یادداشت داستانی
بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچهها خلاف سنگینی به حساب میآمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمیشد و از همه مهمتر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسیها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسیاش کنم تا مبادا گوشهای، کناری و حاشیهای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست رانندهای یک صدتومنی خالخالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدتها در رد کردنش مشکل داشتم...
و چقدر بدم میآمد از پول کهنه یا کهنهشده!
چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی میرفتم و میآمدم. دنبال وامی برای پاسکردن چکهای برگشتیام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه دادهام. که باز هم نشده...
تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیادهشدن از ذوق نگاهی به بقیه پولهایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوقکنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر میکردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیبتری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خالخالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود.
برای اولینبار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانهای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت میخورد و یا وقتی ورق روزگار بر میگردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...
.
.
بر اساس خاطرهای از «سید محسن مهاجری»