وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت

 

می دونید؟

خیلی دوست داشتم یه زبون دیگه تو معدم داشتم تا طعم‌ها برای چند ساعت زیر زبونم بمونن...

دوست داشتم بعد از زبونم یه زبون دیگه داشتم که خیلی از حرفا رو مزه می‌کرد بعد ادا می‌کرد...

دوست داشتم یه مغز بالای مغزم داشتم که بهش می‌گفت: چی رو ثبت کن چیو ثبت نکن! اصلا چی درسته چی درست نیست!

دوست داشتم پشت چشمم یه چشم دیگه داشتم که بعضی از تصاویر رو می­زد عقب دوباره می­دید بعضی‌ها رو هم زود رد می‌کرد...

دوست داشتم گوشم یه دروازه بود به کلی گوش دیگه؛ بعد هر کدوم وصل بودن به مغزای تحلیلگر دیگه؛ تا تمام چیزهای دنیا رو خوب بشنوم و خوب تحلیل کنم...

دوست داشتم گنجایش دلم خیلی بیشتر از این حرفا بود. مجبور نمی‌شدم واسه دوست داشتن چیزی یه چیز دیگه رو از دلم بیرون کنم...

دوست داشتم انقدر دستم بزرگ بود که می­تونستم با هرکدوم از دستام چند تا هندونه بردارم...

 

ولی می دونید؟

نمی دونم چرا دوست داشتنی­هام شدنی نیست. نه که خدا نتونه؛ می­تونه. اما نشدنیه. لابد یه خیرایی هست دیگه.

پیش خودم که فکر می‌کنم قرار نیست همه چی اونجوری که من دوست دارم باشه، آروم می­شم.

باید همینی باشم که هستم. با همین محدودیت‌ها، با همین توان، با همین اندازه. شاید قرار نیست اصلا بهم خوش بگذره که اگه قرار بود تا الان می‌گذشت. نیومدیم تفریح که؟!

ولی از اون طرف هم دقیقا نمی دونم چه قرارهایی هست. نمی­دونم.

اما خودمونیم اگه این دوست داشتنی‌های من می­شد چی می­شد؟

شما چی دوست دارید؟

۱ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


زیاد اهل خواب دیدن نیستم. اهلیتی که فکر نمی‌کنم دست خودم باشد. فکر کنم از هر ده بار خوابیدن یک بارش خواب می­ببینم. از همان یک بار هم هر صد دفعه خوابی می‌بینم که هم یادم بماند، هم ارزش تعریف کردن داشته باشد و هم گنجایش تعبیر کردن؛ چیزی که بشود اسمش را گذاشت رویا.

تا امروز پیش هیچ معبری نرفته بودم. شنیده بودم که افرادی مانند حضرت یوسف که حرکتی نزده­اند از سوی خدا صاحب علم تعبیر خوابند. که البته معبرین محدود به این حرکت نزده‌ها نیستند و به نظر افراد دیگری هم با حرکاتی تعبیرخواب را بلدند. اما خواب عجیبی دیده بودم و کنجکاو دانستن تعبیرش.

...

۲ دیدگاه ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


نمی‌دانم چگونه به او بگویم که: از ما بکش بیرون. برو برای خودت. من بیشتر از این کش نمی‌آیم. دچار کشیدگی تاندون شدم به خدا. حرف که خوب است حتی اگر طرف را بکشی کناری و یک کشیده هم بزنی زیر گوشش راهش را نمی‌کشد برود. یکی نیست بگوید ما بتوانیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون، علی است. می‌گویم: خودت را بکش بالا؛ برای خوت قطبی شو؛ تا من به سمتت کشیده شوم. مکثی می‌کند و زل می‌زند در چشمانم و خیلی کش­دار می‌گوید:

 تا نباشد در معشوق کششی                                کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

ولی چه فایده که نمی‌داند که هر کس کششی دارد.

حتی این متن...

۲ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۸
حاتم ابتسام
داستان کوتاه کوتاه  

 

تازه خریده بودمش. فروشندش گفت: فنیش سالمه. منم که سر از این جور فن­نا در نمیاوردم، قبول کردم. هر چند وقتی روشنش کرد، فنش صدا داد. گفت: چون تازه تعویضه، صدا می­ده. یکی از رفیقام که فنی­کار بود گفت: دوای صدای فنش، صابونه. ولی هر فنی زد ساکت نشد.

گذشت...

دیدم دیگه زیادی داره اذیت می­کنه. اونقدرا هم ندارم که بزنم تو کار تعویض. همون رفیق فنیم گفت ببرمش سرویس فنی.

بردم. تازه­کار بودم و از قیمت‌ها بی اطلاع؛ سرویسیه هم بلدِ کار. کارش که تموم شد، فاکتورو گذاشت جلوم.

رفته بودم ماشینمو سرویس فنی کنم ولی خیلی فنی سرویس شدم.

۱ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۲۱
حاتم ابتسام

یادداشت عاشورایی

 

بیائید در محرم زنجیر نزنیم! اما زنجیر از پای گرفتاری باز کنیم. سینه نزنیم! اما سینه دردمندی را از غم و آه پاک کنیم. اشکی نریزیم! اما اشک از چهره­ی مظلومی پاک کنیم. آن وقت با افتخار بگوییم «یاحسین».

اول که به دستت می‌رسد و می­خوانی زیباست؛ بدک نیست. کمی بالا و پایینش که می‌کنی چیزی جور در نمی‌آید. کمی که بیشتر فکر می‌کنی و بعد به «دلت» رجوع می‌کنی ایراد کار را می‌فهمی.

...

۳ دیدگاه ۲۰ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۷
حاتم ابتسام

یادداشت عاشورایی


کبوتر که باشی دوست داری پرواز کنی، بشر که باشی دوست داری آدم باشی و محب که باشی دوست داری که دوست بداری؛ حال به هر زبانی و به هر روشی.

محرم نزدیک است. شاید هیچ­ زمان از سال، امت این قدر متحد نشود. از هر که و هر چه که باشد با هر بهانه­ای و شاید بی هیچ بهانه­ای زیر عَلم می­آید. حال اینکه خدای متعال به سیدالشهدا چه داد که چنین جاذبه­ای دارد... فقط خدا می­داند و سیدالشهدا؛ ولی همین بس که همه از او گِل داریم.

محرم بهترین خیمه برای جذب حداکثری است و دفع حداقلی. جذب و جذابیتی که دنیای امروز، سخت درگیر آن است. جذب بیشتر، سود بیشتر؛ حال به هر قیمتی. اما جذابیت در این دستگاه مقدس موج می­زند. دستگاهی که محب­پرور است و روضه و اشکش، انسان­ساز. کم نبوده­اند که جذب شدند و آدم شدند.

اما گویا محرم بهانه­ و زمانی شده برای طرد کردن. اینکه تا محرم می­شود، بحث تحریفات عاشورا داغ می­شود، بد نیست؛ اما چرا فقط در محرم. بقیه سال دستگاه سیدالشهدا تعطیل است!؟ چرا جوانان و محبینی که ملجا و ماواشان خیمه هیئت است، طرد می­کنیم آن هم نه از خود، بلکه از این دستگاه مقدس!؟

اگر طرد می­کنیم از خود طرد کنیم و از دنیا، از دنی بودن، از در بند بودن، نه از خیمه کیمیاگری سیدالشهدا.

می گویند: بزازی خوش­ذوق برای دریافت صله، شعری گفت در مدح شاهی. روانه شد به دربار تا بخواند و صله­ای بگیرد. رسید و شعرش را خواند؛ شاه نگاهی انداخت و گفت: شما که چنین توانایید در مدح، چرا برای ما می­گویید برای آنان بگویید که لایق حقیقی­اند؛ برای اهل­بیت علیهم­السلام مدح بگویید؛ صله را ابتدا از ارواح طیبه ایشان و سپس از ما دریافت کنید. این حرف بر قلب بزاز نشست. رفت و شعری گفت غرا. صله­اش را حتما از اهل بیت گرفته است اما هیچ گاه نرفت که از شاه بگیرد. مدح اهل بیت بزرگترین صله بود.

 شاعر را همه می­شناسیم: محتشم کاشانی...

۱ دیدگاه ۲۳ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۳
حاتم ابتسام

یادداشت


آنچه از دانشگاه شنیده بودم:

شنیده بودم که دانشگاهی که افلاطون ساخته بود باغ مصفایی بود که در آن قدم می­زدند و بحثی می­انداختند و بر سرش دست و پنجه نرم می­کردند. افلاطون برای دانشجویانش حرف می­زد و آنان که چشم و گوش بودند حال و فال را توأمان داشتند.

شنیده بودم دانشگاه­ها جنگل­اند و آنجا قانون جنگل حکم­فرماست. حال بر چه اساس: سرسبزی و پردرختی یا وجود موجودات عجیب و غریب و به چه دانشگاهی، اللهُ­اعلم...

آنچه تصور می­کردم:

 تصور می­کردم در دانشگاه دیگر خبری از فضای دانش­آموزی و معلم شاگردی نیست. کسی که سر کلاس روشنمان می‌کند استاد نام دارد؛ به معنای دقیق کلمه­. راه نشان می­دهد و چاه. علمی را تعریف می­کند و روش تحقیق در آن را تبیین و فایده آن را تشریح. دست آخر هم دانشجو در مسیر تحقیق و پژوهش قرار می­گیرد که یکی از منازل آن ارائه گزارش در کلاس است با عنوان مشهور کنفرانس!

کتاب‌های کلی، پر از ایرادات علمی و معلم محور مدرسه، جایش را به جزوات دقیق، به روز، جزئی و علمی می­دهد و کتاب­های قطور با اسامی قلمبه­سلمبه به عنوان منابع تکمیلی به دانشجویان معرفی می­شود.

فکر می کردم دانشجو در نهایت موجودی باسواد می­شود نه درس­خوان. استاد هم ناظر رشد اوست است نه حاکم بر نمره او.

غافل از اینکه این­ها تصورات و تخیلات من از درس و دانشگاه بود.

آنچه که دیدم:

دیدم جزئی از بخش کمی از گوشه­ی شنیده­ها و تصوراتم درست است. شرایط چیزی دیگری است؛ دانشگاه دنیای دیگری است و دانشجو و استاد موجودات دیگری...

دیدم استادی حدود 13 سال آزگار است یک کتاب را با تمام منابعش حفظ کرده (از بر کرده و کتاب را حفظ نکرده بلکه با افتخار گم کرده، از بس که کتابخانه­اش شلوغ است!) و همان حفظیات را درس می­دهد و تمام دانشجویان موظفند که کلمه به کلمه این اطلاعات مفید و به روز! را یادداشت کنند و حق ندارند از سال بالایی‌ها -موجوداتی که تا نشوی معنایش نفهمی- جزوه بگیرند. به سوالات هم آخر کلاس پاسخ داده می­شود؛ که غالباً نمی­شود.

البته مسئله پاسخگویی به سوالات در کلاس­ها خود دنیایی دارد که باید در جای خودش به آن پرداخت. (باشد طلبتان).

استاد، استادی نمی‌کند؛ همان معلم مدرسه است که فقط کمی کلاس کاری‌اش بالا رفته و توقعش از دانشجو بیشتر از توقع معلم­هاست. دانشجو هم دانش­آموزی است با پشت لب های پررنگ­تر. حداقل در دوران مدرسه توسط پدر و مادر روی درس خواندن اندک نظارتی بود؛ اما در دانشگاه این‌گونه نیست؛ نه نظارتی نه برنامه درستی. همه چیز بر عهده­ی بازوان توانمند «دانشجویِ در دوران دانش­آموزی درست تربیت­شده» است. از تعیین واحد تا چگونگی خواندن و حتی چگونگی امتحان دادن (مشورت­محور، جزوه­محور، تقلب­محور). چگونگی خواندن هم که محول می­شود بر عهده­ی شب مهمی به نام «شب امتحان» که صبح­کردن این شب برای دانشجویان دنیایی خاطره است.

و در پایان آنچه که فهمیدم:

فهمیدم دانشگاه نه آن است و نه این و هم آن است و هم این!

هر استاد مانند باغی مصفا با میوه­های کال و رسیده است. باید در آن قدم زد (رک. دانشگاه افلاطون) و تماشاکنان حالش را برد. از میوه­هایش بهره و از زیبایی­های خاصش لذت برد. از میوه­های کال کمی برای مزه­کردن و اقناع کنجکاوی بهره برد، چرا که بیش از آن دل درد می‌آورد! و از میوه­های رسیده تا حد توان چید چرا که دیگر در قوطی هیچ عطاری یافت نمی­شود.

یعنی آنچه از دانشگاه افلاطون باقی­مانده همین قدم­زدن و بهره­بردن از نعمات است. فهمیدم دانشگاه یک باغ است پر از میوه؛ کال و رسیده. علف هرز و درخت تناور هم دارد. ما هم که در این جنات تجری من تحتهاالنهار قدم می­زنیم به اندازه وسع می­چینیم و می­چشیم؛ تا اشتها چقدر باشد و محدوده باغ چقدر.

این شنیده‌ها، تصورات و دیده‌ها به من درس بزرگی داد که در هیچ دانشگاهی تدریس نمی­شود و جز با دانشگاه رفتن نمی­توان به آن دست یافت: بین حقیقت و واقعیت مانند همیشه تاریخ، فاصله­هاست.

16/8/91 ساعت 15

۱ دیدگاه ۱۶ آبان ۹۱ ، ۲۱:۴۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


آغاز ماجرا!

همکاران عزیز؛ توجه داشته باشید که بر اساس بخش‌نامه‌ی جدیدی که از طرف دفتر مرکزی به تمام شعب ابلاغ شده، دوستان باید از این بعد علاوه بر لباس فرم متحدالشکل نسبت به آرایش و پیرایش خودشون به شکل متحد اقدام کنند. شرمندم که بگم که طبق فحوای بخش‌نامه، دوستانی که خوش‌تیپ‌تر هستند برای تحویل‌داربودن در اولویت‌اند.

بعد از گفتن همین جملات بود که روال زندگی‌ام تغییر کرد.

کچل‌بودنم آن‌قدر بی‌صدا و آرام شروع شد که حتی زن حساس و وسواسم هم اظهار ناراحتی نکرد. مطمئنم اگر یک‌روزه کچل می‌شدم با حساسیتی که دارد، جدا می‌شد. خدا را شکر که همیشه تغییرات ناگهانی نیست. چون طاقت جداشدن را ندارم.

این بار خیلی ناگهانی بود. بگذریم که بیش از همه ماجرا، از کچلی گوینده جملات کفرم می‌گرفت. اما حداقل مثل من دیپلمه و کارمند ساده نبود؛ بالاخره رئیس‌بانک‌بودن، کلاهی بود بر سر کچلی.

گذشته ماجرا

از وقتی که ال‌سی‌دی‌های از مو باریک‌تر را آورده بودند احساس بدی به من دست داده بود؛ نه از کیبورد جدید و صدای نرمَش خوشم می‌آمد و نه از شمایل لوس ال‌سی‌دی؛ اما چه فایده. از همان ابتدای استخدام به سختی توانستم از سیستم نوشتن حساب روی کارت‌ها دل بکنم و به رایانه‌های 386 عادت کنم. این نوآوری‌ها چندبار دیگر هم در زندگی‌ام رخ داده بود و به این ترک‌عادت‌ها هم عادت کرده بودم. اما این‌بار اصلا احساس خوبی نداشتم و نمی‌شد که بشود. تغییر پیچیده‌ای نبود ولی برایم ثقیل بود.

گذشته‌تر از گذشته ماجرا

چند وقت پیش دخترم پیشنهادکی داد که کلاه‌گیس بگذارم؛ ولی جدی نبود. شاید جایی دیده بود و فقط می‌خواست به گوش من هم برساند. همان بهتر که پی‌گیر نشد. حتی تصور تحمل نگاه تغییرناپذیر همکارانم به کلاه‌گیس برایم سخت بود. زیاد دیده بودم که همکاران جوان از دماغ تا لب و دندانشان را دست‌کاری کنند. اما همه‌شان دیگر آن آدم قبلی نبودند. انگار روحشان هم جراحی می‌شد. نمی‌دانم چه می‌شد ولی برش دماغ روی رفتارشان هم خط می‌انداخت. از همین الان از شخصیت بعد کلاه‌گیسم بدم می‌آمد. جالب بود که همان قر و فری‌ها همیشه از آمدن لوازم و روش‌های کار جدید مثل بچه‌ها ذوق‌زده می‌شدند!

بعد از ماجرا

به همین سادگی بعد از این همه سال کار، ارتقا و امتیاز، نزول رتبه پیدا کردم و شدم کارمند بخش وام! بخش‌های دیگری هم برای نزول رتبه بود اما آن‌ها را هم سپرده بودند به تکنولوژی رایانه.

از وقتی به بخش وام آمده‌ام کمتر احساس ماشینی‌بودن می‌کنم. می‌گفتند: کسایی واسه بخش وام خوبن که احساسی نشن. نمی‌شد در بخش وام بود و احساساتی و یا حتی ضداحساسات نشد. شاید به خاطر همین است که این بخش را به تکنولوژی رایانه نسپردند!

امان از احساسات!

مدتی است که درگیر وصول وام‌هایی هستم که به اهلش ندادم؛ وام‌ها را به کسانی دادم که توان بازپرداختش را نداشتند. هرچند فکر می‌کردم که مستحق‌اند. تأیید بی‌جا، شاید هم احساسات بی‌جا. از همان ابتدا هم گفته بودند که اگر تأیید کنید، در صورت تعویق بازپرداخت، پای خودتان گیر است. حال ما که ریش گرو گذاشته بودیم بیشتر از پا گیر بودیم.

انتهای ماجرا

وصول نشد که نشد. چند روز است که معروف شده‌ام و همه منتظر حکم اخراجم هستند. بخش وام کار خودش را کرده بود؛ برای اولین بار احساس می‌کردم کندن برایم راحت است. پیش‌دستی کردم و استعفا دادم و از بانک زدم بیرون. در راه برگشت به آغاز ماجرا فکر می‌کردم به اینکه واقعا این حرف که «گاهی زندگی به تار مویی بسته است» چقدر حقیقت دارد.


۲ دیدگاه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


قراری داشتم که برایم خیلی مهم بود و مهم­تر از خود قرار، خطم در قرار.

از شب قبلش به همسرم سپرده بودم که صفایی به پیرهن­سفیدم که حسابی کثیفش کرده بودم بدهد.

خیلی تا محل قرار فاصله نداشتم، ولی دلم می­خواست زودتر آن­جا باشم تا جدیدترین اثرم را خوب عرضه کنم. سراغ پیرهن را که گرفتم سپیده رفت تا از روی بندی که تازه خریده بودم، برش دارد.

آوردنش طول کشید. مویم را که شانه می زدم سپیده را هم صدا زدم. او هم با لحنی عجیب صدایم زد:

- سیامک!!!

سری به پنجره رو به حیاط کشیدم و سپیده را دیدم که پیراهن را که هدیه خودش بود بالا گرفته بود. خطی قرمز وسط پیرهن بود؛ خطی که آفتاب از رنگ بند برداشته بود و روی پیرهنم کشیده بود.

فکرم رفت؛ یاد کودکی­ام افتادم. بادبادکی را که با نقاشیِ سپیده ساخته بودم، در اولین آزمایش پرواز در پارک از دستم در رفت. نخش بلند بود و به زمین می­کشید. به دنبالش دویدم. رفت طرف حوض وسط پارک. نخش هم رفت توی آب. باد بردش سمت بازی­گاه خاکی کودکان. نخ خیس، در زمین خاکی، گلی شد.

باز هم دویدم ولی باد، با بادبادک بازی می کرد.

ته پارک نقاش مثل همیشه بومش را برپا کرده بود و نقش می زد. بادبادک به او رسید و با نخش از روی بوم رد شد و خطی گلی روی بوم انداخت.

شاید به خاطر این از خط پیراهن ناراحت نشدم که آن روز، نقاش از خط گلی روی نقشش ناراحت نشد. بلکه الهام گرفت و نقشش را تکمیل کرد. بادبادک که به درخت گیر کرده بود را برایم پایین کشید و از این­که تجربه­ای جدید در نقاشی به او هدیه داده بودم تشکر کرد. بومش را به من هدیه داد و من هم بادبادکمان را به او هدیه دادم.

ولی نمی دانستم با تجربه پیراهن سفید خط قرمز، در سر یک قرار مهم هنری چه کنم!

شیطان می­گفت بروم پیراهن را هدیه بدهم طرف، ببرد میخ کند روی دیوار خانه­اش.

۰ دیدگاه ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۵۳
حاتم ابتسام