وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تازه گام در مسیر گذاشته بودم. از آنچه که در قبل دیده و یاد گرفته بودم اطمینان داشتم که گام اولم درست است. سفرم دور و دراز بود و مسیرم نامشخص. ترس از مسیری که بلدش نبودم و شادی از مقصدی که می‌دانستم کجاست. مقصدی مشخص، مسیری نامشخص. همه مقصدم را روشن می‌دانستند.

نزد راه‌بلد پیری رفتم و مسیر پرسیدم؛ از آدرس مقصد و توشه‌ی مورد نیاز. 

آدرس نداد! گفت: بنشین و درس بگیر. نشستم و سه درس گرفتم.

درس را که داد، پرسیدم: آدرس چه می‌شود؟ گفت: آدرس را همه می‌دانند. پیدایش می‌کنی.

ترس در وجودم دوید. نمی­دانستم چه در انتظارم است. به هر کسی که می‌رسیدم می‌گفت: مسیرت مثل روز روشن است. اصلا همین روشنایی بیش از حد مرا می‌ترساند. دل­مشغولی ام فراز و نشیب­ها بود. خط عوض کردن‌ها؛ تعویض خط برای رسیدن سریع‌تر و امن­تر. نمی‌خواستم مثل خیلی از راه‌بلدها، در مسیر گیر بیفتم.

کمی که پیش رفتم. دیدم راه بلد پیر درست می‌گفت: همه آدرس را می‌دانستند. اما گام در هر مسیری می‌گذاشتم خطا می‌شد. مسیر، گیر بود. درس اول راه‌بلد را خوب فهمیده بودم: باید یادمان باشد از کجا می‌آییم. خوبی دانستن مبدا این است که هنگام گم کردن مقصد، بر می‌گردیم و دوباره شروع می‌کنیم. پل پشت سر را نباید خراب کرد. 

چند بار به گام اول برگشتم. ناراحت از آدرس‌های غلط  و خوشحال از گم نشدن در مسیر.

دیگر داشتن آدرس هم برایم قوت قلب نبود و دنبالش هم نبودم. از پرسیدن می‌ترسیدم؛ بس که خطا شنیدم. اما درس دوم راه‌بلد پیر یادم افتادم: یادت باشد زمانه ما، زمانه‌ی نپرسیدن، نشنیدن و ندیدن نیست. اصلا نمی‌شود با ممانعت از دیدن و خواندن، تربیت شد. اگر درس‌هایمان را بلد باشیم، می‌شنویم و می‌بینیم، اما آدرسِ درست را پیدا می‌کنیم.

یک قدم هم پیش نرفته بودم؛ اما تجربه داشتم. آدرس‌های خطا برایم درس شده بود.

دیگر مذمت و تعریفی در من اثر نداشت. درس سوم راه بلد در جانم نفوذ کرده بود: وقتی آدرس درست را یافتی، توکل کن و گوش به اغیار نده. از آنان که در مقصد هستند مدد بگیر. راه را بگیر و در همان مسیر برو. خودِ مقصد تو را می‌یابد.

.

رفتم و مقصد شدم...

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۱۰ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت


مردم ایران کارشناس‌اند...

کارشناسان مادرزاد با بالاترین درجه از تخصص!

در تمامی حوزه‌ها: ورزش، سیاست، اقتصاد، تصادفات و حتی مسایل مهمی مانند مساله نهادینه‌سازی چالش‌های بنیادین در امور بین‌المللی و امنیت محلی!

کارشناسانی که اصرار بر نافذ بودن نظراتشان نیز دارند: همین است و لاغیر؛ و همیشه خیلی دقیق ریشه مشکلات را کشف می‌کنند... 

قبول دارید؟

.

.

اما می‌خواهم بگویم:

مردم ایران کارشناس‌اند...

اما در نه مسایل فوق. کارشناس‌اند در تشخیص باکلاسی از بی‌کلاسی.

مردم ایران می‌توانند از زیر خرورارها لایه‌ی شخصیتی به کنه وجودی دیگران پی ببرند.

مثالی می‌زنم:

شاید افرادی را دیده باشید که مقیدند بعد از غذا دهانشان را با دستمال پاک کنند. وقتی این رفتار را می‌بینیم دو گونه قضاوت می‌کنیم:

اول: چه آدم تمیز و با کلاسی؟!

دوم: اًه اًه، چه آدم لوسی، چه افاده‌ها، تازه به دوران رسیده!!

.

دقیقا همین‌جاست که می‌گویم مردم ایران کارشناس‌اند.

دقیقا چه چیزی در این دستمال و پاکیزگی می‌بینیم که برای یکی می‌گوییم اداست و دیگری، تمیزی؟؟!!

اصلا تعریف ما از کلاس چیست که اینقدر تشخیص‌مان درست است؟

چه نکته باریک‌تر از مویی در رفتارها هست که اینگونه قضاوت می‌کنیم؟!

