقد عکس



پیرزنی با والکر نقره‌ای و  کیسه‌اش از کنار دیوار قدیمی که زیر آن حرکت می‌کرده، آرام فاصله گرفته تا از کنار رونیز نقره‌ای رنگی که در مقابلش پارکش شده بگذرد.

.

عکس متناقض‌نمایی است...

عکس به دو نیمه غیر مساوی و غیر متقارن تقسیم شده؛ هرچند که از نظر بصری سمت راست وزن بیشتری دارد ولی وزن سمت چپ تصویر این ناعدالتی را جبران کرده. حتی اگر تمام رونیز در قاب بود، باز هم به وزن سمت چپ نمی‌رسید.

یکی از ارکان یک عکس خوب، برقراری تعادل و تقسیم وزن در اطراف قاب است. هر چند این عکس تعادل بصری دقیقی ندارد اما به نحوی معناگرایانه‌ای متعادل است.

عکاس از روی عمد با اصلاح رنگ، سمت راست تصویر (شامل یک وسیله نقلیه –رونیز- بدون سرنشین و پارک‌شده) را سیاه و سفید، و سمت چپ تصویر (پیرزن با وسیله نقلیه‌اش -والکر-) را رنگی باقی گذاشته است. پیرزنی که گویا همین الان وسیله‌اش را از پارک در آورده است!

رنگ مشترک دو سمت قاب، نقره‌ای است. نقره‌ای حد فاصلِ رنگ و بی‌رنگی است. به عبارتی نقره‌ای فصل مشترک دو سمت قاب است.

در پس‌زمینه عکس، دیواری قدیمی است که دو در چوبی در آن جا گرفته‌اند. انگار کسی که زیاد هم حوصله نداشته می‌خواسته از سمت راست دیوار گچ‌آبی روی آن بپاشد؛ ولی کارش را ناقص رها کرده؛ حرکتی که روی دیوار ادامه پیدا نکرده است.

در جایی نه چندان میانه، تابلوی گردش به راست ممنوع هم از اصلاح رنگ بی‌بهره نمانده؛ نیمی رنگی و نیمی بی‌رنگ.

بر اساس اصلی در تصویربرداری در سینمای کلاسیک، برای نشان‌دادن حرکت، سوژه باید از سمت چپ تصویر به سمت راست برود و برای نشان‌دادن تدوام آن حرکت، سوژه باید از راست به چپ ادامه مسیر بدهد (نک: صحنه‌های تعقیب و گریز فیلم‌های چارلی چاپلین).

گویا حتی این تابلو هم تداوم حرکت را ممنوع اعلام کرده و به دو زبان می‌گوید: کسی حق حرکت از سمت چپ به راست یا راست به چپ را ندارد!

هرچند رنگ، بی‌توجه به تابلو، جلوتر از پیرزن به تصویر پاشیده شده است.

.

در یک کلام می‌توانم بگویم این عکس درباره سکون و حرکت است. سکون و حرکتی که از همه اجزای این عکس دریافت می‌شود. پیرزن، والکر، رونیز، دیوار، گچ‌آب، تابلو، رنگ‌ها و...

یکی از معانی رنگ نقره‌ای هم حرکت سریع است. رنگی که در این تصویرِ ساکن، خیلی پر رنگ است.

.

.

نمی‌دانم این همه وسلیه‌ای در اطرافمان وجود دارد، کمکی به حرکت ما از سیاهی به سپیدی می‌کنند!؟

.

پی‌نوشت1: این نقد را به پیشنهاد دوست عزیزم «هورانه»، بر این عکس نوشتم.

پی‌نوشت2: عکسی از حسین نظریان.


۱۱ دیدگاه ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت


می‌گویند غرب پیشرفته کرده. می‌گویند خیلی هم پیشرفت کرده. می‌گویند شرایطی داشته موثر در این پیشرفت. خلاصه گفته‌ها حاکی از آن است که غرب و غربی خیلی خوب است و جذاب! می‌گویند ظواهرش دل­فریب است و اغواگر و عقل و هوش از سر هر ناظری می‌پراند و دل طلب این همه را می‌کند؛ آن هم به هر قیمتی...

اما

نمی­گویند غرب چه کرد که این شد و چه بهایی پرداخت که روزگارش اینگونه آمد؛ اصلا ما باید چه بهایی برای این ظاهر فریبا بپردازیم؟

اما از حق نگذریم آن ظواهر دل فریب و گیرا در جامعه ما نیز ریشه دوانیده؛ خیر یا شر.

این سو بعضی می­گویند غرب فاسد شده است. می­گویند حقایق دین را تحریف کرده و بی­راهه می­پیماید. می‌گویند دین را تحریف کرد و منحرف شد. خلاصه گفته‌ها حاکی از آن است که غرب شر مطلق است و بیماری­اش مهلک و مسری. می­گویند از صدر تا ذیلش ایراد است و انحراف؛ و عقل حکم می‌کند تا از آن دوری کرد؛ آن هم به هر مشقتی...

اما

نمی‌گویند غرب لوازمی ساخته که کمابیش لازم است و ضروری. نمی‌گویند که ما هم بهره بردیم و به تحقیق بهایی هم داده­ایم؟

در این میان

بعضی بها و سیر رسیدن به مقصد را نمی‌پسندند؛ بعضی سیر را و بعضی خود مقصد را.

حال اینکه علت پیشرفته نشدن ما در سیر است، در بهاست و یا مقصد، بحث دیگری است.

اما

هرچه هست غرب پیشرفت کرده، بهایش را هم پرداخته، حرفی نیست ما نه آن پیشرفت را قبول نداریم نه بهایش را درست می‌دانیم . ولی مفهوم پیشرفت را قبول داریم و بهای گزاف آن را هم می‌پردازیم.

پس قبول که پیشرفت را بها باید.

.

بهشت را به بها دهند نه بهانه...


۷ دیدگاه ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۳۵
حاتم ابتسام

یادداشت


«گویند آدمی را دو عمر باید: عمری در آموختن تجربه و عمری در به کار بستن آن».

.

نمی‌دانم چه قدر با سال‌خوردگان حشر و نشر دارید. من که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ -پدری و مادری- محرومم. یکی از بزرگترین نشدنی‌های زندگی‌ام همین است؛ اینکه پدربزرگی می‌داشتم که کنارش می‌نشستم و با صدای گرم و مهربانش برایم حرف‌های شیرین می‌زد. حرف‌های که خودش سالیان دراز خورده بود که سال‌خورده شده بود!

شاید این حسرت، تصویری آرمانی از سال‌خوردگان باشد. اینکه چهار زانو بنشینند، دست به محاسن بکشند و در قالب جملات موجز و تکان‌دهنده، دیگران را از حکمت‌هایشان بهره‌مند سازند. حکمت‌هایی که حاصل عمری تجربه‌آموزی از سرد و گرم و روزگار و فراز و نشیب‌های آن است. تجربیاتی که بهایش موی سیاه و نیروی جوانی است. گنجینه‌ای از تجربیات و اطلاعات شفاهی که از نظر بعضی علمیت ندارد! چرا که از هیچ منبع علمی و مقاله دانشگاهی اقتباس نشده است.

هر چند به نظر من این، علم زندگی است. علمی که جز با زندگی نمی‌توان به دست آورد. حتی اگر جایی بخوانی تا نمونه‌اش را نشنوی و یا خودت نبینی، نمی‌فهمی.

ماجرای لقمان حکیم را شنیده‌اید. غلامی زنگی که خطی از کتابی نخواند و مکتبی نرفت اما تا توانست از بی‌ادبان و با ادبان آموخت و به آن اندیشید. کسی که حتی مسئولیت پیامبری را نپذیرفت.

همو که در ادبیات و تاریخ معروف است به: «حکیم عامی».

خدا می‌داند که چه قدر از این حکمای عامی هنوز هم در گوشه گوشه‌ی این دنیا نشسته‌اند و مصداق قول شاعرند: جهانی است بنشسته در گوشه‌ای...

نمی‌توانم درک کنم چرا از این جام‌های جهان‌نما آنگونه که باید بهره برده نمی‌شود. شاید نه آن‌ها آن‌قدر حکیمانه سخن می‌گویند و نه ما شنونده‌های مشتاقی هستیم. شاید هم چون بعضی وقت‌ها تجربیاتشان به تلخی می‌زند؛ نمی‌دانم. شاید چون ندارم نمی‌توانم درک کنم. اما خواهش می‌کنم اگر دارید، قدر این حکمای عامی را بدانید...


۱۲ دیدگاه ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


هر روز به دُلدُل می‌رسید. بعد از مکتب یونجه‌های تازه‌ای که بچه‌ها آورده بودند را می‌ریخت در آخور و حسابی تیمارش می‌کرد. هر چند وقت یک‌بار هم می‌نشست، مناجاتی زیر لب می‌خواند و با حوصله شمشیرش را صیقل می‌داد.

هر تازه‌واردی در مکتب، بعد از چند روز می‌فهمید ماجرای اسب و شمشیر چیست.

مکتبی منتظر بود. می‌خواست آماده باشد که هر وقت زمانش رسید سوار بر اسب، شمشیر به دست در رکاب امام زمانش بجنگد. می‌گفت: به همین زودی وقتش می‌رسد؛ زمان قیام.

***

قبلا هم آمده بودند. این بار دیگر خون نداشته‌شان به جوش آمده بود. می‌گفتند: دست روی دست گذاشتن بس است؛ باید کاری کرد. خان، خونشان را می‌مکید. امسال چیزی از محصولات را برای خودشان باقی نگذاشته بود. این‌بار آمده بودند که او را دعوت به عمل کنند.

بعد از مکتب نشست و حرف‌هایشان را شنید. کمی تامل کرد و گفت: خودم را درگیر این مسائل دنیوی نمی‌کنم. مسایل بزرگ‌تری هست. باید خودمان را بسازیم. چه کار داریم به دیگران!؟

کشاورزان از چیزی که شنیده بودند شوکه شدند، جوانی گفت: اگر خودت نمی‌آیی حداقل اسب و شمشیرت را بده؛ نیازشان داریم.

مکثی کرد و با آرامش گفت: اسب و شمشیرم منتظر قیام برای عدالت‌اند، نه درگیری‌های دنیوی...

بروید دعای «فرج» بخوانید...


۱۶ دیدگاه ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۷
حاتم ابتسام

نقد عکس



.

چند قایق تندرو در محیطی شبیه مجمع‌الجزایرها با سرعت می‌تازند و خط سفیدی از موج‌ها را پشت سر خود می‌کشند. عکاس از دریچه لنز واید تصویری شامل، از گردی زمین و این محیط ارائه داده است.

.

احتمالا شما هم فیلم مستند «خانه» یا همان «Home» را دیده باشید. فیلمی که با تکنیکِ تصویربرداری با بالگرد (هلی‌شات)، ساخته شده است. راوی متن این فیلم با صدای مادرانه‌ای از زبان زمین سخن می‌گوید. این فیلم با هدف نمایش تغییرات ناشی از فعالیت‌های انسان بر ظاهر زمین، ساخته شده است.

این عکس هم نشان‌دهنده اثری از فعالیت‌های انسانی روی این کره آبی و خاکی است. هرچند این اثر خیلی گذراست. موج و کفِ حرکتِ دیوانه‌وار این قایق‌های تندرو بعد از دقایقی از بین رفته است. این عکس استعاره‌ای از تاثیرات زودگذر انسانی است.

شنیده‌اید که در ادب فارسی هر جا که بخواهند مثال امریِ گذرا، بی‌ارزش و رفتنی را بزنند، اسم حباب و کف روی آب را می‌برند؛ مانند این بیت از صائب تبریزی:

قصری که چون حباب شود از هوا بلند                        هموار می‌شود به نظر بازکردنی

تاثیر بعضی از تغییرات ما در این دنیا مانند کف روی آب است و تاثیر بعضی دیگر مانند آنچه که در مستند «خانه» می‌بینم. خیلی دوست داشتم بدانم که پروردگار، از آن بالا (عرش‌شات) ما، تغییرات و تاثیراتمان را چگونه می‌بیند. پروردگار مهربان‌تر از مادری که کف انتظاراتش را هم برآورده نکردیم و هنوز در کفیم...

خدا می‌داند که این تغییرات چه تاثیری بر خود ما می‌گذارد. تفریح این قایق‌سواران این است که دور خود بچرخند و لذت ببرند و باز دور خود بچرخند و لذت ببرند! زمین دور خودش می‌چرخد اما دور خورشید نیز می‌چرخد. ولی ما باز دور خود می‌چرخیم و لذت می‌بریم؛ و این حاصل عمر ماست، حاصل تمام تغییرات و تاثیراتمان. عمری که گذراست و ما نیز از آن می‌گذریم.

به قول فروغی بسطامی:

پایه عمر گران‌مایه بر آب است، بر آب                 همه جا شاهد این نکته حباب است، حباب


۱۵ دیدگاه ۳۰ دی ۹۱ ، ۱۸:۵۳
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ماجرای جالبی است...

.

.

با نویسنده جماعت که صحبت می‌کنی می‌گوید: برای انتشار دنبال یک ناشر خوبم!

با ناشر جماعت صحبت می‌کنی می‌گوید: برای نشر، منتظر یک نویسنده خوبم!

فیلم‌نامه‌نویس جماعت می‌گوید: برای تولید فیلم، دنبال یک تهیه‌کننده خوبم!

تهیه‌کننده می‌گوید: برای تولید فیلم، منتظر یک فیلم‌نامه‌نویس خوبم!

پسران می‌گویند: برای ازدواج، دنبال یک دختر خوبم!

دختران می‌گویند: منتظر یک پسر خوبم!

.

.

به راستی حلقه‌ی مفقوده این «انتظارهای دنباله‌دار» چیست!؟

اصلاً «خوبی» چیست؟


۱۲ دیدگاه ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه

 

پسربچه‌ها در کوچه، جلوی نانوایی مشغول بازی و شیطنت بودند. با حسرت به یاد بازی‌های کودکی خودش از درون نانوایی به آنها نگاه می‌کرد. کنار تنور ایستاده بود و نان در می‌آورد. نگاه به بچه‌ها حواسش را از کار گرفت. صاحب کارش که بی توجهی‌اش را دید فریاد برآورد:

- کجایی پسر!؟ 

پرید و دوباره دل به کارش داد اما صاحب‌کار ول‌کن ماجرا نبود:

- معلوم نیست حواسش کجاست. انگار اومده خاله بازی...

بی‌اعتنا به حرف‌های اوستا از تنور نان بیرون کشید. صدای زنگ موبایلی بلند شد. با تعجب گوشی ارزان قیمتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. اوستا موبایل را در دستش دید؛ صدایش را بلندتر کرد و با فحشی در ضمیمه:

- پسره نفهم بزار کنار او ماس‌ماسکو. مگه با تو نیستم؟

 

۱۴ دیدگاه ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۴:۲۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودیم هیچ‌کدام از اسباب‌بازی‌های خانه از دست برادرم جان سالم به در نمی‌برد. نه اینکه مثل بعضی از این بچه‌ها، وحشیانه خرابشان کند؛ نه. تخریبش تفاوتی با بقیه تخریب‌ها داشت. دل و روده اسباب‌بازی‌ها را می‌شکافت تا به سوال بچگانه‌ای پاسخ دهد: 

-       این چه جوری اینجوریه!؟

سوالی که من برای پاسخش بهای زیادی پرداختم.

یادم هست عروسکی استوانه‌ای شکل داشتم که از هر سطح شیب‌داری پشتک‌زنان پایین می‌آمد. روزی هر چه گشتم پیدایش نکردم. سراغش را که گرفتم گفتند: دست داداشی بود. چشمتان روز بد نبیند. با قیچی، عروسک زبان‌بسته را از وسط بریده بود تا بداند علت پشتکش چیست! پرسیدم:

-       اسباب بازیمو چی کار کردی؟

با مسرت زایدالوصفی تیله‌ی آهنی درشتی را نشانم داد و گفت:

-       این توش بود که کله ملق می‌زد! بیا ماله تو!!!

خلاصه خیال خودش را از این اسباب‌بازی راحت کرد و خیال ما را ناراحت.

گذشت...

برادرم رفت ریاضی و من انسانی. انتخاب رشته‌ای که کاملاً بر اساس شخصیتمان صورت گرفت. همین روش خاص رسیدن به پاسخ «چه جوری اینجوریه‌ی» برادرم، شد رمز موفقیت در رشته‌اش.

بعدها فهمیدم این روش به «مهندسی معکوس» معروف است. جسمی را می‌شکافند (تجزیه می‌کنند) تا بفهمند از چه اجزایی تشکیل شده است. روشی که ما ایرانی توسط آن در تولید خیلی از ابزارآلات خودکفا شده‌ایم!

دیدم روش بدی نیست. ما هم به کار بگیریم شاید در رشته خودمان جواب گرفتیم. در زمینه شخصیت‌شناسی به کار بستم. خواستم ببینم چگونه می‌توان اجزای شخصیت افراد را تشخیص داد و شناخت.

با قیچی به جان شخصیت‌ها افتادم تا ببرم و ببینم درونشان چیست که این‌گونه پشتک می‌زنند. هر چه تلاش کردم دیدم شخصیت‌ها پیچیده‌تر شدند و مسئله سخت‌تر! این شکافت برای شناخت، برای شخصیتهای جان‌دار خیلی درد داشت. انگار کسی نمی‌خواست تیله‌ی وجودش کشف شود. به هرحال از این روش پاسخی نگرفتم.

اما همین تجربیات و مطالعه بخشی از تاریخ به من فهماند که برای شناخت، روش تجزیه با رویکرد تخریب جواب نمی‌دهد. باید برای فهم مسائل انسانی گام به گام به عقب برگشت؛ آن هم با نگاه تأثیر هم‌زمان هر جز بر جز دیگر. این روش هم برای خودش هندسه‌ای دارد!

به تجربه دریافتم درست است که «مهندسی معکوس» در علوم ریاضی و مسائل فنی جواب می‌دهد ولی در دیگر علوم از جمله علوم انسانی، بازدهی مناسبی ندارد و فقط صورت‌مسئله را پیچیده‌تر می‌کند.

هر چند باید از همان بچگی می‌فهمیدم که روش برادرم بهایی دارد که هر کسی از عهده‌ی پرداخت آن بر نمی‌آید. مخصوصاً شخصیت‌ها که حاضر به تجزیه و مهندسی معکوس خویش نیستند. برای شناخت شخصیت افراد نمی‌شود آن را تخریب کرد. هرچند برای ساخت لازم است. آن هم طبق روشی به نام: «ساخت معکوس»

ای کاش شخصیت‌ها بدانند تا خراب نشوند ساخته نمی‌شوند؛ هرچند بهای شناخت و ساخت، سخت و سنگین است...

.

بهای ساخت معکوس..


مطلب کاملا مرتبط:

بازیگوشی

۲۰ دیدگاه ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۴:۵۲
حاتم ابتسام

نقد عکس



.

از نروژ به سوی قطب شمال، کشتی غول‌پیکر رنگی یخ‌های روی آب را می‌شکافد و زورگویانه پیش می‌رود. خرس قطبی دست بر کشتی گرفته: تو کیستی؟ کجا می‌آیی؟

.

رنگ‌بندی اتفاقی و جالبی دارد این عکس!

رنگ آبی؛ رنگ سردی است مثل هوای قطب. آرامش می‌دهد و درد را تسکین می‌دهد...

رنگ قرمز؛ بُرنده است، خطرناک و هیجان­آور...

رنگ زرد؛ چشم‌گیر و اخباری است. جذاب و پرنشاط...

رنگ سفید؛ رنگ سرماست، رنگ بی‌گناهی و معصومیت. رنگ تسلیم است...

این کشتی برای تسکین دردی نیامده؛ آمده است تا یخ‌ها را بشکافد و با عظمت چشم‌گیر خبر بدی بدهد. آمده طبیعت را تسلیم خودش کند. با یک دهم نادیدنیِ ارتفاعش در آب، یخ را می‌درد.

اما خرس سفید قطبی ماجراجو و کنجکاو، نگهبان طبیعت سرد است. تسلیم نشده. یخ زیر پایش شکسته اما دست برنداشته. سینه شکافنده کشتی را با دست گرفته...

و انسانی که از بالای کشتی خودساخته­اش، از زاویه دید قدرت، عکسِ ضعف او را گرفته...

امان از روزی که در غرور عظمت خودساخته‌هایمان غرق شویم. چه تایتانیک‌ها که با غرورشان به عمق رفتند. به خاطر ندیدن تواضع کوهِ یخی که ریاکاری بلد نیست و هیچ گاه نُه دهمش را به رخ نمی‌کشد.

.

.

ما انسان‌ها...

بعد از دیدن هر شی ناشناخته و تازه‌واردی کنجکاو می‌شویم. اگر از تازه‌وارد خوشمان نیاید و زورمان به زورش بچربد، عَلم مقابله برمی‌داریم. یکی از روش‌هایمان برای مقابله، استفاده از توان هر چیزی علیه خود اوست. برای مقابله از طبیعت از خودش کمک می‌گیریم. پوستین ساخته شده از پوست خرس نباشد سرمای قطب، پوست نازک آدم را می‌سوزاند.

ما انسان‌ها...

بزرگ که می‌شویم فکر می‌کنیم جایمان تنگ است. هر چند نه ما بزرگیم، نه جا تنگ است. ریاکارانه بزرگی خود را نشان می‌دهیم، غافل از اینکه خلقت طبیعت بر اساس تواضع است. دریا با آن همه عمقش آرام و آبی است. ما که عمقی نداریم. فقط چند روش برای مقابله بلدیم. 

طبیعت هم بلد است.

امان از روز مقابله طبیعت...

.

.

«وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ»

6؛ تکویر.

۱۸ دیدگاه ۲۱ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


در گیر و دار زندگی خودم بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. آدم گیرایی بود. نمی‌شد گرفتارش نشد. هرچند آن زمان نمی‌دانستم کلی گیره به خودش زده که گیرا شده.

هر از چند گاهی می‌پرسید: فلانی گیر و گرفتی در زندگی‌ات نداری که؟ من هم با دنیایی شرم می‌گفتم: نه و نمی‌توانستم بگویم فلانی گرفتارت شده‌ام؛ گرفتاری‌ام تویی...

مدتی که گذشت، از چشمانم می‌توانست بفهمد که گرفتارش شده‌ام که ای کاش چشمانم راست نمی‌گفت. خوب که گرفتاری‌ام را فهمید دیگر سوالی نمی‌پرسید. عوضش من اگر از او سوالی می‌پرسیدم یا خواهشی می‌کردم می‌گفت: گیر نده دیگه...

.

آن وقت می‌گویند که سعی کنید خودتان را گرفتار نکنید. یکی نیست بگوید، گرفتاری که همیشه از سمت ما نیست. بعضی وقت‌ها، دیگران گرفتارمان می‌کنند.

در خودم گیر کرده بودم که باید چه کنم.

گرفتار شده بودم و می‌دانست و نمی‌خواست گره بخورد. سعی کردم برایش گیرا باشم، گیره‌ای پیدا نمی‌کردم! فکر کنم خودش هم گیر دیگری بود.

بگیر بگیری بود...

اگر او هم مثل من گیر می‌کرد به هم گره می‌خوردیم.

اما حیف...

اگر وارد زندگی‌ام نشده بود، اگر گیرا نبود، اگر گرفتار نمی‌شدم، اگر خودش گرفتار نمی‌شد و اگر اصلاً گیره‌ای در دنیا نبود، این گرفتاری‌ها به وجود نمی‌آمد.

.

چقدر بد است گرفتاری...

گرفتارت کنند و بروند پی گرفتاری‌های خودشان.

۱۲ دیدگاه ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۶:۴۵
حاتم ابتسام