وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

گرسنگی

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۳۸ ب.ظ

یادداشت داستانی


حضار زیادی نشسته­اند و عالمی حرفی می‌زند. همه هم گوش می‌دهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم می‌رود و با شور و شعف می‌گوید: خیلی استفاده کردم، حرف­هایتان خیلی به دردم خورد.

برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زده­ایم. می‌بینم دوستان حرفی از استاد نقل می­کند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمی‌کنند.

بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گوینده­اش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).

حرفی طلااندود که مدت‌ها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیده­اند.

ساعت‌ها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشته­ام اما وقتی در جمعی طرحشان می‌کنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبت‌ها را برای آنان که مخاطبش نبوده­اند مطرح کردم و عکس­العملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک می‌کنم و خیال می‌کنم صورت مساله­ام بی­ارزش است. تا اینکه به مخاطبی می‌رسم و همان موضوع را مطرح می­کنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهره­ی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر می‌کند. حتی بعدا یادآوری می‌کند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جمله­ات در یادم مانده است.

پی­نوشت:

بعضی وقت‌ها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه می‌شود؛ خیلی. آن وقت‌ها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف می‌کنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله می‌گوید:

خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!

سوای اینکه در چنین لحظاتی می‌خواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی ­و تواضعش بشوم، می‌بینم حرفش خیلی بی­راه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.
۹۱/۰۹/۳۰

دیدگاه ها (۳)

الانسان حریص علی ما منع
۰۲ دی ۹۱ ، ۰۰:۳۸ محمد هادی باقرالعلوم
خوب بود
حتما خودت هم اینگونه بوده ای که خیلی گرسنه ات بوده و هی به مادر التماس می کردی که غذا بده و اون موقع جواب می شنیدی که بذار پدرت بیاد البته درسته که اکثر مواقع غذا رو می دادن می خوردیم ولی حالا منظور اینکه گاهی از بس گرسنه می شدیم حالت سیری بهمان دست می داد این مطلبی هم که نوشتی به نظر من این گونه است ما آنقدر گرسنه بودیم و کسی غذا مان نداد که الان به سیری متبلا شدیم که در اصل حقیقت ندارد.خود این باعث می شود وقتی هم که غذا برایمان بیاورند با آن لذت زمان گرسنگی دیگر استفاده نکنیم و حتی تا وعده ی غذایی دیگه تحمل بکنیم.
پاسخ:
اگر غذا و آشپز کم نداشتیم همه خودشان را به آن راه نمی زندند: سیری کاذب
سلام خوشحالم با همچین وبلاگی اشنا شدم
به نظرم کامنت دلچسبی برام گذاشته بودید
مطالبتون فوق العاده زیباست
بازم بهتون سر میزنم؛حتما

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی