وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

نقد عکس



قابی محدود شده از نگاه بالا به حوض یا چیزی شبیه آن؛ به جمعیتی سرگردان از ماهی‌های کوچک قرمز و سیاه. با گردش‌های گیج‌کننده و سردرگم. پر از مسیرهای تکراری و بی‌نتیجه. بسترشان را هم حسابی کثیف کرده‌اند؛ از بس زیادند و موقتی! جمعیتی که ناخواسته برای تزئین کنار هم جمع شده‌اند.

حضور پرتحرک و شلوغ ماهی‌ها، پررنگ‌ترین عنصر این عکس است. ماهی‌هایی که بعضی‌شان به خاطر حرکت سریع و پیچاپیچشان مات و کم‌ر‌نگ‌اند. در این اجتماع سر بسته و بی‌هدف، هر چه قدر بیشر فعال باشی کمتر ثبت می‌شوی و کمتر می‌مانی. آنکه آرام است و ساکن، حضورش پررنگ‌تر و شفاف‌تر ثبت شده است.

نوع حرکت و فعالیت این ماهی‌ها هم جالب است. از درون که خدا می‌داند، ولی از بالا که به نظرمان می‌رسد، بعضی موازیِ هم حرکت می‌کنند و بعضی مخالف. حتی به نظر می‌رسد که قرار است به هم برخورد کنند. هر چند همه این‌ها از دید ماست. ماهی‌های دو رنگی که هر کدام با سرعت‌های مختلف در فضایی محدود با جدیّت راه خودشان را می‌روند؛ بدون اینکه به یکدیگر برخورد کنند و کاری به هم داشته باشند.

بعضی ماهی‌ها سیاه‌اند و بعضی قرمز. تک و توک، بینشان «دورنگ» هم هست. نمی‌دانم سیاهان، قرمزها را خاص و غریبه می‌دانند؛ یا قرمزها، سیاهان را. ولی می‌شود حدس زد که سر این «دورنگ‌ها» در این اجتماع دو رنگ، بحث‌هایی هست! اینکه خودی‌اند یا غیر خودی... اصالتاً سیاه‌اند یا قرمز...

تفاوت رنگ یک حیوان نسبت به هم‌شکلانش در طبیعت یک استثناست. هر چند که بعضی از حیوانات به خاطر فعالیت‌های انسانی متفاوت شده‌اند. اما باز هر چند وقت یک‌بار، این‌گونه زاده می‌شوند؛ شاید برای وفق با محیط. مثل دنیای ما انسان‌ها، در دنیای حیوانات هم این تفاوت، زیبا و خاص است. یک زیبایی که خیلی وقت‌ها بر اساس ضعف است. مثل کسی که با چشمان آبی یا سبز در عرف زیباست؛ غافل از اینکه این رنگ برای چشم، نشان از ضعف عملکرد ارگانیسم بدن و نوعی کمبود رنگ‌دانه در مردمک چشم است. خیلی وقت‌ها عیب‌ها زیبا می‌شوند. و چنین جمع ناخواسته‌ای از ماهی‌ها، فقط برای زیبایی است.

***

صمد بهرنگی زمستان 46 داستانی نوشته با عنوان «ماهی سیاه کوچولو»؛ که در آن یک ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد نه بر خلاف جریان آب، که بر خلاف جریان حاکم بر محیط زندگی‌اش شنا کند و به دریای ناشناخته‌هایش گام بگذارد و آن را بهتر بشناسد. یک ماهی که در نهایت فداکارانه، درد آگاهی‌اش را به ماهی‌های دیگر سرایت می‌دهد. 

داستان بهرنگی در یک جویبار متصل به دریا شروع می‌شود و حرکت ماهی سیاه کوچولو منتهی به «دریا» است. برخلاف اجتماع این ماهی‌ها که در مکانی بسته، فقط گردش می‌کنند. آن‌جا بستر، رودخانه بود و اینجا حوضی ساکن، راکد و کم‌عمق، که حرکت در آن هر چقدر هم سریع، سردرگم و مبهم است. حرکت ماهی بهرنگی با حرکت این‌ها -که خیلی هایشان قرار است به تور بیفتند تا فقط از زیبایی‌شان بهره برده شود- خیلی متفاوت است.

***

گاهی وقت‌ها هر قدر هم که استثنایی و زیبا باشیم، بسترمان که خوب نباشد، سردرگم و گم‌راهیم و روسیاه...


۱۰ دیدگاه ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۶
حاتم ابتسام

یادداشت


یک منتقد واقعی و هوشمند نقدهایش را فقط با ابزار زبان مطرح نمی‌کند. او روش‌های دیگری هم برای بیان نقد دارد. بعضی‌هایش عملی هستند، بعضی شفاهی و بعضی هم مکتوب. بهترین حالت نقد، اجرای عالی همان اثر مورد نقد و بدترین حالت نقد، نقد نکردن است. حتماً ماجرای رفتار حسنین علیهم‌السلام در برابر آن پیرمردی که اشتباه وضو گرفت را شنیده‌اید. این رفتار حضرات نوعی نقد و آموزش رفتار صحیح بود. اما مسئله اینجاست که ایشان معصوم بودند و عالم به تمام معنا و هر کسی توان این گونه نقدها را ندارد. نقد بدون نفد هم ماجرای سنت الهی است که قومی را به حال خود وا می‌گذارد تا....

منتقد همین که بتواند اثری را شرح دهد و قوت و ضعف آن را تبیین کند، وظیفه اصلی خویش را انجام داده است. اما همین تبیین، لوازم و شرایطی دارد. منتقد باید در شرایط مختلف نقد خود را به قالب‌های متفاوتی ببرد.

نقد مکتوب بهترین و رایج‌ترین قالب و نوع بیان نقد است. یعنی همان روش کاغذ و قلم؛ که خود به سه دسته کلی تقسیم می‌شود.

نوع اول، آن گونه‌ای است که در نوشته‌ای اثری را بدون هیچ توضیح اضافه‌ای فقط می‌کوبیم و ایراداتش را فهرست می‌کنیم؛ که این نقد ضعف‌هاست و بسیار هم رایج است. متاسفانه تصور بسیاری از مخاطبین، صاحبین آثار و منتقدین از نقد، همین‌گونه است؛ نقد به معنای ایرادگیری!

در نوع دوم اثر را تشریح می‌کنیم و حسابی درباره‌اش حرف می‌زنیم و اظهار فضل می‌کنیم! و در بهترین حالت اثر را مورد بازبینی موشکافانه و دقیق قرار می‌دهیم. حتی نیت‌خوانی هم می‌کنیم؛ که این نوع نقد در دنیا جاافتاده‌تر است. به این نوع نوشته‌ها ریویو «review» می‌گویند. همان بازبینی خودمان. اتفاقی که در نقد عکس می‌افتد. نقد عکسی که ترجمه «photo review» است.

در نوع سوم نویسنده‌ی نقد طی مقاله‌ای اطلاعاتی گسترده یا موجز درباره اثر می‌دهد؛ که این اطلاعات به فهم بهتر اثر توسط مخاطب بسیار کمک می‌کند و نوعی یاری است به صاحب اثر. اغلب، اینگونه نقدها را افراد دانشگاهی و علمی می‌نویسند. مثلا قالب اثر را توضیح می‌دهند و تببین می‌کنند؛ ابعاد اثر را از نظر تاریخی ریشه‌یابی می‌کنند و یا موارد مشابه آن اثر را معرفی می‌کند و در نهایت با توجه به این معیارها، عیار اصالت اثر را می‌سنجند. حضور این نوع نقد در برابر دو نوع دیگر کمرنگ‌تر است؛ چرا که نویسنده آن باید دانش و درک بالایی نسبت به اثر مورد نقد داشته باشد.

همان طور که آمد، گاهی منتقدین عمل نقد خود را با شبیه‌سازی اثر مورد نقد انجام می‌دهند. یعنی عین اثری را تولید می‌کنند تا صاحب اثر را به ایرادات خود واقف کنند. البته این‌گونه منتقدان بسیار کم هستند؛ چرا که از هر نظر هزینه‌بردار است. از طرفی می‌توان به صورت کلی این‌گونه گفت؛ هر کسی که اثر خوبی تولید می‌کند خواه یا ناخواه تمام آثار ضعیف را مورد نقد قرار داده است.

نقد خیلی وقت‌ها جنبه اعتراض عملی و حتی تخریبی به خود می‌گیرد. مثلا بعضی «وندالیسم» -که نوعی تخریب اموال عمومی و هنری است- را انتقاد اجتماعی می‌دانند. که البته در این نوع نقد بحث فراوان است. مثلاً اینکه اگر آدم‌های درستی بودند خراب‌کاری نمی‌کردند و یا منتقد نباید کاری بکند که به خودش هم نقد وارد باشد!

هنر منتقد در این است که شیوه مناسب و موثری را برای نقدش پیدا کند. از همین‌جاست که می‌توان یک منتقد را در جایگاه یک هنرمند قرار داد. منتقدی که هنرمندانه نقدش را مطرح می‌کند، همان هنرمندی است که اثرش را نقادانه پی می‌ریزد. معروف است که هنرمندترین افراد در دوره‌های خفقان سیاسی و اجتماعی سر بر آورده‌اند. اوج هنر اروپا در دوران سیاه قرون وسطا شکل گرفت. این یعنی قالب نقد آن قدر پیچیده شد که تا سر حد یک هنر اصیل و ماندگار پیش رفت.

قالب نقد به شدت با فضای طرح آن و نوع مسئله مورد نقد مرتبط است و منتقد هوشمند با هدف اعتلای آثار و افکار، هنرمندانه بهترین روش را برای نقدش انتخاب می‌کند.


مطالب مرتبط:

درباره نقد

مخاطب عام، منتقد خاص

کلی گویی در نقد


۶ دیدگاه ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه




هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می‌بارید. مرد در بالکن خانه‌اش نشسته بود و روزنامه می‌خواند. صدای زنش از درون خانه آمد.

      -  الان دیگه هیچ چی از شاتوتا نمی‌مونه! همون ظهر می‌چیدی می‌تونستیم یه کم هم برای مامانم ببریم... 

مرد نگاهی به درخت‌های شاتوت جوان حیاط کرد و بی‌اعتنا صفحه حوادث روزنامه را پی گرفت. آن‌قدر باران شدید بود که حتی برگ هم از درخت کنده می‌شد. برگ‌ها کف حیاط را پوشانده بودند و موزاییکی معلوم نبود.

ناگهان صدای شترقی از ته حیاط آمد. دو بار پشت سر هم. صدایی که شرشر باران گنگش کرده بود. مرد از جایش پرید. روزنامه را پایین آورد و به حیاط خیره شد. بی‌هیچ حرکتی صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. خبری نشد. صدا را زنش هم شنید. مرد روزنامه را روی میز جلویش پرت کرد و بلند شد. تمام ورق‌های روزنامه روی سطح بالکن پخش شد. از پله بالکن پایین رفت، شدت باران آزارش داد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. برگه‌های روزنامه را از زمین جمع کرد و یکی کرد. روی سرش گرفت و دوباره از پله‌ها پایین رفت.

