ناخدا نخودی
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۵۹ ق.ظ
کوتاه کوتاه
من از خدا بودم...
خودی که شدم؛ خود شدم. مدتی نگذشت که بیخود شدم.
خودی آمد بین من و خدا افتاد.
و من نَخود شدم.
گذشت و عدهای هم، دورم جمع شدند.
در یک کشتی...
و من ناخدا شدم.
یک کشتی پر از نخود...
پر از نخوِّت...
.
.
نخود خیلی کوچک است ولی وقتی فاصله بیندازد خدا را ناخدا میکند.