داستان کوتاه کوتاه
بعد از سالها عقبنشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی».
از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:
- با این شهید رفیق بودیم.
با تعجب پرسید:
- این شهید رفیقت بود؟!
- آره دیگه! همکلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم میرفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف میداد به آدمای پیر و کفریم میکرد. محرما با هم میرفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.
از اینجا به بعدش رو خودم هم نمیدونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمیشناسم.
- یعنی چی نمیشناسی؟!
- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشتهی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینیتر از این حرفا بود. یادمه با هم میرفتیم تو محلههای دیگه دعوا.
پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمیدانم از چه!
مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی میکردیم.
- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...