خودمان خیلی با کلاسیم آیا؟ نوکیسگی را تجربه کردیم؟ یا چه؟

چگونه می‌شود که این کارشناسی تشخیص کلاس، اینقدر بی‌نقص و دقیق است؟

.

راستی شنیده‌اید می‌گویند: آن‌قدر مار خوردم که افعی شده‌ام!

مردم ما چه ماری خوردند؟!

۱۸ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۰۷:۲۳
حاتم ابتسام

یادداشت

 

در این دنیای خاکی که همه اتفاقات تکرار مکررات است، هر قاعده‌ای استثنایی دارد که خودش اتفاقا مساله‌ای استثنایی است. اصلا همین استثنائات است که زندگی در این دیار تکرار را زیبا و قابل تحمل می‌کند.

هرچند می‌دانیم استثنائات همیشه رخ می‌دهد اما باز هم نمی‌توانیم آن را پیش‌بینی کنیم.

همه می‌دانند که روزی قرار است در زندگی‌شان استثنایی رخ بدهد؛ اما هیچ‌کس دقیق نمی‌داند این استثنا چیست.

اصلا زندگی استثناییتر از این حرفاست...

اما این وسط عصر ما استثنا است. دیگر اتفاقی مردم را متعجب نمی‌کند. دیگر کسی شگفت‌زده نمی‌شود. آن‌قدر که عجایب دیده‌ایم و استثنائات، عجایب هم برایمان تکراری شده است. نمی‌دانم شاید برای فرار از همین تکرار، دست به ساخت قواعدی زده‌ایم که قواعد اصلی را استثنایی کردیم.

آنقدر درگیر اعتباریات و وضعیات خودمان شدیم که قاعده‌های اصلی استثنا شدند.

به هر حال زندگی استثناییتر از این حرفاست...

با این قواعد، استثنایی در راه است که موقعیتمان را در تمام ادوار بشر استثنایی می‌سازد.

مردی استثنایی در راه است...

.

کجایی ای استثنای عالم، که همه چیز بی تو تکراریست...

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

 

(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۲۰ دیدگاه ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


- بنده کاملا با این طرح موافقم.

وِزوِز

- بنده نیز همین طور...

وزوز

- بله همان‌طور که فرمودید این طرح می‌تواند دنیا را زیر و رو کند.

وزوز

- عجب مگسی است. یک نفر این زبان بسته را ساکت کند. روی اعصاب من است.

وزوز

- نه آقا کاغذ را لوله کنید، بزنید. اونجاست رفت اونجا نشست.

وزوز

- پرید رفت اون ور تر. نه! نشست روی شونه آقای...

وزوز

- در و پنجره را باز کنید، خودش می‌رود.

وزوز

- عجب مگس زبان‌نفهمی است. بیرون هم نمی‌رود.

وزوز

جلسه به هم ریخت. همه یک‌صدا شدند مگس را بکشند.

مشاور پیر که تا اینجای جلسه ساکت بود، نگاهش را از روی کاغذهای طرح برداشت و به جمعیت آشفته انداخت:

- شمایی که از پس یک مگس بر نمی‌آیید چطور می‌خواهید با این طرح‌ها، دنیا را تغییر دهید؟!

همه ساکت شدند...

دیگر صدای وزوز مگس هم نمی‌آمد.

مگس رفت.

۱۲ دیدگاه ۱۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری می‌دادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «می‌دونستی این تکیه ارمنی‌هاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیه‌ی ارمنی‌ها؟!» 

- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه می‌زنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.

نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگه‌دار می‌خوام ببینم.» 

- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.

دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا می‌خوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوش‌پوشی را که به داخل کوچه می‌رفت، گرفت. نمی‌دانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچاره‌ها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم. 

- چت شد مریم؟!

چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی می‌گیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچه‌دار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه می‌گیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه می‌ده به ما نمی‌ده؟»

نمی‌دانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی می‌خواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»

عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودی‌ان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر می‌گردن. من می‌خوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»

مریم راست می‌گفت: خودیا میرن و برمی‌گردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمی‌گردن...

ای کاش می‌دونستم تو دستگاه آقا، خودی‌ام یا مهمون؟!


(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۱۷ دیدگاه ۱۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

نقد عکس


سه گوسفند

.

فصل پاییز، دشتی ناهموار و وسیع در دامنه رشته کوهی کم ارتفاع در مجاورت دریاچه. سه گوسفند حلقه به گوش! کنار مرزهای زمینِ محصور رو به دوربین: این دیگه کیه؟! این چیه تو دستش؟! چوب‌دستی که نیست!

.

.

گوسفند حیوان پیچیده‌ی ساده‌ایست! مغز و دل جالبی دارد. نمی‌دانم به غیر از فرایند نشخوار در دل این حیوان چه می‌گذرد. خیلی نافرمان و خودسر است ولی اندک شیطنتی در نگاهش نیست (برخلاف بز). گوسفند ذاتش درست است، فقط کمی بدقلق است. کافیست کمی با گوسفندان حشر و نشر داشته باشید تا فن مدیریت کلان جامعه را بیاموزید. (رک: چوپان بودن جمعی از پیامبران الهی) آن‌قدر که ممانعت از جاده خاکی رفتن گوسفندان سخت است؛ ممانعت از رفتن به زمین غریبه‌ها.

جالب است؛ اگر منطقه‌ی نگهداری و چرای گوسفندان، دشتی چندهزار هکتاری و محصور هم باشد، باز گوسفند، تمام فضای مفید و قابل چرا را می‌گذارد و دقیقا می‌رود کنار حصار زمین وقت می‌گذراند. (مثل همین زبان بسته‌های داخل عکس)

نمی‌دانم این از سر جامعه‌گریزی این حیوان است یا از روی حس ترقی و درنوردیدن مرزها. شاید هم به خاطر این باشد که یکی از علایق گوسفندها دیوارسایی است که برای فرار از خارش کک‌ها و کنه‌ها صورت می‌گیرد!! (بگذریم از اینکه معلوم نیست این زبان‌بستههای داخل عکس، خارششان را با چه دیواری رفع می‌کنند)

یکی از سخت‌ترین قسمت‌های کار چوپانی همین جمع‌کردن گوسفندها از لب مرزهاست! چه هنگامِ چرا در دشت و چه هنگام نشخوار در طویله.

و آن‌جاست که چوپان با سوت و داد و پرت‌کردن چوب‌دستی پرکاربردش حیوان را به درون جامعه هدایت می‌کند.

ولی گوسفند است دیگر؛ با خارش تنش چه کند.

شاید اگر چوپان‌ها بتوانند خارش تن گوسفندان (کنه و کک) را رفع کنند دیگر نیازی نباشد آنان را از لب مرزها جمع کنند.

البته اگر فقط دلیل خارش باشد نه حس پیشرفت و ترقی...

۱۱ دیدگاه ۱۲ دی ۹۱ ، ۰۹:۳۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا می‌دید می‌پرسید:

چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!

دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حواله­اش کنم.

رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمی­تونم تکونش بدم؛ شرمنده.

جرقه­ای در ذهنم خورد.

چند روز گذشت.

به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلمات‌های رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.

گفت: چی می‌کنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!

گفتم: راست می­گی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر می‌کنه به مشغولیات،  این چیزا یادم میره. هی پیش خودم می‌گم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.

فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:

راستی چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!


۱۰ دیدگاه ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۸
حاتم ابتسام

نقد عکس


عکس غریب


عکس غریبی است...

غریبه­ای شیربرنجی در میان این همه سیاه سوخته...

تعجب و مهری که در نگاهشان است نمی‌گذارد پابرهنه بودنشان را ببینیم.

شرق همیشه همین بوده؛ نداشتنش را با مهر و محبت پر کرده است. اگر نان ندارد، نوا دارد.

و دخترک غربی تنها کسی است که پاپوش دارد.

و چقدر پاپوش زیبا که غرب برای شرق دوخت و اکنون بازیگر هندی از نسخه هالیودی زیباتر است.

اگر به نسبت هم بگیریم می­شود گفت نسبت زنان زیبای غرب به زنان مهربان شرق همین مقدار موجود در عکس است.

ولی چرا یک زیباروی به این کوچکی دیده می­شود اما این همه مهربان بی­رو دیده نمی­شوند؟

چرا!؟


۱۷ دیدگاه ۰۸ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۵
حاتم ابتسام

یادداشت

 

سال­­ها می­گذرد تا نسلی بیاید و ببیند. تجربه‌های دیدنش را به نسل بعد منتقل کند. نسل بعدش بیاید، تجربه‌ها را بیازماید و درس‌هایی از دل تجربیات بیاموزد؛ و نسل­های بعدی با علم برخواسته از عمل گذشتگان طی طریق کنند.

عصرها می‌گذرد و آدم‌های هر عصر، عصاره‌های به جا مانده از عصر قبلی می‌شوند. هر کس فرزند زمان خودش می‌شود. از ابتدا هم قرار بر این بود که فرزند زمانه و عصر خود باشیم.

عصاره واقعی اعصار مردان و زنانی هستند که کوله­باری از گذشته بر دوش از جا برمی­خیزند. حرکت می­کنند و به حرکت وا می­دارند. روان­اند و جاری می‌کنند، قطره‌قطره می‌آیند و سیل‌آسا می‌برند و باران­وار می‌شویند. گویی از همه نسل­ها آمده­اند. آنان از گذشته، در امروز، برای آینده‌اند؛ آنانی که زمانه سازند.

در این میان ما هم برای خود عصری داریم.

از همان ابتدا حجتی داشتیم که امامِ زمان بود؛ امامِ فرزندانِ زمان. همان که عصاره تمام اعصار است. آن که اعصار برای آمدنش عصاره شدند. ولی‌عصری که خود عصر است.

قسم به عصر که عصرش می‌آید.

عصرِ ولی عصر.

.

«والعصر»

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

۸ دیدگاه ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام