یادداشت داستانی
پروژهای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربهدر به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خرابکاری را شناسایی کردم و شروع به خرابکردن تکتکشان کردم. راهاندازی یک جنگ تمام عیار...
نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. میخواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یکتنه کار را گرفتم.
هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لجبازی با خودم، پذیرفتم. فقط میخواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلیام روی پروژهی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمینگیر کردنم چوببازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و میخواستم زمینشان بزنم.
کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بستهی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بستهام و پروژه محوله را هم جدی نگرفتهام، زیر پایم خیلی لغزندهتر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاکشدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمیدانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کردهام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصهای بود.
ناگهان سر و کلهاش پیدا شد. نمیدانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت میکنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خرابشدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما میرفت. گفتم: «نمیدانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمینمان زدند؟ گفت: «آنها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمینگیر میکنی!؟ اگر میخواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگیات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»
سنگین بود و نمیدانستم چه بگویم. خیلی ساده راهحل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درندهی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.
«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زندهاند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»با تشکر از «علی باقری اصل»