وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

کارشناس

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۲۳ ق.ظ

داستان کوتاه

 

پسربچه‌ها در کوچه، جلوی نانوایی مشغول بازی و شیطنت بودند. با حسرت به یاد بازی‌های کودکی خودش از درون نانوایی به آنها نگاه می‌کرد. کنار تنور ایستاده بود و نان در می‌آورد. نگاه به بچه‌ها حواسش را از کار گرفت. صاحب کارش که بی توجهی‌اش را دید فریاد برآورد:

- کجایی پسر!؟ 

پرید و دوباره دل به کارش داد اما صاحب‌کار ول‌کن ماجرا نبود:

- معلوم نیست حواسش کجاست. انگار اومده خاله بازی...

بی‌اعتنا به حرف‌های اوستا از تنور نان بیرون کشید. صدای زنگ موبایلی بلند شد. با تعجب گوشی ارزان قیمتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. اوستا موبایل را در دستش دید؛ صدایش را بلندتر کرد و با فحشی در ضمیمه:

- پسره نفهم بزار کنار او ماس‌ماسکو. مگه با تو نیستم؟

 

بدون توجه به اوستا از مغازه خارج شد. یکی از بچه­هایی که در کوچه مشغول بازی بودند را صدا زد و گفت:

- برو یه چندتا نون در بیار بینم این قدر میگی، بلدی یا نه! 

پسرک با ذوق پذیرفت.

زنگ گوشی قطع شد. لحظه‌ای برگشت و به نانوایی نگاه کرد. اوستا داشت با نگاه به او با پسربچه حرف می‌زد. گوشی دوباره زنگ خورد. این بار فورا پاسخ داد. مردی خوش صدا پشت خط بود:

- سلام دکتر صادقی در خدمتتون هستیم. الان روی آنتن هستیم تا صداتون رو بشنویم. لطفا نظرتون رو راجع به موضوع برنامه و صحبت‌های جناب وزیر بفرمایید.

خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. با ترس نگاهی به اطراف کرد و آرام زیر لبش گفت: دکتر صادقی!؟ و گفت:

- درباره موضوع برنامه!؟ 

- بله؛ جا داره که به این بهانه موضوع برنامه رو برای بینندگانی که تازه به جع ما پیوستند تکرار کنم. موضوع بحث که با حضور وزیر محترم اقتصاد پیگیری میشه درباره کودکان و کار اجباری آنها و راه­های مبارزه با فقر و سوءتغذیه است. به عنوان کارشناس نظرتون راجع به مسایلی که وزیر مطرح کردند و نسبت آن با جامعه چیست؟ 

مکثی کرد. کلماتی که پشت خط شنید برای ذهنش آشنا می‌آمد. بارش کلمات به ذهنش آغاز شد:

فقر، سو تغذیه، کار اجباری و...

- من خیلی دوست دارم درس بخونم. نمی‌خوام دکتر و مهندس بشم. می‌خوام درس بخونم که بفهمم، درس بخونم که کسی بهم زور نگه. ولی چه فایده!؟ منم دوست دارم بازی کنم، دوست دارم درس بخونم، نمیخوام مجبور باشم کنار تنور وایسم واسه یه لقمه نون. اصلا چرا این همه آدم پولدار زکات نمی‌دن که این همه آدم دست خالی از نونوایی ما برگردن. چرا نمی‌تونم بازی کنم چرا باید بابام بره بازی کنه و ببازه. چرا بزرگترا اینقدر بی‌عرضن که من چیزی ندارم. نمی‌تونم درس بخونم چون اونی که باید قبل من درس می‌خونده نخونده. من حتی نمی‌دونم بزرگترین آرزوم چیه! چرا یه سری با دلسوزی می‌گن درس بخون یه سری با زور می‌گن کار کن؟!

مجری برنامه تلویزیونی از همان کلمات اول فهمید که اشتباه گرفته و پشت خطی، دکتر صادقیه اقتصاددان نیست. اما آنقدر رگبار حرف‌های صدای پشت خط سنگین بود که مجری صدایش درنیامد. وزیر هم با دقت گوش می‌کرد. حرف‌هایی که تا کنون بی‌واسطه نشنیده بود. حرف‌های کارشناس نبود اما هر که بود از صمیم قلب حرف می‌زد؛ از مصدر درد.

آخرش هم گفت:

- من کارشناس نیستم ولی بهتر از هر کارشناسی دیدم و چشیدم. ببخشید؛ خداحافظ.

 به مغازه برگشت. غافل از اینکه تمام مدتی که او در مغازه نبوده، پسربچه جایش را خوب پر کرده بود. اوستا هم از او راضی بود. داخل مغازه که شد اوستا جلویش ایستاد و گفت:

- خوش اومدی؛ جات پر شد.

پسربچه ی تازه وارد کلاه او را بر سرش گذاشته بود. به گوشه‌ای از مغازه رفت و با لبخند تلخی به کلاه اشاره‌ای کرد و گفت:

- به کسی وفا نمی‌کند... 

و با ناراحتی پیش‌بندش را تحویل داد و رفت.

***

به درب خانه‌ایی رسید. کمی دودل بود. آرام در زد. خواهر کوچکترش که درون حیاط بود درب را باز کرد. از دیدن برادرش خیلی تعجب کرد و بدون اینکه کنار برود پرسید:

- اینجا چی کار می‌کنی!؟ 

خواهرش را که دید هیجان‌زده وارد شد:

- اگه بدونی امروز چه اتفاقی افتاد. یه نفر از تلویزیون بهم زنگ زد گفت: جناب کارشناس نظرتون رو درباره سوءتغذیه بگید. منم گفتم: نون‌ها مشکل دارن و باید یه نون بهتر درست کنید مثل همون نونایی که قبلا بهت گفته بودما! 

داشت با ولع تعریف می‌کرد که مادرش متوجه حضور او شد. فورا به حیاط آمد و پرسید:

- اینجا چی کار می‌کنی این وقت روز!؟ مگه نباید سر کار باشی.

مکثی کرد و گفت:

- خودم خواستم اومدم 

- یعنی چی خودم خواستم اومدم؟

- یعنی اینکه از کنار تنور وایسادن و فحش خوردن خسته شدم

- چی میگی بچه!؟ پاشو برو سر کارت. بابات بیاد بفهمه اینجایی پوستتو می­کنه 

- خودم رفتم، خودمم اومدم. دیگه نمی­خوام کار کنم می­خوام درس بخونم کارشناس شم؛ همین. پولم از جای دیگه در می‌آرم؛ خدا کریمه. می­خوام یه کاری کنم سوءتغذیه‌ی اجباری!!! دیگه نباشه و بچه‌ها هم بتونن بازی کنن و درس بخونن. 

- چی می­گی!؟ گرما زده به کلت مخت تاب برداشته. مگه خودت قول ندادی بری سر کار نون تو رو بخوریم نه نون باباتو! چرا اینجوری می‌کنی؟

بغض کرد و گفت:

- من چی کار کنم از دست تو؟

برگشت و همان‌طور که زیر لب غرولند می‌کرد رفت داخل خانه.

لحظه­ای به رفتن مادرش نگاه کرد. خواهرش مبهوت بود. نگاهی به خواهرش کرد و خواست ادامه دهد: هیچی دیگه، یارو از تلویزیون زنگ زده بود کلی واسش حرف زدم، گفتم...

صدای گریه مادر بلند شد. مکثی کرد و رو به خواهرش گفت:

- بقیشو بعداً می­گم برات.

 و به داخل خانه رفت....

***

شب شد. زنگ خانه به صدا در آمد. دخترک فورا رفت در را باز کند. مرد خانه بود. با عصبایت از دخترک پرسید:

- داداشت خونس؟

دخترک حسابی ترسیده بود. صدایش در نمی‌آمد.

مرد فریاد زد:

- خونه­ای کره خر؟ چرا امروز از سر کار در رفتی مفت خور...

 پای تلویزیون بود که با فریاد پدرش از جا پرید. مادرش هم ترسیده بود. مرد وارد خانه که شد، او را دید. فرصت حرف زدن به کسی نداد. زنش را که می‌خواست جلویش را بگیرد کنار زد و پسرک را گرفت زیر مشت و لگد...

- موبایلت کو؟ پوفیوز بهت میگم موبایلت کو؟ 

مادر که طاقت کتک پسرش را نداشت. فورا موبایل را از روی طاقچه برداشت و داد دستش؛ مرد موبایل را گرفت و بی‌معطلی از پنجره باز اتاق به حیاط خانه پرت کرد. موبایل به کف حیاط خورد و خرد شد. پسرک زرنگی کرد و مثل ماهی از زیر پای پدرش لغزید و در رفت. مرد با صدای بلند گفت:

- به خاطر همین از کار انداختنت بیرون. الاغ مگه بهت نگفتم که موبایل از کار میندازتت. تا نری سرکار خونه رات نمی­دم. فهمیدی؟...

پسرک دیگر برای شنیدن این جمله­ها صبر نکرد و فورا با دمپایی از حیاط خانه خارج شد.

دخترک که با ترس از حیاط شاهد دعوا بود، رفت سمت موبایل تا قطعات شکسته­ی آن را جمع کند.

مرد که یک ریز فحش می‌داد  گوشه­ای نشست و به پشتی تکیه داد. لحظاتی که گذشت سر و صدای فیلم اکشنی که از تلویزیون پخش می‌شد آزارش داد. دست برد و با کنترل کانال را عوض کرد.

کانال اخبار آمد. همان لحظه مجری گفت: ببیندگان عزیز اتفاقی جالبی که امروز در برنامه گفتگوی اقتصادی افتاد تیتر اول خبرها شده. اتفاقی که خیلی از کارشناسان معتقدند که تلنگری به نگاه وزیر اقتصاد و در نهایت اقتصاد کشور خواهد زد. امروز قرار بر این بود تا در گفت و گویی تلفنی با دکتر صادقی اقتصاددان و نظریه­پرداز شهیر صحبتی بشه ولی هنگام برقراری ارتباط، تماس اشتباها با فرد دیگری متصل شده که بعد از طرح پرسش، پاسخ‌های جالبی از سوی آن فرد ناشناس مطرح شد.

 مجری ادامه داد: در این بخش قصد داشتیم که جهت آشنایی، با این فرد ناشناس تماسی برقرار کنیم، که هنوز همکاران موفق به برقراری تماس نشده‌اند.

دخترک که تمام مدت به تلویزیون خیره شده بود از تعجب خشکش زد. خبر که تمام شد، نگاهش را از تلویزیون برداشت. کمی به پدرش که با شنیدن خبر تعجب کرده بود، نگاه کرد و آرام نگاهش را به گوشی برادرش که حالا دیگر خرد شده بود دوخت.

.

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...

دیدگاه ها (۱۴)

سلام

خسته نباشی

زیبا، تامل برانگیز و البته خارج از کلیشه دلسوزی و دردنگری بی دَردانه بود...

 

احسنت 

پاسخ:
سلام
سلامت باشی
ممنونم
.
کلیشه ها زیبا بودن که کلیشه شدن
این ماییم که زیبایی ها رو به صورت کلیشه ای استفاده می کنیم!
خیلی خیلی قشنگ تامل برانگیز بود...
دستتون درد نکنه 
یه جوری شدیم...
پاسخ:
لطف دارید...
خواهش می کنم.
1-صمیم قلب..مصدر درد..  زیباست...
2-پسربچه چند ساله‌س؟
3-دوست داشتم  پسربچه یه "کار"ی میکرد.هر کاری.هرچند بچگانه.بخصوص یه کار بچگانه.کاری که ایجاد تضاد بکنه با "عاملان بی عمل". الان اون هم فقط حرف زده.همون حرفایی که مجری های تلویزیون هم میگن.
4-دستتون درد نکنه که داستان مینویسید.خیلی خوبه!
پاسخ:
1. نظر لطفتونه
2. پسربچس! همین.
3. پسر بچه رفت یه کاری بکنه (انشالله که اهل عمل باشه نه حرف)
4. خواهش می کنیم...
۲۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۲۱ سلیمه سادات

سلام دوست

داستان خیلی دوست دارم

اینارو هم که نوشتی دوست داشتم

به دوستت یه سر بزن

پاسخ:

سلام

چقدر دوستانه!!!

unity of actions...
تماس تلفنی، از دست دادن کار، عصبانیت پدر، شکستن گوشی، تیتر خبر شدن، تماس مجدد... مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...
هرچند unity of actions به نمایشنامه مربوط میشه، اما اینجا این زنجیره‌ی حوادث تو داستان خیلی جالب بود.  همه حوادث خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بودن تا قصه‌ی داستان رو پیش ببرن.
پاسخ:

نظر لطفتونه...

به نظرم داستان، فیلم نامه و نمایش نامه دنیای مشترکی دارند.

منطق روایی داستان جزو همین دنیاست.

ممنونم از حسن توجهتون

۲۶ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۵ مرتضی نظری
دوست داشتم گریه کنم بعد خوندنش...
آخه چرا؟

پاسخ:

نمی دونم چرا!

.

خیلی خوبه که احساست قویه

سلام
کاش دنیا سرمونو گرم نکنه که مهربونی رو فراموش کنیم
پاسخ:

سلام

کاش...

  به امید دنیایی "بی آزار وکار کودکان"
پاسخ:
به آن امید...

نمی دونم چرا

ولی آخی گفتن از رو دلسوزی لحظه ای و عبور کردن رو دوست ندارم.

شخصا ترجیح می دم توقف کنم و سکوت کنم ... سکوتی توام با فکر...

۲۷ دی ۹۱ ، ۱۴:۲۱ محمد حسین حدائق
بسیار اجتماعی وبسیار افسرد
وری گود
وری نایس
پاسخ:
وری خواهش.
نیمه داستان از خواندن دست کشیدم و برای خودم آخرش را پیش بینی کردم. گفتم این پسرک می رود درس می خواند و آخر کار می شود کارشناس مسائل اقتصادی. ولی مشکل فقر و کودکان کار و ... همین طور باقی می ماند. ولی آخرش جالب تمام شد.
پاسخ:

نظر لطفته...

زیاد هم دور نبود!

خدا رو چه دیدی شاید رفت کارشناس مسائل اقتصادی هم شد...

سلام . خیلی باحال بود. موفق باشی

پاسخ:

سلام

ممنونم

سلام
سلام حاجی
خیلی جالب بود

پاسخ:
سلام حاجی

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی