داستان کوتاه کوتاه
مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سهپایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژهای برای تصویر کردن فکر میکرد.
«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچهی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و میخواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر میخواست رفت. از نوشابههای شیشهای که دکهدار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه میکرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که میخواست پدرش قلپ سبکتری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».
نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمیآمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمیشد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.
آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست.