داستان کوتاه کوتاه
یکساعت تا پرواز وقت داشتم. در همان سالن انتظار پرونده را از کیفم درآوردم. در این مدت لایش را هم باز نکرده بودم. کاش کسی مرا توجیه میکرد که آنجا چه خبر است. پرونده را باز کردم و ورق زدم. بیشتر، عکسهایش توجهم را جلب کرد. ناگهان صدای شلِ مرد جوانی حواسم را گرفت:
- میشود شغلتان را حدس بزنم؟
متعجب از این درخواست، سرم را به طرف صدا چرخاندم. برای اطمینان از مخاطبِ این سؤالبودن. جوانی 25 ساله یا بیشتر به من خیره مانده بود. با دقت نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ احمق به نظر نمیرسید! گفتم:
- بله؟
- اجازه میدهید شغلتان را حدس بزنم؟
- چرا!؟
- خب در این مدتی که تا پرواز مانده بیشتر با هم آشنا میشیم. در این سفر میتونیم همدیگرو کمک کنیم. حدس میزنم بدونم شما کی هستید...
من هم کنجکاو شده بودم بدانم او کیست. از طرفی میخواستم هرچه سریعتر این گفتوگوی ناخواسته را تمام کنم و به کارم برسم. بدون مطالعه پرونده کارم پیش نمیرفت. با سکوت من اشارهای به بلیطم که از جیبِ کیف بیرون مانده بود کرد و گفت:
- شما هم میرید کیش. میتونیم از این مدت خیلی مفیدتر استفاده کنیم و به همدیگه، کمک کنیم
منظورش را نفهمیدم و دوست نداشتم با قطع صحبت باعث رنجش او بشوم.
- خب، شغل من چیه؟
انگار ساعتها منتظر این سؤال بود؛ با هیجان خندید و گفت:
با توجه به عکسهای داخل پروندهتون، شما نماینده یه شرکت هستید؛ که قراره برای ارزیابیه مشارکت تو یه پروژه خیرخواهانه به کیش برید. پروژهای که با درآمدِ جشنهای جزیره کیش ساخته میشه و در نهایت این نظر شماست که باعث بستهشدن این قرارداد میشه...
خشکم زد. درستِ درست بود. هرچند خودم هم اینقدر از جزئیات مطلع نبودم. با تعجب به سمتش برگشتم:
- ببخشید من شما رو میشناسم. شما از کجا اینا رو میدونید!؟
- من خبرنگارم؛ دارم یه گزارش از ساخت چند مجموعه خیریه تهیه میکنم؛ مجموعههایی که با همین پولا ساخته میشن و یه جور سرپوش واسه بریز و بپاشای ثروتمندا هستن. یه راه حل واسه از بینرفتن عذاب وجدان احتمالیه کسایی که دارن تو اونجاها تفریح میکنن و نمیخوان فقط به بهانه تفریح به کیش برن؛ که مثلاً تو اوج لذت و تفریح، به فکر بدبخت بیچارهها هم هستیم. ولی عملاً همهش تبلیغات برای جذب سرمایه بیشتره. یه جور کلاهبرداریه خیرخواهانه! اصلاً معلوم نیست این پولا کجا خرج شه...
متوجه تعجبم شد و با خنده گفت:
- البته من این حرفها رو، تو گزارشم نمییارم!
پرونده را که هنوز بین دستانم باز بود، بستم. با این گزارش دیگر نیازی به مطالعه پرونده نبود. نگاهی به اطراف انداختم و از خبرنگار پرسیدم:
- میدونی بلیطا رو کدوم قسمت کنسل میکنن؟
با تعجب نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمتی اشاره کرد. برخاستم که بروم پرسید:
- میخواید بلیط رو کنسل کنید!؟
- آره! شما هم گزارشتون رو با همین حرفا بنویس...
و از او دور شدم. خداحافظی نکردم، ولی شنیدم که گفت:
- بخشکی شانس... یه بار بهانه پیدا کرده بودیم بریم کیشا!!!