داستان کوتاه
پسربچهها در کوچه، جلوی نانوایی مشغول بازی و شیطنت بودند. با حسرت به یاد بازیهای کودکی خودش از درون نانوایی به آنها نگاه میکرد. کنار تنور ایستاده بود و نان در میآورد. نگاه به بچهها حواسش را از کار گرفت. صاحب کارش که بی توجهیاش را دید فریاد برآورد:
- کجایی پسر!؟
پرید و دوباره دل به کارش داد اما صاحبکار ولکن ماجرا نبود:
- معلوم نیست حواسش کجاست. انگار اومده خاله بازی...
بیاعتنا به حرفهای اوستا از تنور نان بیرون کشید. صدای زنگ موبایلی بلند شد. با تعجب گوشی ارزان قیمتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. اوستا موبایل را در دستش دید؛ صدایش را بلندتر کرد و با فحشی در ضمیمه:
- پسره نفهم بزار کنار او ماسماسکو. مگه با تو نیستم؟
۱۴ دیدگاه
۲۶ دی ۹۱ ، ۰۴:۲۳