داستان کوتاه کوتاه
حضور و غیاب کلاس که تمام شد، کیفش را با جدیّت از روی زمین برداشت و گذاشت روی میز. از بالای عینکش نگاهی به داخل کیف کرد و پوشههایش را جابهجا کرد. ولی معلوم بود آن چیزی را که میخواهد پیدا نمیکند. تمام پوشهها را درآورد و روی میز گذاشت و بینشان را گشت. متوجه تعجب و پچپچ بچهها که شد توضیح داد:
- یه چیزی میخواستم امروز بهتون نشون بدم؛ ولی نمیدونم چرا نیست!
سوالات بچهها که منتظر چنین حرفی بودند شروع شد:
- آقا اجازه، چی بود مگه؟
- آقا تو راه نیفتاده؟
- سرکاریه آقا!؟
- ...
روی میز کوبید و بچهها را ساکت کرد:
- سر و صدا نکنید! میخواستم یه سری نمودار بهتون نشون بدم...
گوش بچهها تیز شد.
- نمودار درباره نمرات کلاس و رشد کلاسیتون
کنجکاویِ بچهها ارضا نشد. انگار منتظر چیزهای خاص و عجیبی بودند که نمودار جزوشان نبود! یکی از بچهها از ته کلاس گفت:
- همین!!؟؟
- آره! یعنی چی همین!؟ میخواستی چی باشه!؟
به اینکه چه باشد فکر نکرده بود، جوابی هم نداد. معلم ادامه داد:
- فکر میکردم تو ترم دومی که با هم هستیم و صمیمیتی که داریم باعث شده توجه به درس بیشتر بشه و نمراتتون بهتر باشه؛ ولی مقایسه نمودارا با ترم و سال قبل چیز دیگهای میگه. مشاورتون نمودارو بهم داد...
که یکی از بچهها حرفش را قطع کرد:
- آقا اجازه، آقای ارشادی شوت میزنه!
همه خندیدند...
- آره آقا چرت و پرت زیاد میگه...
- آقا بیکاره میشینه تو دفترش نقاشی میکشه...
- ...
- ساکت! یعنی چی!؟ خجالت بکشید. به جای درس خوندنتونه!؟ با 20 درصد پسرفت، ضعیفترین عملکرد رو توی کلاسا داشتید. اینو از چشم من میبینن. به آقای ارشادی گفتم به کسی نگه، مگرنه آبروی من و شما پیش بقیه معلما و کلاسا میرفت. حرف خونه رو که نمیشه بیرون زد. اینجوری هم نمیشه، باید با یه شیوه دیگه کلاسو اداره کنم...
دیگر کسی چیزی نمیگفت. کسی فکرش را نمیکرد بعد از دو ترم خوشرفتاری چنین حرفی بزند. صدای تقتقِ درب کلاس، سکوت را شکست. خود معلم درب را باز کرد. ناظم بود:
- سلام؛ ببخشید مزاحم کارِتون شدم. فکر کنم این نمودارا برای کلاس شماست. توی آبدارخونه جا مونده بود...
داستانی دیگر: