یادداشت داستانی
از سرکار، خسته و خراب سوار اتوبوس به خانه بر میگشتم. چند ایستگاه رد شده بود که پیرمردی سوار شد و روی صندلی خالی کنار من نشست. یک ایستگاه رد نشده بودیم که شروع به صحبت کرد. مخاطبش را مشخص نکرد ولی از شواهد و قرائن میشد فهمید مخاطبش هستم.
از بدیهیات شروع کرد. رسم خطبا هم بر این است که با بدیهیات مقبول عامه خطبه آغاز میکنند. از فرق جوانهای امروز با دیروز گفت: جوانهای روغن نباتی و جوانهای روغن حیوانی، از خودش و پدرش و خودش و فرزندانش...
خستگی حوصلهام را برده بود و حرفهایش هم چیز جدید وجالبی برای جذبم نداشت. اما چیزی که باعث میشد کمی دقت خرج حرفهایش کنم و در فکر خودم غرق نشوم، تلفظش بود. فکر کنم به خاطر نقص در زبانش بود که یکی در میان کلمات را به سبک خودش تلفظ و ادا میکرد. با زبان خاص خودش حرف میزد.
- میدونی جوون؟ من خوتم بعد گذشت این همه عمر، یه چیزی روخوب فهمیتم. میگن علم بتتره یا ثروت خب معلومه علم! ولی کسی میگه ترجمه بتتره یا علم؟! من تو زندگیم فهمیتم که ترجمه خیلی بتتره. با ترجمه میشه علم به دست آورد ولی با علم به این راحتیا نمیشه ترجمه به دست آورد.
یک لحظه نکشید. نمیدانستم از خستگی مغزم بود یا از سنگینی حرف پیرمرد. هرچه بود مغزم نکشید. خواستم خودم را به نفهمیدن متهم کنم ولی طرف دعوا هم کسی نبود که متهم من باشم. خیلی هم نمیخورد باسواد باشد. تمام مدت کوتاهی که این حرفها را میزد ذهنم هزار سمت رفت. خدایا خودمانیم اصلا میداند که ترجمه و رابطهاش با علم چیست؟علم و ثروت شنیده بودیم ولی علم و ترجمه!!... بحث درباره جایگاه ترجمه در علم را شنیده بودم ولی نه از زبان چنین آدمی.
داشت ادامه میداد:
- من خوتم از ترجمه دیگلان استفاده کردم و به این درجه رسیدم. تا از ترجمههای خوب وبد دیگلان افستاده نکنی چیزی یاد نمیگیری. شما جوونا از ترجمههای ما پیرمردا افستاده نمیکنین ضرلم میکنید.
بعدش هم خیلی تند زیرلب گفت: «اگر نشنوی پنت بزلگی به شیلینی روزگال می چشت آن لا به تو با تلخی...»
جملات آخری را که گفت سکهام جا افتاد. فهمیدم «تجربه» را میگوید.
تجربه شد بی ترجمهی حرفها، نمیتوان تجربهای کسب کرد و علمی آموخت.
راست هم میگفت. اگر نمی توانستم زبان خاصش رابه زبان خاص خودم ترجمه کنم به اینکه چه میگوید علم پیدا نمیکردم و این تجربه به دست نمیآمد. بی ترجمه، تجربه بدست نمیآید و بی تجربه، علم...
بر اساس تجربهای از «سعید زرآبادیپور»