وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگاری» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


داخل اتاق که شد نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی وسایل اتاق بود. گفته بود «راضی نیستم چیزی از من در اتاقت داشته باشی که یادم بیفتی و بدبختی من دوباره شروع شود» قسمت آخر جمله بیشتر ناراحتش کرد. همیشه برای زن کاری می‌کرد که رضایتش جلب شود. این بار هم که قرار بود ارتباطشان برای همیشه قطع شود نمی‌خواست دلخوری و نارضایتی از سمت او باشد. هرچند که خودش خیلی دلخور بود. 

قاب عکس مشترکشان اولین‌چیزی بود که خودش را نشان داد. بعد حوله دستی را دید؛ برداشت و بو کرد. توقع داشت با بوی حوله به خاطرات برود ولی بو آن قدر بد بود که نتوانست جایی برود. قاب عکس را برداشت و لای حوله پیچید و روی میز گذاشت. نمی‌دانست به خاطر حرف زن بود یا خود وسایل، که با دیدن هر وسیله‌ای، خاطره‌ای به ذهنش می‌رسید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این وسایل این‌قدر بار داشته باشند که ذهنش خسته شود.

دیگر چیزی را نگاه نکرد و برنداشت. روی مبل کنار اتاق نشست. همانی که وقتی زن می‌آمد روی آن می‌نشست. دوباره با مبل، داشت به خاطرات می‌رفت. عصبی شد و از روی مبل بلند شد. دوری در اتاق زد، مثل روزهایی که تازه عاشق شده بود و در عرض یک ساعت هزار بار طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. آن زمان راه می‌رفت برای اینکه فکر کند به اینکه چگونه دلش را به دست آورد، چگونه رضایتش را جلب کند و... ولی این بار فکر می‌کرد چرا با این همه فکر و کار، اینقدر بد تمام شد. پیش خودش فکر می‌کرد «من هیچ‌وقت ناراحتش نکردم، هیچ وقت نرنجاندمش پس چرا. ازچه چیزی ناراضی بود».

دوباره به اطراف اتاق نگاهی کرد. می‌خواست با نگاهی به کل اتاق و یادگاری‌ها، کل اتفاقاتی را که برایش افتاده را به یاد بیاورد. چیزی به ذهنش رسید. اول تعجب کرد. بعد آزاردهنده شد. اما چند لحظه که گذشت برایش جالب شد. هیچ چیزی از زن در این اتاق نبود. هیچ یادگاری که از طرف زن باشد. هر چه بود مال خودش بود، همراه یاد او. فهمید که چرا از او خواسته بود وسایل را بردارد؛ هر چه در اتاق زن بود برای او بود؛ حتی اگر به یاد او هم نبود.

پوزخندی زد. قاب عکس را از لای حوله درآورد و عکسش را بیرون کشید و توی سطل آشغال انداخت. حوله را گذاشت سر جایش و با خیال راحت روی مبل ولو شد. فکر کرد دیگر لزومی ندارد چیزی را بردارد؛ جز فکرش را. آن کس که اذیت می‌شد کس دیگری است. کسی که اتاقش را با وسایل من پر کرده؛ حتی بدون یاد من...



داستانی دیگر:

میز و صندلی خالی


۴ دیدگاه ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۱
حاتم ابتسام