یادداشت داستانی
بعد از عمری درس خواندن شدم کارشناس عمران عمران.
بعد از فارغالتحصیلی افتادم دنبال کار. تقّی به توقی خورد و کاری دستم را گرفت؛ مشغولش شدم. کارِ سنگین و وقتگیری بود. در مدت انجامش -که کم هم نبود- پیشنهاد چند کار دیگر هم شد. ولی از آنجایی که تمام وقت و انرژیام را روی همان کار گذاشته بودم عملاً کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
بالاخره از آن کار فارغ شدم؛ با رضایت. ولی خبری از پیشنهاد کاری بعدی نشد! با اینکه نتیجه کارم قابل قبول بود. سراغ آنهایی رفتم که قبلا پیشنهاد داده بودند. ولی یا کار را سپرده بودند به دیگران یا میگفتند:
- در کار سرعت نداری و به کارمان نمیآیی!
مانده بودم چه کنم. اصلا نمیفهمیدم چه خبر شده...
تا اینکه یکی را که کار به کسی نسپرده بود و عجلهای هم نداشت پیدا کردم. گفت:
- چه تضمینی هست که کارم را خوب انجام دهی؟
من هم حوالهاش کردم به صاحبکار قبلی و نمونهکارم؛ که برو ببین. صاحب کار هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود گفته بود:
- خیلی لفتش میدهد! ساخت و ساز را معطل میکند...
مانده بودم بگریم یا بخندم؛ از این لطف صاحبکارِ سابق!
گیرش آوردم و گفتم:
- مرد مؤمن، بد کردم روی ساختمانت وقت گذاشتم!؟
که گفت:
- به من چه؟ مگر من گفتم!؟ چنان چسبیدی به کار که انگار همین یکی در دنیاست! پیشنهادهای خودت که هیچ مشتریان من هم پراندی. من به کنار، هر که باشد فکر میکند بلد نیستی که اینقدر لفت میدهی... در ضمن اگر کار را بینقص و با کیفیت انجام بدهی که دیگر کاری نخواهی داشت!
مانده بودم چه باید بگویم. مخصوصا برابر جمله آخری...
سالها از آن روزگار گذشت و من در این بازار کار خیلی خوب فهمیدم که:
اگر قرار است یک عمر کار کنیم، نباید کارِ عمری بکنیم!