داستان کوتاه کوتاه
مرد غرق در فکر روی مبل نشسته بود. زنش با لبخندی آمد و کنارش نشست:
- راستی ظهر خانم ربیعی گفت: «قبول باشه بچهتون مشهد قبول شده»
و بعد ریز خندید. مرد چیزی نگفت. زن نگاهی به مرد انداخت و منتظر عکسالعمل مرد ماند. مرد ناگهان متوجه سنگینی نگاه منتظر همسرش شد. جمله زن را با تعجب تکرار کرد:
- گفتی بچه اونم مشهد قبول شده!؟
زن تعجب کرد و چیزی نگفت. حرفش را که ادامه داشت، خورد.
مرد که دید همسرش پاسخی نمیدهد دوباره غرق شد. زن هم لحظهای غرق در فکر شد. لحظات به سنگینی گذشت. مرد از زیر، نگاهی به همسرش انداخت.
پسر از اتاق بیرون آمد:
- خب مامان، بابا حلال کنید. کاری دیگه نموند. انشالله تا یه ماه دیگه بر میگردم. بازم میگم: خدایی دعای شما بود که دانشگاه به این خوبی قبول شدم...
۲ دیدگاه
۲۵ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