روی برگ‌های خیس سُر بود. نزدیک بود زمین بخورد. برگه‌های روزنامه هم داشت وا می‌رفت. سُری زیر پایش و خیسی بالای سرش ترسش را بیشتر می‌کرد. یک دست به دیوار و یک دست به چتر کاغذی، با احتیاط تمام به سمتِ تاریکِ حیاط رفت. هر بار یادش می‌رفت لامپ حیاط را عوض کند. به ته حیاط که رسید چیزی دید. چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد. یک قسمت زمین قرمز شده بود و آن کنار هم چیزی سفید به نظرش آمد. تخیلش شروع به جولان کرد: «کسی از دیوار پریده و زمین خورده و مغزش مثل هندوانه ترکیده! این خونش... آن هم صورتش...»  که ناگهان زنش چراغ قوه به دست از بالکن صدایش کرد.

      -  زیر بارون چی‌کار می‌کنی!؟ صدای چی بود؟

مرد هول شد و تا خواست برگردد، پایش لیز خورد و با کمر زمین خورد. دادش رفت هوا... زن نگران شد و با عجله به سمتش رفت. تا برسد، مرد از حال رفت.

مرد ظهر شاتوت‌ها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست... 

زن نور را که انداخت سطل و شاتوت‌های ولو شده‌ی له‌شده را دید.

-  آخی بمیرم! حالا من گفتم واسه مامانم؛ ولی نه با این وضعیت...



۱۳ دیدگاه ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


با دستان لرزانش کاسه شیر را گرفته بود و کوچه‌ها را طی می‌کرد. قطره‌ای از کاسه چکید. روی کوچه انگار قبلا هم شیر چکیده بود؛ شاید هم خون. تمام غذای یک روزش همین یک کاسه بود. برای او کاسه بود مگرنه اگر دست، دست بود پیاله هم حساب نمی‌شد. به سر کوچه که رسید خیلی‌ها را دید شبیه خودش؛ کاسه به دست و لرزان. دید که گریه می‌کنند و بر می‌گردند. کسی بهشان گفته بود: «دیگر شیر هم افاقه نمی‌کند، برگردید.»

شیر برای شیرخدا دیگر کار شیر را نمی‌کرد؛ خیلی دیر شده بود. تازه‌ترین شیرهای کوفه هم برای شیرخدا فاسد بودند. کاش وقتی تازه بود، می‌آوردند. صدای شیرخدا گرفته بود از بس برای چاه درد دل کرده بود. شاید اگر آن وقت می‌آوردند کسی بهشان نمی‌گفت برگردید؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود...


 

پی نوشت: شیر اگر تازه‌دوش باشد و گرمایِ جانِ حیوان در جانش باشد هر صدای گرفته‌ای را باز می‌کند. شیر ضد سم هم هست. تازه باشد، سم و زهر را می‌بُرد. آب است روی آتش. سم بخوری بعدش شیر بنوشی انگار هیچ نشده. اما بهترین شیر هم چند روز که بماند فاسد می‌شود و می‌بُرد. از خودش می‌بُرد چه برسد به زهر و سم...


۵ دیدگاه ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۶
حاتم ابتسام

یادداشت


حتما شما هم با فرهنگستان ادب فارسی و ساز و کار آن آشنایید. نهادی که با هدف حفظ و گسترش زبان و ادبیات فارسی کارهایی از جمله وضع کلمات جدید را در دستور کار داد؛ با نیم‌نگاهی به رسم‌الخط فارسی. حتما واژگانی که از این مصدر خارج شده‌اند به گوشتان خورده واژگانی که گاه شنیدنش برای گوش هم سنگین است چه برسد بیانش به زبان...

آن چیزی که یک واژه جدید و یا رسم‌الخطی جدید را وارد زبان و ادبیات فارسی می‌کند فقط وضع واژه جدید توسط فرهیختگان نیست بلکه استفاده زیبا به جا و مستمر از آن است؛ حال توسط هر شخصی.

مانند کاری که جلال کرد. که برای اولین‌بار با جرئت در پایان جملات ناقص -که جای نقطهویرگول و ویرگول است- نقطه گذاشت و جملاتش را با موصولاتی مانند: «که»، «بنابراین» و... شروع کرد. مداومت او بر این کار -که خیلی آن را اشتباه می‌دانستند و می‌دانند- باعث جاافتادنش بین دیگر نویسندگان شد. یا استفاده از کلمه «الخ» به جای «الیآخر» در پایان جملات؛ که این هم مد شد. پدیده‌ای وقتی مد می‌شود که تکرار شود. مد یعنی چیزی که تکرارشده‌ترین باشد. 

همچنین کاری که رضا امیرخانی در جدانویسی واژگان به اعلا رساند و تأثیرش را همین حالا بر خیلی‌ها گذاشته و باعث ایجاد موجی در فاصله‌گذاری شده است؛ نگارش بعضی واژگان با نیم‌فاصله که علاوه بر یک نوآوری فرمی و ظاهری، باعث دقت بیشتر خواننده به ریشه‌های یک واژه می‌شود. مانند «ره‌بر» به جای «رهبر» و «غم‌گین» به جای «غمگین». این کار علاوه بر ورز دادن واژه، عمق معنایی واژگان زبان فارسی را به رخ می‌کشد. زبانی که در آن مبنای واژه‌سازی «ترکیب» است. ترکیبی که از آن می‌توان از واژه‌ای تا یک میلیون واژه‌ی مرکبِ جدید ساخت. اتفاقی که در زبان عربی برای هر واژه کمتر از هزار است. چرا که مبنای واژه‌سازی در عربی «اشتقاق» است. 

هیچ زبان پیشرفته و پویایی یک‌شبه قدرتمند نشده است. بلکه استفاده مداوم و هوشمندانه توسط ادیبان و دانشمندان یک زبان باعث زیبایی مفهومی و حتی موسیقایی آن زبان می‌شود. تا چیزی ورز داده نشود ورزیده نخواهد شد. به عبارتی آنچه که قدرتمندی می‌آورد، ورزیدگی است و آنچه ورزیده می‌کند، ورزش است و ورزش، همان به کارگیری صحیح قدرت‌های درونی است.

نه اینکه واژه‌ای در لحظه توسط فرهیختگانی وضع شود و رها شود؛ بدون بهره‌برداری هوشمندانه...

*****

فارسی‌زبانانی را می‌شناسم که برای بیان احساساتشان به زبان انگلیسی یا عربی راحت‌ترند تا فارسی! کسانی که سال‌هاست کلاس‌های زبان خارجی را می‌گذارنند و شاید یک ترم هم زبان و ادبیات فارسی نخوانده باشند. یعنی زبان فارسی نمی‌دانند که بخواهند احساساتشان را در قالب آن بریزند. مضحک است که چون زبان فارسی زبان مادری ماست، نیازی به آموختن آن نداریم. در دانشگاه و در مقطع کارشناسی «سه» واحد درسی برای زبان و ادبیات فارسی گنجانده شده، در حالی که این تعداد واحد برای زبان انگلیسی «هشت» است!

هر چند به شخصه معتقدم بهترین و هوشمندانه‌ترین کتاب‌های دوران دبیرستان از نظر تدوین و تألیف، کتاب‌های گروه ادبیات فارسی هستند. اما این کافی نیست.

برای هر ملتی زبان، یک سرمایه و مظهر هویت اوست؛ همان طور که زبان فارسی و دین اسلام دو رکن اصلی هویت ما ایرانی‌ها هستند. موظفیم که این سرمایه هویت‌بخش را به خوبی بشناسیم و به کار بگیریم و در حد خودمان، برای اعتلای بیشتر آن بکوشیم.

*****

نویسندگی و سخن‌وری ورزش‌اند. یک وررزش ادبیاتی. تا شخصی قلم به دست نگیرد و ننویسند، نویسنده نخواهد شد و تا کسی زبان باز نکند سخن‌ور نخواهد شد. مانند ورزش‌کاری که تا رنگ تشک نبیند ورزیده نمی‌شود! اصلا سخن‌وری، ور رفتن با زبان است؛ البته ور زدن با ور رفتن فرق دارد!

در حین نویسندگی به غیر از «ابداع و اختراع» به «کشف»های جدیدی در قابلیت‌ها و جذابیت‌های زبان می‌رسیم. از بازی‌های زبانی و کلامی، تا موسیقی درونی و بیرونی واژگان. از تأثیر کوتاه و بلند نوشتن جملات در احساس خواننده، تا جایگاه پاراگراف‌بندی در فهم موضوعات دشوار و دامنه‌دار. این کشف‌ها و اختراع‌ها در سخن‌وری هم رخ می‌دهد.

این مهارت‌های کشف‌شده و نشده با شناخت درست و به کارگیری هوشمندانه زبان منجر به هویت‌مندشدن زبان و در نهایت هویت‌مندشدن شخص ما خواهد شد.

یعنی برای داشتن «هویت» باید «ورزیده» شویم. 

پس زبان‌مان را دریابیم...




پی نوشت: با تشکر از محمود پورسلطانی



مطالب مرتبط: 

از نسل جلال

در شهر کوران یک چشم پادشاست


۸ دیدگاه ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بچه‌ها اتوبوس را روی سرشان گرفته بودند. راننده از آینه بچه‌ها و مربی‌شان را می‌پایید. از شلوغی بچه‌ها کلافه شده بود. ناگهان اتوبوس به پرت‌پرت افتاد. زد روی ترمز و نگاهی به شاگردش کرد:

        - کامی بپر پایین، یه نگاه بنداز به موتور، بدجور داره ریپ می‌زنه!

کامی بی‌معطلی در را باز کرد و چرخی دور اتوبوس زد. در موتور را باز کرد و از آینه به راننده علامت داد. راننده زیر لب غرولندی کرد و پایین رفت. کمی با موتور ور رفت و این‌ور و آن‌ورش کرد. کامی دستش را که الکی سیاه کرده بود، پاک کرد.

        - خب چی کار کنیم حالا؟

        - هیچی منتظر میشیم اگه خواستن زنگ بزنیم یه ماشین دیگه بیاد

مربی پرورشی که تا آن لحظه از آینه نگاهشان می‌کرد پایین رفت.

        - چی شده؟

       - هیچی وسط بیابون خدا دستمون موند تو چال روغن... یه قدم دیگه بریم، ماشین پکیده... تعمیراتی هم الان نمیاد این ورا...

        - چی کار کنیم الان!؟

        - می‌خواید که زنگ بزنم یه اتوبوس دیگه بیاد ببردتون...

        - این همه بچه‌های فنی هنرستان بار کردی می‌گی اتوبوس ایراد فنی داره! بگم بچه‌ها بیان درستش کنن؟

صدای بچه‌ها در اتوبوس از شلوغ‌کاری به دعوا شبیه شد. یکی از بچه‌ها با عجله از اتوبوس پیاده شد:

        - آقا کمالی و پارسایی دعواشون شده...

راننده که از حرف اول مربی و تخصص دانش آموزان جا خورده بود پوزخندی زد و گفت:

        - ماشینو بدم دست این بچه مدرسه‌ایا!؟

مربی از این حرف خوشش نیامد؛ اعتنایی هم نکرد. رو کرد به خبرچین:

       - واسه چی دعوا می‌کنن

       - آقا شرط بستن سر اینکه ماشین کجاش خراب شده؛ سر قیمت شرط دعوا شد...

این اولین‌بار بود که مربی از دعوای مدرسه‌ای و دلیلش خوشش آمد رو به راننده کرد.

       - تحویل بگیر! یه همچین دانش‌آموزایی داریم ما... ندید دارن واسه درد ماشینت سر و دست می‌شکنن

به خبرچین گفت: «بگو بیان پایین». بدو رفت و کمالی و پارسایی آمدند. نرسیده به مربی کلی فحش حواله خبرچین کردند و در همان راه شروع کردند:

      - آقا این بچه ننه زر زده هرچی گفته

      - آره آقا داشتیم شوخی می‌کردیم

مربی از وحدت کلمه دو نفر خوشش آمد! در آن هیر و ویر زیادی به مربی خوش می‌گذشت.

      - خب حالا که اینقد هم‌دلید بیاید درد ماشینو تشخیص بدید و رفعش کنید. جفتتون که از بچه‌های مکانیکید...

خشکشان زد. فکر می‌کردند مربی هم مثل ناظم است که اول می‌خندد و بعد زهر می‌کند.

      - آقا ما غلط کنیم بخوایم تشخیص بدیم

      - راست میگه اصلا این‌کاره نیسیتم! بی‌خیال

      - اجازه بدید به جای رفع درد، رفع زحمت کنیم

      - آره آقا ما درسمون‌ام زیاد خوب نی...

      - ....

مربی حسابی سر ذوق آمد بود.

      - خب بسه دیگه پرت و پلا نگید! 

رو به شاگرد: «جعبه آچارتو بیار بده بچه‌ها» شاگرد با تعجب اوستایش نگاه کرد. راننده با پوزخندی چشمانش را به تأیید بست. شاگرد جلدی پرید و جعبه را آورد و جلوی بچه‌ها باز کرد. بچه‌ها نگاهی به جعبه، نگاهی به راننده، نگاهی به موتور و آخر هم نگاهی به هم کردند. کمالی گفت:

      - آقا می‌شه یه چیز خصوصی بهتون بگیم؟

      - می‌خوای بگی ترسیدی!؟ نترس! بسم الله بگو... هر چی شد با من! آقای راننده اهل دله...

      - نه آقا! بحث این حرفا نیست؛ یه لحظه تشریف بیارید

مربی سرش را تکان داد و دو نفری از اتوبوس فاصله گرفتند.

      - آقا راستش این اتوبوس چیزیش نی! من و پارسا از همون اولش فهمیدیم الکی با گاز و کلاچ ریپ داده به موتور... الکی شرط بستیم و دعوا انداختیم قیمت بره بالا... من این راننده‌ها رو می‌شناسم... این یکی زیادی اهل دله... اعصابش از دست بچه‌ها خرده، نگه داشته بهونه کنه؛ مگرنه تموم راننده‌های جاده تعمیرکارن...

      - راست می‌گی!؟ خب که چی بشه

      - اذیتش کردیم می‌خواد اذیت کنه... اینقدر این جا وامیسه که بچه‌ها پرپر شن از گرما؛ آخرشم یه اتوبوس از رفیقاش خبر می‌کنه. شایدم بخواد نازشو بخریم و الکی ماشینو راه بندازه و تا آخر اردو منت‌شو بذاره...

مربی داشت از ذوق می‌مرد؛ از زیادی خوش‌گذشتن هم گذشته بود. از اینکه جواب اعتماد به بچه‌ها چنین کشفی شده بود، پرپر می‌زد. ولی نشان نداد.

      - خب حالا چی کار کنیم!؟

      - هیچی شما زنگ بزن یه اتوبوس دیگه؛ دارم براش...

مربی رفت که زنگ بزند. کمالی هم رفت و در گوش پارسایی چیزی گفت. پارسایی رفت سمت راننده و شروع کرد به صحبت. کمالی آچاری برداشت و رفت سمت موتور؛ کمی نگاه کرد. با قطعه‌ای ور رفت و شلش کرد؛ ناگهان دست از کار کشید. به سمت مربی که از تماس تلفنی فارغ شده بود فریاد زد: 

      - آقا اجازه... درد این ماشین تو سواد ما نیست. زنگ بزنید یه اتوبوس دیگه بیاد... این باید یه چند روزی بره گاراژ بخوابه...


۸ دیدگاه ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۶
حاتم ابتسام