داستان کوتاه کوتاه
عرق از سر و روی مرد میچکید. خوشهها را زیر آفتاب میریخت توی خمرهای که تا ته، توی خاک دفن بود. انگوری در تاکستان نمانده بود... ناگهان صدای شلیکی آمد. مرد ترسید و از جایش پرید. خرگوشی دواندوان وارد تاکستان شد. تا مرد را دید خیلی سریع راهش را کج کرد؛ ولی پایش سُر خورد و رفت توی یکی از تاکها. زورش نمیرسید خودش را آزاد کند. مرد از شوک صدای شلیک درآمد و به سمت خرگوش رفت.
خرگوش با پای زخمی لای شاخههای تاک گیر کرده بود. مرد خیلی آرام با دو دست، خرگوش را که قلبش مثل گنجشک میزد از لای تاک بیرون کشید. خرگوش در دست مرد دستوپا میزد که صدای محکمی از آن سوی تاکستان مرد را در جایش خشک کرد.
- آهای! ولش کن... شکار منه...
مرد برگشت و صاحب صدا را دید. شکارچی بلندقامتی با اسلحهای در دست...
- چه شکاری بابا! زبونبسته گیر کرده بود، درش آوردم.
- مگه نمیبینی پاش زخمیه؟ صدای تیرو نشنیدی؟
- شنیدم، ولی اگه تیرت خورده بود که الان تو دست من نبود...
شکارچی عصبانی شد. چند قدم جلو آمد و خواست سر مرد داد بزند که چند جای حفرهی تازه پر شده را روی زمین دید. سر یک خمره از حفره بیرون بود که سرش را با خاک نگرفته بودند. شکارچی پوزخندی زد.
- بهبه! میبینم که بساط سور و سات به راهه... خرگوش ما رو هم میخوای تو شراب آبپز کنی؟
- نه من این خرگوشو نمیخورم... گوشتش حرومه، نمیدونی مگه!؟
شکارچی بلند خندید.
- ببین کی داره میگه! کی گفته حرومه؟ اگر هم باشه فقط یک طرفشه...
مرد از نوع خندیدن شکارچی و اندازه تفنگش ترسید.
- من که شنیدم حرومه... اصلا مگه نمیدونی اینورا شکار ممنوعه؟
- آره میدونم... اینم میدونم که ساخت شراب، همه جا ممنوعه... مگه نمیدونی نجسه؟
مرد جا خورد: «نه! شراب نجس نیست که! عرق نجسه... من واسه مصرف دارویی درست میکنم... کلی واسه کلیه مفیده...» شکارچی که حسابی خندیده بود، لحن جدی گرفت.
- که اینطور! شرابت واسه کلیه هم خوبه!؟
- آره... اگه میخوای بدم ببری... آبه روی آتیش... اصلا وایسا الان میام...
خرگوش را به شکارچی داد و به سمت دیگری از تاکستان رفت. شکارچی اول میخواست به زور هم که شده شکارش را بگیرد و برود پی کارش. ولی بدش نمیآمد این شراب را هم برای درد کلیهاش امتحان کند. مرد با یک دبه کهنهی لببهلب پر شده برگشت. دبه را به شکارچی داد و با لبخند اشارهای به تاکستانش کرد و گفت: «شما هم شتر دیدی ندیدی...»
مرد شکارچی پوزخندی زد و با یک حرکت دست، چاقویش را از غلافِ کمری بیرون کشید و با یک حرکت دیگر خرگوش نیمهجانشده را از وسط شقه کرد. شقهای را زمین انداخت و شقهی دیگر را به مرد داد: «بیا این طرفش حلالتره... منم اینورا خرگوش که هیچ، شتر هم ندیدم...»
داستانی دیگر: