داستان کوتاه کوتاه
یک ماهی میشد که چفتِ در قفس هرز شده بود و بسته نمیشد. مرد هربار که دانه میریخت در را الکی میبست. اما با کمترین تکانی باز میشد.
پرنده چندروز بود که فهمیده بود. یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: اگر روزی درِ قفس باز بماند، فرار میکنیم. ولی هیچوقت در، باز نمانده بود. نمیدانست چه باید بکند. دوست داشت حرف مادرش را عملی کند. اما فرار به کجا!؟ مادرش هیچوقت از بیرون قفس برایش نگفته بود. او در همین قفس چشم به دنیا باز کرده بود.
تمام این چندروز درگیر خودش بود که نمیرفت. نمیدانست چه باید بکند. چندبار کمی در را بازتر کرد؛ اما به آن سو که نگاه میکرد ته دلش میترسید. کمبودی هم احساس نمیکرد.
مرد خیالش راحت بود که پرنده شرطی شده و رفتنی نیست. اما این چندروز میدید که پرنده بلد شده و با تنه، در را بازتر میکند. مفتولی از انبار گیر آورد و با انبر از آن بندی ساخت و انداخت به در قفس؛ از روز اول محکمتر.
بند مفتولی را که به قفس میانداخت با پوزخندی گفت: آسمان را که نشناسی، درِ باز و بسته برایت فرقی نمیکند. بستم که قدر روزهای باز را بدانی!