داستان کوتاه
جوان با کاغذ و چسب پهن از در خانه درآمد. خیلی آهسته در خانهاش را بست و به سمت ماشین جگری رنگش که جلوی پل پارک بود رفت. تلفنش زنگ خورد. تلفن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. با تقلای بسیار از چسب پهن نواری کَند تا کاغذ را به شیشهی عقب ماشینش بچسباند.
- الو الو... سلام آقا... بله بله پیگیرم... انشالله ظهر نشده با کل مبلغ خدمت میرسم... ماشینمو گذاشتم واسه فروش... چشم چشم... حتما میرسم خدمتتون... عرض کردم که... باشه حتما... خداحافظ...
کاغذ را با عجله چسباند و چسب را هم روی صندوق جا گذاشت. سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
وارد خیابان که شد یادش آمد باید زنگی بزند. گوشی را از جیبش درآورد و شماره گرفت.
۲ دیدگاه
۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۸