داستان کوتاه کوتاه
از سینی پر از لیوانِ چای، یک خوشرنگش را برداشتم و روی دستهی صندلیِ پایهبلندم گذاشتم. دو قند برداشتم و آنها را طوری توی دستم گرفتم که مثل همیشه عرق نکند و دستم نوچ نشود. دوباره نگاهِ جدیام را به بچهها دوختم. از شکل برگه و نوشتنشان معلوم بود امتحان ریاضی دارند؛ همان درسی که بلد نبودم. دیدن قیافهی برگه امتحان ریاضی یادآور روزهای سختیام بود. خدا خدا میکردم کسی سؤالی نپرسد. در این مواقع باید میگفتم «سوال جواب نمیدهم و هر چه بلدی بنویس» اما من از آن دسته مراقبها نبودم!
پسرِ تهِ سالن از اول امتحان حواسم را به خودش گرفته بود و بیقرار و پریشان میزد. نشانههای خوبی از یک آماده به تقلب را از خود بروز میداد و منتظر بودم که حرکتی بزند و مچش را بگیرم و به لیست افتخارات جلبِ متقلبین خودم اضافه کنم. دست به چایی که بردم نگاهش به من خیلی عمیقتر شد. فهمیدم مثل همه متقلبینِ بیچاره میخواهد خوب مرا زیر نظر بگیرد تا در لحظه غفلتم تقلبش را که نمیدانم کجایش بود درآورد و... اما نگاهش حسرت یک متقلب درسنخواندهیِ سوالِ سختدیده نبود. حسرت ترحمبرانگیزی در نگاهش بود. نگاهم را جدی کردم و با صدای بلند پرسیدم: «مشکلی هست؟» آنهایی که سخت مشغول حل مسئله بودند از برگه سر برداشتند و من و مسیر نگاهم را تماشا کردند و بقیه که سر روی برگه نداشتند به تهِ سالن خیره شدند. لیوان چای را سر جای قبلی گذاشتم و به سمتش رفتم. به طرز واضحی استرس گرفته بود. این را از جابهجا شدن روی صندلی و جمعکردن دست و پایش فهمیدم.
بالای سرش که رسیدم سرم را برگرداندم و و با صدای بلند خطاب به همه گفتم: «سَرا رو برگه!» کاملاً موقعیت بالادستی را داشتم. «نگفتی؛ مشکلی هست؟» هول شده بود و با مکثی گفت: «بله!؟ نه مشکلی نیست»
- پس چته؟
- آقا راستش سرمون درد میکنه
توی دلم به دلیل مسخرهاش برای فرار از بازرسی خندیدم! هر لحظه آماده بودم تا باصدای جدیتری از او بخواهم جیبهایش را خالی کند. ولی نمیدانم چرا این کار را نکردم و با پوزخندی گفتم:
- اینقد امتحانش سخته؟
- نه آقا از دیشب بیدار بودیم
برگهاش را برداشتم و مثل معلم ریاضیهای کهنهکار سر تا تهش را برانداز کردم. چیزی دستگیرم نشد و همین که خواستم برگه را سر جایش بگذارم، صدایش را آرام کرد و گفت: «کل شبو بیدار بودم و چای نخوردم!» برگه را جلویش گذاشتم و گفتم: «خب!؟» در حالی که به لیوان چای من خیره شده بود ادامه داد: «ما چند ساعت چایی نخوریم، سردرد میگیریم» دلم به حالش سوخت و عمق دردش را فهمیدم. مثل خودم خرابِ چای بود. چهرهی جدیام جای خودش را به مهربانی و خوشبرخوردی داد. به سمت لیوان رفتم. آن را برداشتم و به سمتش بردم. قندها را بد گرفته بودم و در دستم عرق کرده بود. چای را که به سمتش میبردم همهی کسانی که در مسیرم نشسته بودند با تعجب به من خیره شده بودند. چای را جلویش گذاشتم و گفتم: «وایسا برم برات قند بیارم» ذوقزده شد و گفت: «آقا دستتون درد نکنه؛ راضی به زحمت نبودم.» خودم را بی احساس جلوه دادم و گفتم:
- بخور تا پس نیفتی...
- بدون قند میخورم. دستتون درد نکنه آقا
«خواهش میکنم»ی میگفتم و سرجایم برگشتم و دوباره تمام بچهها را از زیر نظرم گذراندم. دیدم که چای را خورده و لیوان را کنار پایش گذاشته است. بعضی از بچهها بدجور نگاهم میکردند؛ تا آن موقع چنین نگاهی از ممتحین به خودم ندیده بودم؛ انگار آنها مراقب بودم و من ممتحنی که خبطی کرده و دارد خودش را جمع و جور میکند. آبدارچی با سینیِ چای که نصفه شده بود از مقابلم رد شد. نگهش داشتم و بلند رو به بچهها گفتم: «کسی چایی نمیخوره؟» از کسی صدا درنیامد. آبدارچیِ از همهجا بیخبر، با تعجب و استیصال به من خیره شده بود. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «چایِ اضافهها را بدیم به این بنده خداها ثواب داره؛ بعضیاشون دلشون میخواد.» چیزی نگفت سری تکان داد و به دستهی صندلیام نگاه کرد و لیوان را ندید. گفتم: «خودم میارم برات...» چایِ دیگری برداشتم. بدون اینکه صبر کند قند بردارم، رفت. دوباره به بچهها نگاهی انداختم. معلوم بود امتحانِ سختی است؛ همه سرشان روی برگه بود.