وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نام شهید» ثبت شده است

نقد عکس

انتظار گمنام

.

این عکس حرفه‌ای نیست! از نظر تکنیکی. نه چندان با کیفیت، با قابی ناموزون و نوری هدایت‌نشده که چند جای تصویر را هم سوزانده.

اما چرا عکاس این عکس را برداشته؟ آن هم با دوربین موبایل!

بیایید به سبک کارآگاهان برای فهم انگیزه، دنبال سرنخی بگردیم.

پیرمرد روی ویلچر با ظاهری ساده، با نگاهی خیره، شاخه گلی در دست، گویی قصد دست دادن با کسی را دارد. بازتاب تند نور شانه‌اش را درخشان کرده...

مرد میانه تصویر که میانه تنه‌اش در عکس دیده می‌شود با کتی مناسب و شکیل، انگشتر دُری در انگشت که شیعه بودنش را فریاد می‌زند و تسبیحی که در دست مشت کرده‌اش خودنمایی می‌کند...

پسربچه‌ای که با نگاهی کنجکاو و مهربان به پیرمردِ خیره، خیره شده. با شاخه گلی در دست، از نوع گلایول؛ گلایولی که معنایش مشخص است! و در این عکس در دستان پیرمرد هم تکرار شده. به پسربچه کت پوشانده‌اند برای خوش‌تیپی؛ که شلوارش با آن هماهنگ نیست. شاید برای رسمیتی که آن محیط دارد...

پشت سرِ پسر، فقط چفیه مرد را می‌بینیم.

همه سه نسل حاضر در این عکس لباس رسمی به تن دارند.

فکر می‌کنم سرنخ ها کافی باشد!

تمام شواهد و قرائن این عکس نشان از انتظار حاضرانش دارد. انتظاری که در عکس، فریاد خاموش است.

انگار این سه نسل منتظر نسل خاصی هستند که پیوندی با یک مفهوم دارد؛ پیوندی با ویلچر، تسبیح، انگشتر، چفیه و گلایول...

برویم سر اصل مطلب

عکاس در توضیح عکس آورده:

«پیرمردی که جلوی درب دانشگاه آزاد تاکستان، منتظر ورود شهدای گمنام است!» در تاریخ 24/1/91

.

چه انتظار قشنگی است که نشانه‌هایش بدون خواندن توضیح عکاس نیز مشهود است.

به نظر شما اگر روزی از ما در قابی نه چندان مناسب، با نور هدایت‌نشده عکس بگیرند، آگاهان از کار، نشانه‌های انتظار را خواهند دید؟


پی نوشت: عکس از سید شهاب حیاتی

۶ دیدگاه ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۲۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام