وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


وقت آن رسیده بود که یک کار را به تنهایی شروع کنم. حتی سفارش را خودم بگیرم و مثل سابق در تمام مراحل زیر‌پرچم او نباشم. حالا که موقعیت پیش آمده بود معطل نکردم! سراغش رفتم و گفتم کاری را شروع کرده ام و نظر و مشورتت را می‌خواهم بدون توضیح اضافی گفت: «برایت زود است.» من هم همین حرف کوتاهش را نشنیده گرفتم و کار را به دست گرفتم.

توجهی نکردم و با ذوق تمام مشغول شدم. استقلال کاری عالمی داشت و موفقیت مستقل نه فقط اثبات توانایی‌هایم به او می‌شد بلکه اعتماد به نفسم را بالا می‌برد. از تمام توان و تجربه‌ای که این مدت به دست آورده بودم مایه گذاشتم و وقف کار شدم.

اما هر چه جلوتر می‌رفتم حفره‌های زیادی در کارم حس می‌کردم مثلا جای خالی دوست متخصصم. وقتی وارد کار نشده بودم اصلا چنین به نظر نمی‌آمد و خیلی راحت تر از این تصورش می‌کردم اما دیگر کمرم تاب مشکلاتی که معلوم نبود از کجا می‌آیند را نداشتم. هر روز یک مشکل خیلی مسخره از یک ناکجا روی سرم خراب می‌شد و اوضاع کار را بدتر می‌کرد. نمی‌توانستم برای مشورت نزد او بروم که یک وقت فکر نکند ضعیفم! ولی دیگر کار مثل آوار روی سرم خراب شده بود.

وقتی نزدش رفتم گفتم به رایم مشکلی پیش آمده و مشورت می‌خواهم. گفت: «من که به تو گفته بودم برایت زود است! دیگر مشورتی بیش از این ندارم که بدهم»

از ترس شنیدن چنین جملاتی بود که اینقدر دیر سراغش رفتم. آن‌قدر توی ذوقم خورد که دوست داشتم بمیرم و چنین حرفی نشنوم. خواستم بروم که ادامه داد: «وقتی درباره موضوعی مشورت می‌دهم یعنی می‌دانم که اگر این کار را بکنی چه می‌شود و درباره آنچه خواهد شد هم مسئول،کمک‌کننده و آگاهم و می‌توانم نظرات تکمیلی هم بدهم! اما وقتی مشورت من را گوش نکردی و رفتی و سرخود کاری را کردی و آمدی و گفتی حالا چه کنم، دیگر حرفی ندارم و دیگر مشورت نمی‌دهم نه چون ناراحت شدم، بلکه چون نمی‌توانم نظری بدهم و راجع به شرایط پیش آمده هیچ آگاهی متناسبی ندارم و برای فرار از این چنین ندانستنی، دانسته‌هایم را در اختیارت گذاشتم! یعنی من صلاحیت مشورت قبل از مشکل را دارم نه بعد از آن را!»

تجربه‌ی تلخی بود که در یکی از بزرگترین مشکلات دوران کاری از مشورت او محروم شدم. نمی‌دانستم یک عملکرد ناآگاهانه دیگران را هم  در موضع ضعف قرار می‌دهد. حالا فهمیدم چرا وقتی دیوانه‌ای سنگ در چاه می‌اندازد، عاقلان هم انگشت به دهان می‌شوند.



متخصص تجربه


۱ دیدگاه ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


صفت‌های انسانی یک موضوع کیفی‌اند و بنا به شرایط زمان و مکان تغییرپذیرند. سعه صدر وقتی معنا پیدا می‌کند که در وضعیت و جمعیتی قرار بگیریم که نیاز به تحمل دارد. شجاعت وقتی رخ نشان می‌دهد که با مسائلی در زندگی رو به رو باشیم که نیاز به شجاعت دارند. به عبارتی در برخورد با مسائل است که صفات اخلاقی به چالش کشیده و بارور می‌شوند و رشد می‌کنند.

قطعا زندگی در دنیای مدرن آن جنس از شجاعتی که را یک انسان نخستین برای مقابله با طبیعت وحشی نیاز داشت، طلب نمی‌کند؛ و یا شجاعتی که یک جنگجوی قبیله را سرپا نگه می‌داشت. خطر کردن در این بسترها در دنیای مدرن نزدیک به صفر است و کمتر کسی است که به کمترین میزان این جنس شجاعت نیاز داشته باشد و بخواهد آن را به میدان عمل بیاورد و رشد دهد.

شجاعت، جرأت و جسارت در دنیای مدرن از بین نرفته‌اند، بلکه تغییر بستر اجرا داده‌اند. انسان مدرن از شجاعت در انتخاب‌هایی مهم زندگی دهد بهره می‌برد؛ و از جسارت در طرح ایده‌ها و نظرات جدید و انتقاد در عرصه‌های مختلف کمک می‌گیرد و  از جرئت برای اجرایی‌کردن ایده‌هایش سود می‌جوید.

همه صفات پسندیده‌ی انسانی در وجود انسان به ودیعه نهاده شده و بسیار کارآمد و سودمند هستند؛ اما بستر عمل می‌خواهند و دانش استفاده صحیح؛ باید درست زندگی‌کردن را از استفاده درست از این صفات بیاموزیم. صفاتی مانند شجاعت، جسارت و جرئت را بشناسیم و جای استفاده صحیح آن در زندگی را تعیین کنیم.

باشد که به کمک بهره‌وری و تعالی این صفات رستگار شویم.

 

۰ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام
یادداشت داستانی

دوست متخصصم کار خوبی را تحت نظر خودش به من سپرده بود. وقت زیادی برای انجام آن داشتم؛ اما هر چه به پایانِ زمان‌بندیِ کار نزدیک می‌شدم خبری از کم‌شدن حجم کار نبود. فکر می‌کردم وقت زیادی دارم و تمام تلاشم را کردم که از این وقت بیشترین استفاده را کنم ولی به طرز عجیبی وقت کم آوردم و از آن وقتی که می‌گذاشتم نتیجه‌ی باید را نگرفتم. کم آوردم و خودش فهمید که از این سریع‌تر نمی‌توانم.

برای تمام کردن کار و به امید کمک و یا زمان بیشتر ماجرا را که برایش توضیح دادم؛ گفت: «یعنی در زمان‌بندی اشتباه کردی؟» مسئله‌ی زمان‌بندی نبود مسئله نشناختن نسبت زمان و کارم بود. توضیح دادم که انگار زمانم برکت نداشت. گفت: «برای هر کاری باید یا وقت بگذاری یا زحمت بکشی!» از قیافه‌ام فهمید حرفش را نفهمیدم. این حرف کمکی که دنبالش بودم نبود. فهمید که فرقشان را خیلی درک نمی‌کنم.

گفت: «وقتی نداری! اما اگر می‌خواهی در هر کاری، چه فردی و چه گروهی موفق باشی، باید از تجربه‌های که در واقع همان وقت‌های گذارنده‌ی تو در دیگر کارهاست استفاده کنی؛ یا اگر تجربه‌ای نداری باید در همان کاری که مشغول آن هستی زحمت بکشی و تجربه کسب کنی.

حتما وقت گران‌قیمت‌تر و مهم‌تر از زحمت است؛ چون وقت تو حاصل زحمت‌های توست و تجربه‌ها زمانی را از تو گرفته‌اند و کیفیت بیشتری به زمان کنونی تو داده‌اند. یک ساعت تو با یک ساعت یک متخصص واقعی فرق می‌کند. یک ساعت یک متخصص شاید عمقی به اندازه هزاران ساعت داشته باشد چون زحمتش را قبلا کشیده است؛ ولی یک ساعت تو شاید30 ثانیه هم ارزش کاری نداشته باش. پس زحمت بیشتری بکش و لحظاتت را با کیفیت‌تر کن. زحمت زیاد، وقت کم را ارزشمند می‌کند.»

در عمل حرف‌هایش کمکی به انجام کارم نکرد، ولی حداقل فهمیدم که برای زمان‌بندیِ بهتر، بیشتر از نگاه به ساعت مچی‌ام، باید شناختی از کیفیت ساعت‌های عملم داشته باشم.

باید برای ساعت‌های مفیدتر و پویاتر عرق ریخت...



۰ دیدگاه ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت


برداشت هنری از یک اثر و معنایابی و فهم مفاهیم یک اثر هنری همه و همه در ید قدرت مخاطب است و اوست که با توجه و بذل نظر به این کشف از اثر هنری می‌رسد و اثر را بهتر می‌بیند و آن را به فعلیت می‌رساند.

در واقع اثر هنری بدون مخاطب به فعلیت نمی‌رسد و اصلا اثر هنری نامیده نمی‌شود؛ و این مخاطب است که اثر و منظومه اطراف آن را با حضور خود شکل می‌کند و به یک اثر معنی و ‌مفهوم و هویت هنری می‌دهد.

چه بسیار آثاری که خلق شدند و از سوی مخاطبان هنر، دارای مفهوم و خاصیت انگاشته نشدند و از صفحه روزگار‌ محو گشتند و چه آثاری که خلق شده بودند برای مصرف دیگری، اما به عنوان یک کالای هنری دیده و فهمیده شدند. 

هر مخاطبی هم معنی و مفهوم خودش را بر اثر بار می‌کند.

با این مقدمه می‌توان گفت هنرمند کسی است که در تلاش می‌کند چیزی خلق کند که دیگران به او مفهوم و ‌معنی بدهند و اثر را با فهم و برداشت خود کامل کنند؛ و تنها هنرمند است که توانایی خلق اثری را دارد که «هنر» دیده و فهمیده شود!

منتقد نیز -که در وهله اول ‌یک مخاطب می‌باشد- کسی است که بر رابطه‌ی هنرمند، اثر هنری، مخاطب و فهم و برداشت از اثر، نظارت و دخالت دارد.

از سویی بر هنرمند نظارت دارد که هر خر‌وجی سخیفی را با هیاهو و‌ معنایی که خودش بر آن بار می‌کند به نام هنر‌ غالب نکند، و از دیگر سو به مخاطب در تشخیص و فهم صحیح و عمیق از آثار واقعی مدد می‌رساند. منتقد با چشمانی باز اثر را می‌بیند و به مخاطب معرفی می‌کند و او را با دادن نور بیشتر راهنمایی می‌کند.



۰ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۴
حاتم ابتسام

یادداشت


درست این است صاحبان آثار، هنگامی دست به تولید و عرضه‌ی یک اثر بزنند که حداقل نشانه‌های از کمال را در خود ببیند؛ و فرض این است وقتی فردی اثری را عرضه می‌کند این نشانه‌ها را -در کمترین حد هم که شده- در خود دیده و بروز داده است.

انسان که در ذات، تعالی‌طلب و کمال‌گراست، گاه دچار رکود کمال‌گرایی می‌شود! یکی از مواقع رکود کمال‌گرایی بعد از عرضه‌ی یک اثر و خروجی گرفتن از ورودی‌های وجود است؛ مثل زمان بعد از اتمام دوران تحصیل و دریافت مدرک، مثل تولید و عرضه‌ی یک اثر هنری و یا اجتماعی و...

صاحب اثر بعد از تولید یک اثر و احساس به فعلیت رسیدن و رد کردن مرحله بالقوه بودن به ناگاه خود را کامل و بی‌نقص می‌داند. به عبارتی به این باور می‌رسد حال که توانسته‌ام با ورودی‌هایم یک خروجی بگیرم پس به آنچه که باید می‌رسیدم رسیدم؛ و این ابتدای یک رکود ویرانگر و مضر برای صاحب اثری است که تازه در ابتدای راه خویش قرار گرفته است.

«منتقد» با تکیه بر نگاه تعالی‌طلب و کمال‌گرایانه‌ی مستمری که دارد، همه خروجی‌های عرضه‌شده‌ی صاحبان آثار را رصد و بررسی می‌کند. این رصد خود به تعالی منقد نیز کمک می‌کند اما هدف منتقد تنها تعالی خود نیست بلکه این بررسی‌ها منجر به فهم منتقد از آثار و رابطه‌ی آنان با صاحبان آن می‌شود و به تبع، ضعف و قوت‌ها را نمایان می‌کند. این بازتاب نگاه منتقد به صاحب اثر نیز می‌رسد و یک صاحب اثرِ با فکر پویا، آن را با روی گشاده می‌پذیرد؛ یک صاحب اثرِ دچارِ رکود شده نیز در بدترین حالت تلنگری می‌خورد و نسبت به نقص خودش آگاهی می‌یابد.

این تلنگرِ «اراده برای دانایی» است. اراده‌ای که گاه در افراد خاموش و راکد می‌شود و منتقد آن را با نقد خود تحریک می‌کند. منتقد است که باید صاحبان آثار را نسبت به این موضوع هوشیار و آگاه کند و بگوید که فلانی آن‌قدر که می‌اندیشی «دانا» نیستی. حداقل این است که صاحب اثر نزد خودش بگوید، باید بروم و آنچه منتقد بر اساس آن نقد من  و اثرم را می‌کند بدانم تا بفهمم چرا ایراد از کجاست و این ضعف و یا حتی قوتی که در من دیده دقیقاً چیست.

و این ابتدای مسیر رو به بالای دانایی است؛ و نقش منتقد در آن... 



درباره نقد


۰ دیدگاه ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


برف اول زمستان، سنگین است! دانه درشت و پربار. اما روی زمین آرام نمی‌گیرد؛ از گرمای زمینی که چند ماه آفتاب خورده، یا دود در هوا می‌شود یا ذوب در زمین...

سنگین می‌آید و سبک می‌رود.

ولی برف آخر زمستان آرام می‌شود، کم‌تراکم و سبک؛ مثل کاهی معلق در هوا که با اندک وزش بادی به رقص در‌می‌آید؛ ولی هر‌چه می‌آید روی زمین می‌نشیند و همین کاه، کوهی از برف روی زمین می‌نشاند.

نه هوا گرم است که بخارش کند و نه زمین هرم دارد که آبش کند...

سبک می‌آید و سنگین می‌نشیند.

هر برفی که می‌آید لایه‌ای می‌شود بر برف قبل و فرشی برای جلوس برف بعد...

زمستان آموخته که شروعی سنگین و فاخر داشته باشد تا جو را به دلخواه خود برگرداند؛ وقتی هم که جو را برگردانند، به ناز می‌آید و هر چه هم کم‌تر می‌آید باز عزیز است و میزبان دارد... برف‌های قبلی میزبان خوبی هستند که از قبل آمده‌اند و جا خوش کرده‌اند.

زمستان برای آمدنش از سرما و باد پاییز مدد می‌گیرد تا راه آمدنش را گل‌باران کند و جو را تلطیف...

برای رفتن هم به بهار وا می‌دهد، زور طراوت بهار نباشد جای زمستان خوش‌تر از آن است که برود.

زمستان آداب آمدن و رفتن خودش را دارد؛ سرسنگین با خش‌خشِ رنگینِ پاییزی می‌آید و با سبک‌سر با نم‌نمِ سبز بهار می‌رود.

زمستان بین زردی و سبزی خط سنگین سپیدی کشیده که زردی را به رخ می‌کشد و سبزی را به چشم می‌آورد. زرد کنار سپیدی، طلا می‌شود و سبز کنارش جلا...

زمستان فصل بزرگی است... آن‌قدر هویت دارد که فصل‌های دیگر با او معنی بهتری می‌گیرند...

