کوتاه کوتاه
خیلی وقت است حرفی روی دلم مانده:
.
.
چرا روضهخوانها شلوغش میکنند و میگویند:
"حضرت رقیه با آن دستهای کوچکش گرههای بزرگی را باز می کند."
.
.
اولا: کی گفته دستهای مشکلگشای حضرت رقیه کوچیکن؟!
دوما: کی گفته مشکلای ما بزرگن؟!
کوتاه کوتاه
خیلی وقت است حرفی روی دلم مانده:
.
.
چرا روضهخوانها شلوغش میکنند و میگویند:
"حضرت رقیه با آن دستهای کوچکش گرههای بزرگی را باز می کند."
.
.
اولا: کی گفته دستهای مشکلگشای حضرت رقیه کوچیکن؟!
دوما: کی گفته مشکلای ما بزرگن؟!
کوتاه کوتاه
شنیدهاید: ستون حنانهی مسجدالنبی، هنگامی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) تکیهاش را از آن برداشت، نالید.
.
.
به نظر شما ضریح قدیمی امام حسین (علیهالسلام) چه میکند؟
یادداشت
وقتی از بعضی آدمها میپرسی بزرگترین آرزوهایت چیست؟ یکی درمیان یک آرزوی مشترک دارند.
یکی از آرزوهای مشترک آدمها، ماهیگیری است. آن هم نه هر نوع ماهیگیری...
ماهی گیری کنار یک رود آرام در جنگلی شلوغ و با جریان آبی روح انگیز و یا درون قایق شخصی در یک دریاچهی کوچک که سایهی ماه در آن افتاده باشد...
به نظرم عجیبترین آرزوی مشترک افراد است. میشود گفت تنها آرزوی انسانهاست که در آن کار و سختی هم وجود دارد. گرفتن ماهی، کار خیلی سادهای هم نیست.
اما دقیقا چرا این آرزو را دارند؟
چون ماهی دوست دارند؟
فکر نمیکنم (رک: سرانه مصرف ماهی در ایران)
چون کار ارزانی و در دسترسی است؟
فکر نمیکنم (رک: لوازم ماهیگیری و مکانهای مناسب ماهیگیری)
شاید دلیلش برآورده شدن حس کنجکاوی، حس کشف و شهود انسانی و ارتباط با طبیعت جاندار باشد.
خیلی هیجان انگیز است!
اینکه طعمه ای را انتخاب کنی به قلاب بزنی و بندازی به آب و منتظر صیدی بمانی. بگذریم از اینکه انتخاب قلاب و طعمه، پیدا کردن محیط و نقطه به آب اندازی و نوع پرتاب و انداختن قلاب خودش دنیایی دارد؟
همه دوست دارند به نقطه ای بروند که بهترین و درشت ترین ماهیها را دارد.
اما کسی دوست دارد که برای ماهی گیری سراغ استخرهای پرورش ماهی برود؟! فکر کنم پاسخ روشن است.
نمی رود. کنجکاوی چه می شود؛ کشف و شهود؟!
اصلا یکی از چیزهایی که ماهیگیری را شیرین و هیجانانگیز میکند همین گیر کردن خزه، لجن و ماهیهای کوچک به قلاب است.
در یک استخر پرورش ماهی که هیجانی نیست!
خوب که فکر میکنم میبینم وبلاگنویسی خیلی شبیه به ماهیگیری است. (دوست داشتید یک بار دیگر متن را بخوانید تا علت شباهت را دریابید)
.
.
حال چند سوال:
وبلاگنویسی هم جزو آرزوهای مشترک آدمها هست؟
یا آدمها درباره آرزوهایشان خوب فکر نمیکنند؟
یا آدمها نمی دونن که ماهیگیری چه جور کاریه؟
شاید هم وبلاگنویسی و قلابهاش، ببخشید قالبهاش رو نمیشناسن؟
یادداشت
متفکر است و به اثری نقد دارد. نگفتن آزارش میدهد و مثل خوره روحش را میخورد. تصمیم میگیرد حرفش را بزند؛ اما…
فوران میکند و حرفش را میزند اما بد؛ بدون ادب نقد.
حرفش را نمیپذیرند. نه اینکه نقدش را قبول نداشته باشند یا با خودش مشکل داشته باشند. با ادبیاتش مشکل دارند؛ با ادب نقدش.
میخواهد اثری را نقد کند. ناگزیر است ابتدا تعریفی از آن به دست بدهد و با محکی محک بزند؛ و مشکل از همین جا شروع میشود: تعریف و مقایسه.
تعریف
از غرضورزی در تعریف اثر هم که بگذریم، نمیشود زاویهی دید منتقد به اثر را نادیده گرفت. حاصل کار یک منتقد بیسواد، غرضورز و کوتهبین، تعریفی تحریفی میشود.
بگذریم از آنان که در تعریف نمادین و غیرنمادین اثر ماندهاند؛ آنانی که در گیرههای اثر گیرند.
مقایسه
یکی از مشکلات نقد مقایسههای نادرست است (بچگی و مقایسه با بچه درسخوان فامیل را که یادتان هست). بعضی در همان مرحله انتخاب طرف مقایسه، دچار اشتباه میشوند. بعضی هم در مقایسه کردن و داوری بین دو طرف، دچار مشکلاند و بعضی هم دچار بحران تعریف تحریفی هستند. مشخص است که منتقد غرضورز در همان مرحله تعریف، حکمش را میدهد. مرحله ای که باید مانند یک قاضی بیطرف، مدارک دو طرف را ببیند و سپس داوری کند.
میبیند هرچه نقد میکند به صاحب اثر بر میخورد ولی به اثرش بر نمیخورد. (بگذریم از مساله تفکیک شخصیت حقیقی و حقوقی مولف در اثر)
قسمتی از اثر را نپسندیده. فورا علم بر میدارد که کل اثر مشکل دارد؛ و صاحب اثر انگشت به دهان که کور است و یا مگس، که این همه را ندیده و فقط همین را دیده. (امان از استقرای منتقدین)
در جایی به دلیل هزار و یک مشکل نگفتنی، در اثر قصوری رفته. چنان در بوق میکند که صاحب اثر دلزده میشود (میترسد) از تولید اثری دیگر.
کمی که میگذرد میبیند حرفش خریدار ندارد. هیچکس به نقدهای او که دقیق است ،با مطالعه است، از سر درد است و دغدغه نه از سردرد و عقده، وقعی نمینهد . کم کم، کم میآورد. سرد میشود و میکشد کنار؛ از جامعه، از بطنش. میرود و خودش را میزند به آن راه. فکر میکند همه همین هستند؛ (امان از استقرای منتقدین)
فکر و دغدغهاش را از جامعه، که به آن نیاز دارد و خودش را از جامعه که به آن نیاز دارد، دریغ میکند.
میرود افسرده میشود.
یک منتقد بی ادب افسرده...
کوتاه کوتاه
من از خدا بودم...
خودی که شدم؛ خود شدم. مدتی نگذشت که بیخود شدم.
خودی آمد بین من و خدا افتاد.
و من نَخود شدم.
گذشت و عدهای هم، دورم جمع شدند.
در یک کشتی...
و من ناخدا شدم.
یک کشتی پر از نخود...
پر از نخوِّت...
.
.
نخود خیلی کوچک است ولی وقتی فاصله بیندازد خدا را ناخدا میکند.
یادداشت داستانی
حضار زیادی نشستهاند و عالمی حرفی میزند. همه هم گوش میدهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم میرود و با شور و شعف میگوید: خیلی استفاده کردم، حرفهایتان خیلی به دردم خورد.
برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زدهایم. میبینم دوستان حرفی از استاد نقل میکند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمیکنند.
بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گویندهاش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).
حرفی طلااندود که مدتها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیدهاند.
ساعتها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشتهام اما وقتی در جمعی طرحشان میکنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبتها را برای آنان که مخاطبش نبودهاند مطرح کردم و عکسالعملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک میکنم و خیال میکنم صورت مسالهام بیارزش است. تا اینکه به مخاطبی میرسم و همان موضوع را مطرح میکنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهرهی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر میکند. حتی بعدا یادآوری میکند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جملهات در یادم مانده است.
پینوشت:
بعضی وقتها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه میشود؛ خیلی. آن وقتها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف میکنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله میگوید:
خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!
سوای اینکه در چنین لحظاتی میخواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی و تواضعش بشوم، میبینم حرفش خیلی بیراه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.یادداشت داستانی
کی باورش میشه:
این پیرمرد عصبانی و بر افروخته جوونیاش
هندونه بوده؟؟!!
خداییش سر هر کسی رو اینجوری بتراشن، حق داره از عصیانیت لبو شه. اونم فقط به خاطر چند دقیقه تاریکی بیشتر. (رک: شب یلدا)
.
.
پینوشت: میگن یه روز یه سنگتراش افتاده بود به جون یک تخته سنگ بزرگ و داشت با قلم و چکش میتراشیدش. یه پسربچه از کنارش رد شد و با تعجب نگاهی به تقلای سنگتراش انداخت و رفت.
چند روز بعد کار سنگتراشی تموم شد؛ یک اسب جنگی سنگی حاصل کار سنگ تراش بود. همون پسربچه از اونجا رد شد که مجسمه رو دید. یه لحظه خشکش زد ایستاد و با تعجب رو کرد به سنگ تراش پرسید اِ اِ اِ اِ. از کجا میدونستی این اسبه تو سنگه؟!
.
.
پینوشتِ پینوشت: درون ما چیا هست که اگه صیقل بخوره میزنه بیرون؟
یادداشت
چرا ما در زندگی همیشه به دنبال روشها هستیم؟ آن هم سادهترین روشها؟
و بعد هم که روشی را یافتیم نامش را میگذاریم علم و دانش یا علوم تجربی…
مثل اینکه اصلا یک مبحث علمی وجود دارد به نام روششناسی. در آن بحث از چیستالله اعلم.
عجیب است برای کارهایی که روشهایشان برایمان کمی سخت باشد، ساده ترین روش را به کار میبریم: به دیگران محول کردن. البته ای کاش همیشه کارهای سخت را به دیگران محول میکردیم؛ کارهایی مهمی که بلد نیستیم.
میگویند که اکثر مخترعین آدمهای تنبلی بودهاند که به دنبال راحتترین روشها بودهاند. (ماجرای شاه عباس و تنبلها را هم که شنیدهاید) دست تنبلشان درد نکند؛ که آنقدر تنبل نبودند که اختراعاتشان در مرحله ایده بماند. (خدا میماند چقدر اختراع در مرحله ایده مانده است!)
و عجیبتر اینکه درباره کارهایی که روشهای سادهای دارند آموزشها و توضیحات بیشتری وجود دارد. مثلا قسمتهای سخت کتابهای درسی کوتاهترند. شاید حتی خود نویسندگان حوصله توضیح دادن را نداشتند. شاید هم بلد نبودند. اما قسمتهای ساده را آن قدر توضیح دادهاند که آدم شک میکند و میترسد، خدایا نکند مطلب پیجیدهتر از این حرفاست و من فکر میکنم فهمیدم؛ ترسی که خیلی وقتها از ندانستن داریم.
بگذریم...
خوب که نگاه میکنم میبینم میشود به روش اسم دیگری هم داد: راه؛ راه و روش.
اصلا معنی روش چگونگی راه رفتن است. شاید بشود گفت روش برای کسانی است که در مسیر هستند بهتر است نه آنان که به دنبال مسیرند. شاید به خاطر این است که کتابهای آموزشی به درد هر کسی نمیخورد. هرچند این آموزش روشها میتواند برای تشخیص راه بهتر هم مفید باشند.
به قول یه بنده خدایی هم نباید راهِ عوضی برویم و هم نباید عوضی راه برویم. پس به دنبال روش رفتن هم زیادی بد نیست. پس مشکل چیست؟!
مشکل آنجاست که تعریف ما از بهترین راه و روش، راحتترین و سادهترین روش است.
مشکل آنجاست که همه برای خود یک پا مخترعیم. تا کاری سخت و راهی دشوار میشود میانبر میزنیم. به بلد راه رجوع نمیکنیم. شاید از تجربهای بهره ببریم و به روشی رجوع میکنیم اما چه؟! تجربهی یکی تنبلتر از خودمان (تنبلتر=مخترعتر)
به آنکه باید، رجوع نمیکنیم به آنکه باید، محول نمیکنیم. لولهکشی که میکنیم، یادمان میرود سرچشمه همین نزدیکی است. ما روشِ روششناسی را نمیدانیم. آن را در کجا آموزش میدهند؟؟
نمیدانیم که روش بافتنی نیست، یافتنی است. روشِ راه را آن میداند که از مقصد میآید نه آنکه در ابتدای مسیر است.
.
.
«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»
داستان کوتاه کوتاه
داشتم مثل همیشه بیاعتنا از کنارش رد میشدم که چشمم به رد زخمی که روی صورتش بود افتاد؛ رد یک زخم عمیق و تازه.
دل خوشی از او نداشتم. مخصوصا با اتفاقی که این اواخر بینمان افتاد. حرفی که در جلسه زدم و بد فهمید و جواب بدی که داد و بعد از آن حوالههای که برای هم فرستادیم باعث شد که دیگر همدیگر را حتی نگاه هم نکنیم. بچهها میگفتند: همه چیز سوءتفاهم بوده و ما حرف همدیگر را نفهمیدهایم.
اما آن روز با دیدن زخمش احساس کردم واقعا میفهمم چه حالی دارد. فهمیدم برای آن رد چه دردی کشیده و میکشد. من هم زیاد زخم خورده بود.
شاید برای اولین بار بود که دوست داشتم به جای همزبانی، همدردی کنم.
عجیب است، زبان درد ترجمه نمیخواهد؛ هرکسی بچشد، میفهمد.
داستان کوتاه کوتاه
مرد غرق در فکر روی مبل نشسته بود. زنش با لبخندی آمد و کنارش نشست:
- راستی ظهر خانم ربیعی گفت: «قبول باشه بچهتون مشهد قبول شده»
و بعد ریز خندید. مرد چیزی نگفت. زن نگاهی به مرد انداخت و منتظر عکسالعمل مرد ماند. مرد ناگهان متوجه سنگینی نگاه منتظر همسرش شد. جمله زن را با تعجب تکرار کرد:
- گفتی بچه اونم مشهد قبول شده!؟
زن تعجب کرد و چیزی نگفت. حرفش را که ادامه داشت، خورد.
مرد که دید همسرش پاسخی نمیدهد دوباره غرق شد. زن هم لحظهای غرق در فکر شد. لحظات به سنگینی گذشت. مرد از زیر، نگاهی به همسرش انداخت.
پسر از اتاق بیرون آمد:
- خب مامان، بابا حلال کنید. کاری دیگه نموند. انشالله تا یه ماه دیگه بر میگردم. بازم میگم: خدایی دعای شما بود که دانشگاه به این خوبی قبول شدم...