داستان کوتاه کوتاه
مرد آرام در جاده میراند. برف سبکی روی دشتِ کنار جاده نشسته بود. جاده تازهساخت بود و هنوز یک طرف آن آسفالت ریخته نشده بود. همینطور که داشت جاده و اطراف آن را نگاه میکرد دود نازک و غلیظی که از پنجره خانهای بر میخواست نظرش را جلب کرد. خانهای کوچک و تنها. به خانه خیره شد. سرعت گرفت و به سمت خانه رفت. از ماشین پیاده شد و با عجله به در خانه رسید. در را کوبید؛ ولی جوابی نشنید. باز کوبید؛ خبری نشد.
عقب رفت و با صدای بلند فریاد زد: «آهای... کسی اینجا نیست؟ کسی تو خونه هست؟» بوی تندی شبیه دود لاستیکِ سوخته، در هوا پخش شده بود. مرد به اطراف نگاه کرد تا مگر تنابندهای ببیند. صدایی او را به خودش آورد. پیرمردی از پنجره دیگرِ همان خانه سرش را بیرون آورده بود. عینک درشتی روی صورتش بود. به مرد نگاه کرد و گفت: «با شمام؟ با کی داری؟» مرد جا خورد. «خونه آتیش گرفته نمیبینید؟» پیرمرد به پنجره کناری نگاه کرد «نه آقااا! جایی آتش نگرفته! بخاری داره کار میکنه. غریبهای؟ بفرما بالا گرم شو...» مرد هاج و واج به دود غلیظی که از پنجره بیرون میزد نگاه کرد. ردِ دود از پنجره تا پشتبام، روی دیوار جا انداخته بود. «بخاریتون با چی میسوزه مگه؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بفرما بالا یه چایی مهمون ما باش. معلومه غریبهای...» سرش را داخل کرد.
یک دقیقهای گذشت تا در خانه باز شد. پیرمرد از لای در گفت: «بفرمایید...» مرد که هنوز محوِ دود بود برگشت: «مزاحم نمیشم. کاری دارم که باید انجام بدم. به خیالم خونهتون آتیش گرفته بود گفتم بیام بلکه کمکی کنم. نگفتید بخاریتون با چی میسوزه؟» پیرمرد به ماشین مرد نگاه کرد. وانت دو کابینی که رویش نوشته بود «راهداری؛ خودرو خدمت» لبخندی که از خیرخواهیِ مرد غریبه روی صورت پیرمرد نشسته بود خشک شد؛ کمی عقب رفت و گفت: «آقا به خدا ما تو این بَرِ بیابون چیز دیگه نداریم بسوزونیم! همه اهالی دهِ پایین هم امیدشون شده همینا... تو این زمستون سگکش با چی خودمونو گرم کنیم ما بیشتر از جاده، گرما لازم داریم آقا» مرد با تعجب به سمت پیرمرد رفت: «نمیفهمم! جاده چیه این وسط؟ منظورتون چیه؟» پیرمرد با نگاهش به ماشین مرد اشاره کرد و گفت: «شما مگه واسه جاده نیومدید آقا؟» مرد گفت: «چرا اومدم! ولی نمیفهمم چی میگی؟ اومدم ببینم چرا کار جاده خوابیده» پیرمرد جرأتی به صدایش داد: «آقا مردم گاز ندارن، نفت ندارن، مجبور قیر بسوزونن... آقا شما باشی تو این سرما چیکار میکنی؟» چشمان مرد گرد شد. «قیر میسوزونید؟ قیرِ آسفالت؟» پیرمرد سرش را تکان داد مرد صدایش را بلند کرد: «به کار ما و جاده رحم نمیکنید به خودتون رحم کنید! قیر که واس گرم کردن نیست که مرد حسابی!؟»
پیرمرد جوابی نداد. مرد هم منتظر پاسخ نشد. دوباره به دود غلیظ و سیاه خیره شد؛ به جاده هم نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید. بوی قیر لای سینهاش نشست. سوار ماشین شد و رفت.