داستان کوتاه
باخت حالم را گرفت. داور محترم مثل کشک زد زیر تنها فرصت قهرمانی. به جای داوری باید میرفت بازیگر میشد با آن فیگورهایش. پدرم همیشه میگفت: «بعضیها به درد هرکاری میخورند الا آنی که انجام میدهند.» حالا پدر با این ضدحالی که خوردم از ورزشگاه برنگشته گفت:
- باید تو هم با مادربزرگ بری. من کار دارم.
زورم به اصرار پدرم نمیرسید. به هر حال نذر مادربزرگ بود و باید عملی میشد. هنوز به این فکر میکردم که چرا باید به خاطر یک سوت همه چیز به هم بخورد؛ و بعدش یک نفر خیلی راحت بزند زیر پای بازیکن ما و بدبخت را علیلش کند که دیگر نتواند درست بازی کند؛ و ما ده نفره ببازیم...
۴ دیدگاه
۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