یادداشت
برف اول زمستان، سنگین است! دانه درشت و پربار. اما روی زمین آرام نمیگیرد؛ از گرمای زمینی که چند ماه آفتاب خورده، یا دود در هوا میشود یا ذوب در زمین...
سنگین میآید و سبک میرود.
ولی برف آخر زمستان آرام میشود، کمتراکم و سبک؛ مثل کاهی معلق در هوا که با اندک وزش بادی به رقص درمیآید؛ ولی هرچه میآید روی زمین مینشیند و همین کاه، کوهی از برف روی زمین مینشاند.
نه هوا گرم است که بخارش کند و نه زمین هرم دارد که آبش کند...
سبک میآید و سنگین مینشیند.
هر برفی که میآید لایهای میشود بر برف قبل و فرشی برای جلوس برف بعد...
زمستان آموخته که شروعی سنگین و فاخر داشته باشد تا جو را به دلخواه خود برگرداند؛ وقتی هم که جو را برگردانند، به ناز میآید و هر چه هم کمتر میآید باز عزیز است و میزبان دارد... برفهای قبلی میزبان خوبی هستند که از قبل آمدهاند و جا خوش کردهاند.
زمستان برای آمدنش از سرما و باد پاییز مدد میگیرد تا راه آمدنش را گلباران کند و جو را تلطیف...
برای رفتن هم به بهار وا میدهد، زور طراوت بهار نباشد جای زمستان خوشتر از آن است که برود.
زمستان آداب آمدن و رفتن خودش را دارد؛ سرسنگین با خشخشِ رنگینِ پاییزی میآید و با سبکسر با نمنمِ سبز بهار میرود.
زمستان بین زردی و سبزی خط سنگین سپیدی کشیده که زردی را به رخ میکشد و سبزی را به چشم میآورد. زرد کنار سپیدی، طلا میشود و سبز کنارش جلا...
زمستان فصل بزرگی است... آنقدر هویت دارد که فصلهای دیگر با او معنی بهتری میگیرند...