وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه درباره وحدت» ثبت شده است

یادداشت داستانی


روزهای اولی که وارد کار نجاری شده بودم خیلی دلم می‌خواست مثل اوستایم با یک نگاه به چوب، میخِ درست را انتخاب کنم و با یک ضربه چکش تا عمق چوب بفرستمش. کاری که دیگر ملکه‌ام شده؛ نگاه به چوبی و ضربه به میخی و تمام. مدتی هم بود میخ‌کوب خریده بودم و وقتی حوصله‌ام نمی‌آمد با میخ‌کوب کار می‌کردم. برایش فرقی نمی‌کرد؛ هر میخی در هر چوبی.

از بیکاری روی چهارپایه وسط کارگاهم نشسته بودم. پیرمردی وارد شد. بدون هیچ حرفی ایستاد وسط کارگاه کنار میز کار و به اطراف نگاهی انداخت. حتی جواب بفرمائیدم را نداد.

نگاهش روی تخته‌چوبی ایستاد. به آن اشاره‌ای کرد و کیسه‌ای را که در دست داشت روی میز کار خالی کرد. پر بود از میخ‌های بلند و نوک‌تیز. گفت:

    - اینها را بکوب روی این تخته. با چکش، آن هم فقط با یک ضربه. این هم پولش.

جا خوردم و بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. گفتم:

    - حالا چه اصراری است با چکش؟ آن هم با یک ضربه!؟ با میخ‌کوب کار جلو می‌افتد... 

بدون اینکه جوابم را بدهد، نگاهی به چکش‌ها کرد و با اشاره گفت:

     - با همین چکش، فقط هم یک ضربه. قبول؟ 

خنده‌ام گرفته بود از اصراری که دلیلش را نمی‌دانستم. گفتم:

     - من از این کارها نمی‌کنم!

هر چند کنجکاو انجامش بودم و متعجب از همگونی چوب و چکش و میخ. گفت:

    - از خیلی پرسیده‌ام. گفته‌اند که بهترین کس برای انجام این کاری. دروغ گفته‌اند؟

ناگهان قانع شدم. پولش را دادم و گفتم:

    - هنگام تحویل کار...

رفت. چند روز بعد آمد. کارش را همانگونه که خواسته بود انجام داده بودم. عجیب اینکه میخی هم اضافه نیامد.

نگاهی به تخته انداخت و آن را که تکیه به دیوار داشت برداشت و کف کارگاه خوابانید. بی‌معطلی خورجینی که همراه داشت را کناری گذاشت و دراز کشید روی تخته، روی میخ‌ها! پاهایم چسبید به زمین! تمام مدت به اینکه این تخته‌میخی را برای چه می‌خواهد فکر کرده بودم؛ این یکی به ذهنم خطور نکرده بود، که مشتریمان مرتاض است. آب در دهانم خشکید. بلند که شد گفت:

   - آفرین! ضربه‌هایت کاری بوده. میخ‌های تیزی بودند ولی اسیر چوبشان کردی. اگر یکی کج بود و خوب چکش نخورده بود معلوم نبود چه بر سرم می‌آمد. همه روی یک تخته‌اند ولی از هم دورند و پابسته؛ یک اتحاد بی‌فایده. میخِ گیر، که میخ نیست. مثل ما که در این دنیا گیریم و کُند شدیم.

نمی‌دانم چرا این‌قدر حرف‌ها و کارهای مرتاض عجیب و خنده‌دار بود. خواستم بگویم:

    - آفرین به تو! مرتاض که باشی، نهایتش بتوانی میخ و چکش و چوب را درست انتخاب کنی؛ اما تا اوستا نباشی نمی‌توانی تک ضربه آخر را درست بزنی. بنده خدا، اوستا اگر نبود، معلوم نبود چه بر سرت می‌آمد...


۵ دیدگاه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۴۹
حاتم ابتسام