۲ دیدگاه ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


طبیعت به نوعی «مادرِ واسطه‌ای» همه‌ی خلایق است؛ و ما در دامان مادرانه‌ی طبیعت خلق می‌شویم و رشد می‌کنیم؛ و این وابستگی به طبیعت که خود، مخلوق خداست همیشه در ما خلایق وجود دارد. طبیعت سخاوت‌مندانه و مادرانه با آغوش باز و دامانی پرمهر و بی‌منت ما را در خود جای داده و پذیراست. هر چه می‌خواهیم از او برداشت می‌کنیم و به حیات ادامه می‌دهیم.

ما انسان‌های مدرن مدتی است که از دسترسی مستقیم به طبیعت محرومیم و بهره‌وری ما از طبیعت محدود به یک سفر یک‌روزه‌ی تفریحی جهت هواخوری و نشستن در طبیعت محدود شده، که البته همان نیز به خاطر بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی ما به ضرر طبیعت تمام می‌شود.

اما حیوانات از ابتدای خلقت‌شان، رابطه‌ای مستقیم با طبیعت دارند و خَُلق حیوان بر این است که حتی تربیت بچه‌هایش را به طبیعت می‌سپارد؛ مانند گرگ که بعد از مدتی توله‌هایش را به زور و پرخاش در طبیعت رها می‌کند تا بروند و برای خودشان «گرگی» بشوند. انسان نیز از همان زمان که ارتباط مستقیم با طبیعت داشت هر چند بی‌پرخاش، اما به گونه‌ای فرزندانش را در طبیعت رها می‌کرد تا آن‌ها نیز بروند و برای خودشان «مردی» بشوند.

مسئله‌ای که این روزها بیش از پیش ذهنم را درگیر کرده است، مسئله «رابطه تربیت کودک و جامعه» است. کودکی که در بستر جامعه‌ی مدرن متولد و در همان نیز رشد می‌کند و شاید برخورد مستقیمِ مداومی با طبیعت نداشته باشد، اما به نوعی هنوز هم همان روش تربیتی را می‌گذارند. به عبارتی اگر جامعه را به مثابهِ طبیعت بگیریم، درست است که انسان به صورت مستقیم در دامان طبیعت رها نمی‌شود اما کودکی که در جامعه‌ی مدرنِ دور از طبیعت امروزی، متولد می‌شود، باز هم به همان روش در دامان جامعه «رها» می‌شود تا «مرد» بشود! آن هم توسط مادران و پدرانی که فقط ‌می‌زایند؛ بدون اینکه حتی برنامه‌ی قبلی برای تولد نوزداشان داشته باشند! چه برسد به اینکه برای مراحل مهم و حساس زندگی او آمادگی و برنامه‌ای داشته باشند.

پس چرا مایی که اینقد «رهاسازیم»، از طبیعت دور شدیم! شاید رهاسازی در طبیعت که با افتخار برای حیوانات وحشی صورت می‌گیرد، برای انسان مخاطراتی داشته باشد اما درس‌های زیادی نیز می‌آموزد. درس بقا، بهره‌وریِ مفید و مستمر از محیط اطراف و... درس‌هایی که در جامعه‌ی مدرن امروزی بیش از پیش به آن‌ها نیازمندیم، ولی خبری از آن‌ها نیست.

درس‌های طبیعت جای خود را به درس‌های دیگری داده‌اند؛ کاربرد قانون جنگلیِ «بخور تا خورده نشوی» به صورت پررنگی‌تری در جامعه‌ی امروزی دیده می‌شود. یعنی جامعه‌ی انسانی با تمام سیرِ تطوّری که از شروع یک‌جانشینی داشته، تبدیل به محیط وحشی‌تری نسبت به خود طبیعت شده است. این بی‌برنامگی، بی‌فکری، بی‌مسئولیتی و ناآگاهی بشر را می‌رساند که با این همه رشد، توسعه و پیشرفت باز هم خود را در دامان محیطش رها می‌سازد تا شاید خبری بشود. ولی خبری نیست! خبرهایی هست ولی او پیروِ این خبرها نیست! 124هزار پیامبر آمدند که بگویند طبیعت یک بستر مفید است، نه یک مادر معنوی! ولی کو گوش شنوا!؟

انگار آدمی‌زاد دوست دارد در آغوش گرم مادرش بِلَمَد و شیره‌ی جانش را بمکد و به هیچ‌قیمتی دامان پرمهر او را از دست ندهد. حال این لَم‌دادن به چه قیمتی برای او تمام می‌شود اللهُ اعلم... و خدا می‌داند با این روش چه بر سر انسان، طبیعت و جامعه خواهد آمد.




نگاهی هم به این مطالب بیندازید:

آرمان و جامعه

آگاهی اجتماعی

پرسش کودکانه


۴ دیدگاه ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد نفس‌نفس‌زنان دست نوه‌اش را گرفته بود و هم‌پای هم راه می‌رفتند. حرکات کُندِ پیرمرد این‌بار حوصله‌ی نوه‌اش را سر نمی‌برد؛ با پدر و مادرش که راه می‌رفت به پایشان نمی‌رسید؛ مخصوصا پدرش! اما پدربزرگ خیلی آرام می‌رفت و می‌شد دستش را گرفت.

به صف نانوایی رسیدند. پیرمرد از جوانی که با فاصله از صف ایستاده بود پرسید: «آخر صف کیه؟» جوان بدون اینکه حتی سرش را از گوشی بردارد بی‌حوصله جواب داد: «خودم!» پیرمرد هم گفت: «پس من بعد شما» و دست نوه‌اش را گرفت و همان‌جا زیر دیوار نشست تا نفسی تازه کند و حالش جا بیاید. کودک هم همان‌طور که کنجکاوانه صف را نگاه می‌کرد نشست.

صف طولانی بود و پیرمرد آمادگی این انتظار را داشت؛ ولی کودک همان چند دقیقه اول حوصله‌اش سر رفت. از کنار مرد برخاست و از کنار صف به سمت جلوی آن رفت. پیرمرد که هنوز نفس‌زدنش قطع نشده بود، زیرچشمی نوه‌اش را می‌پایید. چند نفری از داخل صف کودک را زیر نظر داشتند که کجا می‌رو‌د. در چشم چند نفر، کودک به سان دشمن غاصبی بود که می‌خواهد نوبتشان را حاصل ساعت‌ها اتلاف وقت بود غصب کند. کودک به ابتدای صف که رسید دوزاری‌اش جا افتاد که آمده‌اند سنگک بگیرند.

دوان نزد پدر بزرگش برگشت. «بابابزرگ می‌ذاری من سنگاشو جدا کنم با پول خرد؟ پول خرد بهم میدی؟» پیرمرد آمد حرفی بزند که سرفه‌اش گرفت، همان‌طور که سرفه می‌کرد در جیب‌هایش دنبال سکه گشت ولی پیدا نکرد. سرفه‌اش قطع نشد. رنگ صورتش برگشته بود. کودک پرسید: «بابابزرگ خوبی؟» -«آره خوبم» اسکناسی به کودک داد. «برو تو صف ببین کسی سکه داره، اینو بده به جاش!»

پسربچه گیج شد. نمی‌دانست کاری که پدربزرگش گفت، چگونه انجام دهد! چگونه می‌فهمید چه کسی سکه دارد! پیرمرد که اصلاً حالش خوب نبود، فهمید کودک برای این کار ناتوان است. خواست کمی بلند شود ولی نتوانست. رو به نفرات جلویی صف کرد و گفت «کسی پول خرد و سکه نداره...» به سرفه افتاد و جمله‌اش ناقص ماند. کودک جلوتر رفت تا حرف پدربزرگش را کامل کند. «ببخشید پول خرد دارید؟»

مخاطب کودک همه بودند، ولی چند نفری برگشتند و نفهمیدند که ماجرا چیست. «برو بچه پول خردمون کجا بوده؟» یکی گفت «از تاکسی بگیر» یکی خندید و یکی هم به نشانه‌ی تأسف سرش را تکان داد. «ببین بچه چه لباسی هم پوشیده و گدایی می‌کنه!؟» یکی دو نفر هم دست به جیب شدند. ولی همه با هم پول خرد نداشتند!

کودک جلوتر رفت و همین‌طور می‌پرسید: «پول خرد ندارید؟ پول خرد؟» دیگر کل صف توجه‌شان به کودک جلب شد. ولی کسی جوابش را نمی‌داد. ناگهان در انتهای صف، سر و صدایی شد. چند نفر جمع شده بودند دور هم، و معلوم نبود چه خبر است. دیگر کسی به کودک نگاه نمی‌کرد. کودک هم انگار در شلوغی چیز آشنایی دیده باشید ته صف دوید. چند نفر دیگر هم از سر صف کنجکاو شدند و رفتند؛ ولی بقیه صفشان را نگه داشتند.

پیرمرد حالش به هم خورده بود و افتاده بود کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و نظرات کارشناسی می‌دادند. کودک تا حال پدربزرگ را دید خودش را رویش انداخت و صدایش زد: «بابابزرگ! بابابزرگ! بابابزرگ خوبی؟» حضار گریه‌ی کودک را که دیدند نگاهی به ترحم‌وار به او و پیرمرد انداختند. یکی گفت: «ببین با چه روش‌هایی گدایی می‌کنند» دیگری گفت: «پس این بچه گداهه نوه‌ای این یاروئه» آن یکی: «آقا مثل اینکه یارو خیلی حالش بده، یکی زنگ بزنه اورژانس» این یکی: «آره گناه داره». چند نفری دست به جیب شدند. دستِ کسی گوشیِ آماده برای تماس نبود. پولی درآوردند و روی پیرمرد انداختند؛ یا به دست کودک دادند. همه پول‌ها خرد بود...



داستان کودکان


۰ دیدگاه ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۱
حاتم ابتسام

یادداشت


فلاسفه در پی یافتن پاسخی برای «پرسش‌های کودکانه»، فلسفه‌ورزی می‌کنند! پرسش‌هایی که دغدغه‌‌ی روزهای کودکی ماست، جولان‌گاه فکری فیلسوفان عالم است. چرا خدا؟ خدا چرا؟ خدا کی آمد؟ چرا قبلا نبود؟ اصلا کی یعنی چه؟ و...

دریافت کودکان از اتفاقات پیرامون‌شان بسیار قوی است؛ و به هر کنشی واکنشی دارند. کودک به هر پدیده‌ای مشتاق و به آن توجه می‌کند و درباره چیستی و چرایی‌اش کنجکاو است؛ اگر مادی باشد آن را لمس می‌کند، می‌بوید و می‌چشد و اگر مادی نباشد ساعت‌ها و روزها درگیر آن می‌شود. این کنجکاوی و پرسش‌گری کودکان به طرز اعجاب‌آوری خستگی‌ناپذیر است و لحظه‌ای به آن استراحت نمی‌دهند. انگیزه‌ای خاصی نیز پشت آن نیست، جز رفع نادانی.

کودک فهم و درک درستی نسبت به چیستی و چرایی اتفاقات پیرامونش ندارد؛ و بعد از مدتی به علت درک ناقص و دشواری فهم بعضی کنش‌ها توجه‌اش را از دست می‌دهد؛ و این انتهای دوران کودکی و آغاز بی‌خیالی‌های بزرگسالی است. شاید چون فایده‌ای در این کنجکاوی و دقت نمی‌بینند به این نتیجه می‌رسد که دانستن طعم، جنس و بوی اشیا دردی از او دوا نمی‌کند و نه تنها لقمه نانی به دستش نمی‌دهد، بلکه فقط فکر او را پر می‌کند! از طرفی کودک در بسیاری مواقع از این کنجکاوی‌ها نهی و حتی مواخذه و تنبیه می‌شود.

می‌توان همین‌جا دلیلی برای کنجکاوی نکردن و مردن حس کشف در بزرگسالان یافت! چون دانش و کشفیات به کار گرفته نمی‌شوند و از آن فایده‌ی ملموسی به دست نمی‌آید پس دیگر سراغ اکتشافات بعدی نمی‌روند. کسی هم نیست که از این دانش‌ها حمایت کند؛ و چون این دانش‌ها نیز به علت ضعف استعدادیابی و هدایت تحصیلی و شغلی در بستر بروز قرار نمی‌گیرند هیچ‌گاه به فعلیت نمی‌رسند؛ پس می‌شوند علم بی‌فایده! اما اگر بدانیم آنچه می‌آموزیم به کارمان می‌آید و قرار است روزی به لقمه نانی تبدیل بشود حتما با نگاه بهتر، مشتاقانه‌تر و حتی هدفمندتری آن‌را می‌آموزیم. اما مسئله اینجاست که دیگر میل و کنجکاوی به دانستن جنس دیگری دارد؛ این میل و انگیزه از سر نیازهای مادی است.

می‌توان با اندکی تأمل و تعمق بیشتر، تمام آموخته‌ها را کاربردی کرد. کاربردی که الزاما مادی و نانی نیست! اما این زحمت را به خود نمی‌دهیم. بلکه همیشه به ذهن خود استراحت می‌دهیم. استراحت ذهن هم بسیار ساده است؛ همان روش معروف پاک‌کردن صورت‌مسئله! که طی آن فرد اصلا سوالی نمی‌پرسد که در پی آن کنکاشی هم داشته باشد.

به عبارتی همان ویژگی ذاتی که در کودکی نمود بیشتری دارد کنار گذاشته می‌شود و تنها ما می‌مانیم و ذهنی دست نخورده و در حال استراحت. ذهنی که با گذر زمان و بیشتر شدن تجربیات قدرت فهم درک بالایی دارد ولی نای طرح سوال و کنجکاوی ندارد. حال اگر کودکان فهم بزرگترها و بزرگترها کنجکاوی کودکان را داشتند حتما مسیر علم و حقیقت‌یابی به سمت دیگری می‌رفت! اما صد افسوس که همه فیلسوفانه عمل نمی‌کنند و فیلسوفان نیز نان و لقمه‌ای عمل نمی‌کنند. کنجکاوی هم اگر هست برای یافتن راه کسب پول‌ بیشتر است!

درد این است که یا کودکی نداریم یا فهم، یا حال و احوال فکر کردن...

۰ دیدگاه ۲۴ آبان ۹۳ ، ۰۴:۵۲
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


وقتی قرار است سوار بر وسیله‌ای در مسیری حرکت کنیم، از سه حال خارج نیستیم:

    1. رانندگی بلدیم و پشت فرمان می‌نشینیم و در مسیر مشخص می‌رانیم.

    2. راننده‌ی قابلی را می‌یابیم و کنار دستش می‌نشینیم و او در مسیری مشخص حرکت می‌کند.

    3. بدون اینکه خودمان رانندگی بدانیم، سوار بر ماشینی می‌شویم که راننده‌ای ندارد و هر جا که راه رفت آن هم می‌رود.

مسیر زندگی و سعادت هم همین است:

   1. آنقدر خودآگاه هستیم که خود را در مسیر هدایت و سعادت قرار دهیم.

   2. رهبری آگاه داریم که ما را در مسیر سعادت، هدایت می‌کند.

   3. آگاهانه و یا ناآگاهانه در اسیر هوای نفس می‌شویم و او ما را هر جا که می‌شود، می‌برد.

چه بهتر که آگاهانه دست به انتخاب راه‌بری آگاه بزنیم، تا با خیالی راحت به دور از ترس گرفتاری در دام هوای نفس، در وسیله‌ی نجات بنشینیم و مسیر سعادت را طی کنیم.

 


برگرفته از کلام امیرالمؤمنین؛ نهج‌البلاغه، نامه هفت، نامه دوم به معاویه


۱ دیدگاه ۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۷:۰۰
حاتم ابتسام