داستان کوتاه کوتاه
خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری میدادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «میدونستی این تکیه ارمنیهاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیهی ارمنیها؟!»
- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه میزنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.
نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگهدار میخوام ببینم.»
- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.
دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا میخوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوشپوشی را که به داخل کوچه میرفت، گرفت. نمیدانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچارهها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم.
- چت شد مریم؟!
چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی میگیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچهدار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه میگیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه میده به ما نمیده؟»
نمیدانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی میخواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»
عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودیان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر میگردن. من میخوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»
مریم راست میگفت: خودیا میرن و برمیگردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمیگردن...
ای کاش میدونستم تو دستگاه آقا، خودیام یا مهمون؟!
(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)