وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طلب خیر کردن» ثبت شده است

یادداشت داستانی


بعد از آن همه دوندگی و هماهنگی‌های عجیب و متفرقه، قدرت تصمیم‌گیری ذهنم تحلیل رفته بود و دچار قفل مغزی شده بودم. هیچ ایده‌ای برای بعد نداشتم و کسی هم کمک‌حالم نبود. در واقع کسی نبود که بخواهم خیلی راحت مسائل را به او بگویم و او هم با احاطه‌ی کامل به شرایطم، مشورتی بدهد. مصمم بودنم را از دست داده بودم و صورت مسئله‌ی دیگری نیز ایجاد شده بود.

تصمیم گرفتم نزد یکی از علمای مشهور شهر که استخاره‌های معروفی هم داشت بروم و طلب استخاره کنم. رسم آن عالم این بود که نام و درخواست استخاره را در لیستی می‌نوشتی و فردای آن روز جواب استخاره را در پاکتی که اسمت روی آن نوشته شده بود می‌گرفتی.

رفتم و اسم نوشتم. فردایش وقت زیادی نداشتم و نمی‌دانستم بروم یا نه. اما هر طور بود لابه‌لای کارهایم وقتی باز کردم و با عجله برای گرفتن جواب استخاره راهی بیت آن عالم شدم. از آنجا هم باید به جاهای دیگری می‌رفتم و کارهایی انجام می‌دادم. به بیت که رسیدم اسمم را گفتم و پاکت را تحویلم دادند.

با حس بازکردن نامه‌ای از سمت خدا، پاکت را گشودم و برگه را دیدم. یاد نسخه‌ی پزشکان افتادم. با خطی که معلوم بود نویسنده‌ی پیر و کم‌حوصله‌ای آن را نگاشته در برگه نوشته شده بود: «به یار بسپارید!»

کمی گیج شدم. در تطبیق جواب استخاره، و آن راهنمایی و طلب خیری که می‌خواستم عاجز بودم. من که بین ازدواج و ماندن در ایران و رفتن به خارج کشور و ادامه تحصیل در پزشکی، مردد بودم چه چیز را باید به یار می‌سپردم!؟ هر چند که میلم بیشتر به خارج بود...

یادم افتاد امروز کارهای نکرده زیادی دارم و فرصت فکر بیشتر در آن لحظه را نداشتم. به اداره پست رفتم تا نامه‌ای را به همراه تعدادی مدرک، به دانشگاهی که می‌خواستم بروم پست کنم. فورا به اداره پست رفتم و در صف مرسولات خارجی ایستادم. صف طولانی را که دیدم نشستم. چقدر آدم که می‌خواستند چیزی به خارج بفرستند! مانده بودم که این همه چه چیز می‌توانند برای خارج بفرستند! آیا همه مثل من مدرک تحصیلی می‌فرستادند!؟ یعنی این‌ها با خیال راحت به خارج می‌روند و مثل من درگیر و مردد نیستند. شاید خانواده‌شان در خارج‌اند، شاید بی‌خانواده‌اند! شاید هم می‌خواهند بروند آنجا خانواده تشکیل بدهند. شاید فقط در خارج فرصت ادامه تحصیل دارند. اصلا متأهلند یا مجرد!؟ دلشان را به ازدواج و دوتاشدن خوش می‌کنند یا تحصیل و یکی‌شدن؟ شاید هم هردو و شاید هیچ‌کدام! خدایا من چه باید بکنم؟؟؟  

ناگهان یاد استخاره افتادم! به کل فراموشش کرده بودم. یعنی زندگی‌ام را به یارم بسپارم و خارج نروم؟ اصلا به کدام یار باید سپرد؟ من که کار و بارم به دست تحصیلم سپرده شده بود! خارج رفتن برایم بهتر بود اما این همه مشکل را چه کنم؟ معلوم هم نبود آنجا چه خواهد شد... یعنی امر خیر کدام بود؟

پاکت را از جیبم بیرون کشیدم تا دوباره نگاهی به نوشته بیندازم. نسخه را باز کردم و دوباره نگاهی به آن انداختم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود! نمی‌توانستم این همه تفاوت را درک کنم! چگونه قبلا نفهمیدم. یعنی این‌قدر گیج و حواس‌پرت!؟ روی برگه دقیقا همان‌گونه نوشته بود، ولی همان را معنی نمی‌داد! باز هم خواندم. از هر طرف نگاه می‌کردی چیزی که قبلا خوانده بودم نبود! انگار در جواب استخاره، چیز دیگری نوشته باشد: «بسیار بسیار بد!»

من چطور آن را «به یار بسپارید» خواندم!؟ چقدر بی‌دقتی!؟ یعنی رفتن به خارج بسیار بسیار بد است!؟ یعنی با یار بمانم؟ یک لحظه خودم هم ماندم؛ با اینکه دوگانه خوانده بودم، باز همان معنی را می‌داد! معنای نرفتن و ماندن...

خیلی از صف ارسال نامه پیش رفته بود و نزدیک نوبت من شده بود. نوبتم را به کس دیگری سپردم و کارم را به خدا. و با خیال راحت از اداره پست بیرون زدم...

 


بر اساس خاطره‌ای از «مسلم برتری»



دیگر خاطرات:

خاطره از سیدمحسن

خاطره از سعید


۳ دیدگاه ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
حاتم ابتسام