وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


با پول یک تابستان کار، خریده بودمش. سربازی که می‌خواستم بروم چند نفری گفتند:

- همراهت نبر!

بعضی هم می‌گفتند:

- شاید بدزدند!

گوشم بدهکار نبود. فکر می‌کردم گذاشته‌اند به حساب بی عرضگی‌ام یا پیش خودشان فکر می‌کنند که ساعت را گم می‌کنم یا آن را پر می‌دهم. اصل سوئیس بود و خیلی جاها کلاسش را گذاشته بودم؛ دقیقِ دقیق با یک باطری عمریِ ضمانت‌دار...

اولین پست سربازی‌ام ساعت 2 بعد از ظهر بود؛ در یک ظهر تابستان. هم‌خدمتی‌ها گفته بودند:

- با خودت ساعت نبر سر پست، ضد حاله!

ولی باز گوشم بدهکار نبود.

سه دقیقه قبل از ساعت 2 به دکل پست رسیدم. وقت تحویل، نگاهم به نگاه سرباز قبلی گره خورد. انگار به جای پست، تمام خستگی‌اش را تحویلم داد. سعی کردم 18 پله‌ی دکل فلزی را با آرامش و گفتن این جمله که «چشم روی هم بذاری تمومه» طی کنم؛ ولی نگاه سرباز سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. به بالای دکل که رسیدم بی‌اختیار نگاهی به اطراف انداختم. یک لحظه احساس غریبی کردم؛ احساس تنهایی و بی کسی. یک بیابان بی آب و علف. برهوتی بی انتها که مرز شروعش سیم خاردار دور پادگان بود؛ که من بالایش بودم. تنابنده‌ای پر نمی‌زد؛ بدون  اتفاقی که بشود از روی آن مفهوم زندگی و گذر زمان را فهمید. همان حالی که ترسش را داشتم سراغم  آمد.

با خودم قرار کرده بودم تا جایی که حوصله‌ام می‌کشد به ساعتم نگاه نکنم؛ و حالا خیلی وقت بود که حوصله‌ام سر رفته بود. بند اسلحه را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم. آستین پیراهنم را کمی بالا کشیدم. ساعتم را که دور مچم چرخیده بود با ولع برگرداندم و نگاهی به عقربه‌های ساعت انداختم! باورش خیلی سخت بود. انتظار هر ساعتی را داشتم جز این:

- دو و هفت دقیقه...


 

پی‌نوشت: بر اساس خاطره‌ای از عمویم...

داستانی دیگر:

سرکاری!


۷ دیدگاه ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

بی سیم چی

چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر می‌آمد ارتباط بی‌سیم قطع شده. بچه‌ها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.

در این مدت با حرف‌های فرمانده تصمیم‌شان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.

ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بی‌سیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا می‌زنند.

- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...

فرمانده بی‌سیم را گرفت و به صدای پشت بی‌سیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرف‌های پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:

- دریافت شد!

و گوشی بی‌سیم را به بی‌سیم‌چی پس داد.

نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:

- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...

افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.

...

یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بی‌سیم‌چی را صدا زد و گفت:

- ستاد رو بگیر.

بی‌سیم‌چی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:

- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!

جمله‌اش که تمام شد مکثی کرد و حرف‌های ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:

- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...

این را گفت و گوشی را به بی‌سیم‌چی پس داد. بی‌سیم‌چی با کنجکاوی پرسید:

- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟

- می‌گفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟

بی‌سیم‌چی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:

- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بی‌سیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟

فرمانده نگاهی انداخت و گفت:

- گفتن: عملیات کنسله، منطقه محاصرست.تونستید عقب‌نشینی کنید...


داستانی دیگر:

زمین خاکی

۱۵ دیدگاه ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شکارچی پیر کنار چادر صحرایی از تجربیاتش برای شکارچی جوان می‌گفت که شکارچی سوم با ظرف غذا از سمت آتشی که درست کرده بودند آمد. شکارچی جوان، غذا را که دید صدایش درآمد:

- این چیه درست کردی!؟

آشپز پوزخندی زد:

- دوست نداری نخور!

- یعنی چی دوست نداری نخور!؟

- خودم درست کردم خودم هم می‌خورم!! دوست داری خودت درست کن، خودت هم بخور...

***

آفتاب داشت می‌رفت و آن‌ها از ظهر در کمین، به انتظار شکاری بودند. پیرمرد آهویی دید. بلند فریاد زد:

- آهو، آهو...

آهو که صدای پیرمرد را شنید فوراً پا به فرار گذاشت. دو شکارچی دیگر حتی نتوانستند اسلحه‌شان را به سمت آهو بگیرند. مرد آشپز حسابی عصبانی شد و از کوره در رفت:

- چرا این‌جوری کردی!؟

پیرمرد با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

- خودم پیداش کردم، خودم هم فراریش دادم...

.

«اقتباسی از یک داستان عامیانه»

۷ دیدگاه ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بارش بود که وارد این شهر می‌شد. هیچ‌وقت مسیرش به این سمت نخورده بود. با خر پیرش در کوچه‌ها می‌چرخید و داد می‌زد: در... پنجره... لولا... کلونی...پاشنه... تعمیییییر می‌کنییییییم.

بدون اینکه متوجه بشود تمام شهر کوچک را طی کرد و به دروازه شهر رسید. هیچ‌وقت پیش نیامده بود از شهری دست خالی گذر کند؛ بدون هیچ تعمیری...

دو نگهبان دروازه را که دید پرسید: در این شهر خیلی نجّار دارید؟

نگهبان نگاهی به مرد انداخت گفت: نجّار!؟

سؤالش را عوض کرد و گفت: در و پنجره‌ساز زیاد دارید؟ 

گفت: پنجره!؟

آن یکی نگهبان پوزخندی زد و گفت: مَشتی ما در این شهر پنجره‌ای نداریم که نجّاری داشته باشیم!

نجّار دوره‌گرد نتوانست حرفی را که شنید هضم کند. از شهر که بیرون رفت با خودش گفت: پنجره نداشتند که صدایم به درون خانه‌شان نرفت. و الا می‌شنیدند و من دست خالی نمی‌ماندم...

۹ دیدگاه ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچه‌ها خلاف سنگینی به حساب می‌آمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها  از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمی‌شد و از  همه مهم‌تر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسی‌ها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسی‌اش کنم تا مبادا گوشه‌ای، کناری و حاشیه‌ای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست راننده‌ای یک صدتومنی خال‌خالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدت‌ها در رد کردنش مشکل داشتم... 

و چقدر بدم می‌آمد از پول کهنه یا کهنه‌شده!

چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی می‌رفتم و می‌آمدم. دنبال وامی برای پاس‌کردن چک‌های برگشتی‌ام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه داده‌ام. که باز هم نشده...

تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیاده‌شدن از ذوق نگاهی به بقیه پول‌هایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوق‌کنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر می‌کردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیب‌تری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خال‌خالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود. 

برای اولین‌بار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانه‌ای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت می‌خورد و یا وقتی ورق روزگار بر می‌گردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...

.

.

بر اساس خاطره‌ای از «سید محسن مهاجری»

۹ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


برای شروع ماجرا

بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقت‌ها هم با اجازه و بی‌اجازه کنارم می‌نشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخره‌ام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بی‌رحمی تمام گفت: 

-  حاجی خیلی ماجرای خنده‌داری داشتی!

من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشته‌ام خوشم نمی‌آمد.

با آن اتفاق دیگر نمی‌خواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانی‌ام می‌کرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمی‌خواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا می‌رسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلند‌شدن بود. پارک بهتر و نزدیک‌تری هم به خانه‌ام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظره‌ای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقه‌ام: خاکستری.

آغاز ماجرا

همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانی‌ها را عدم سرمایه‌گذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی می‌دانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرف‌های بی سر و ته‌ام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...

برای بهترشدن ماجرا

بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفت‌وگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت می‌دادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز می‌توانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیت‌هایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحم­برانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش می‌گذشت. حتی یک‌بار آن‌قدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانه‌های طرف توان تحمل‌درد دل‌هایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!

هرکس می‌خواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمی‌کردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهری‌ام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمی‌خورد راه‌حل‌های ساده‌ای داشتم. مثلا:

-  نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه می‌دارم و...

لو رفتن ماجرا

باغبان پارک آدم سخت‌کوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن می‌رفتند خسته نمی‌شد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد می‌شد با احترام، سلامی می‌داد و می‌رفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یک‌رنگی طبیعت است...

آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: 

- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم می‌گیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.

این جمله آخری را با لبخند و اشاره­ای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک می‌کشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گل‌های رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام می‌دادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:

- چه کار رنگارنگی...

آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:

- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.

مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.

پایان ماجرا

فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!

همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:

«رنگی نشوید!»  


باریک‌تر از مو


۷ دیدگاه ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بار یکی از دوستان آن‌جا را معرفی کرد. می‌گفت 4 سال است که مشتری آنجاست؛ به خاطر پرت‌بودن و قهوه‌های تلخش. هرچند دلیل رفتنم چیز دیگری بود. دوست داشتم به تمامی جاهایی که با او بودم سرکی بکشم؛ شاید دلیل رفتنش را می‌فهمیدم. 

اسمش را بلد نبودم ولی به آدرس می‌شناختمش. انتهای یک کوچه پهن و مشجر با درخت کهن‌سالی که تمام نمای مقابلش را گرفته بود. برای تجدید خاطره و فکر کردن می‌خواستم آنجا قهوه‌ای بخورم؛ چیزی که دوست نداشتم. در ذهنم همان میز و صندلی خالی کنار در ورودی را نشان کرده بودم. همانی که نصف زمان اولین دیدارمان را درباره‌اش صحبت کردیم.

وارد که شدم، رفتم سمت میز و صندلی خالی. خواستم صندلی را عقب بکشم که جا خوش کنم، دیدم صندلی به زمین چسبیده! گارسون که تلاشم را دید، گفت:

- میشه اونجا نشینید!

و هم‌زمان صندلیِ میز دو نفره‌ای را عقب کشید و بفرمائیدی گفت. دیگر مطمئن شدم که این میز و صندلی رازی دارد. شاید همانی که او گفته بود: 

- صندلیه یه عاشق دل‌شکسته‌اس!

غرق در میز و صندلی خالی شدم. شاید چون عاشق دل‌شکسته بودم. حتی تلخی قهوه و فکری که به خاطرش آنجا بودم را فراموش کردم. دوست داشتم واقعا بدانم حکمت این میز و صندلی خالی چیست. بیرون که زدم از زیر شاخه‌ها نگاهی به تابلو انداختم.

راز میز و صندلی خالی، خیلی ساده بود. اسم کافی‌شاپ «میز و صندلیِ خالی» بود.

یاد حرف او افتادم که می‌گفت:

- بعضی وقت‌ها رازها خیلی ساده‌اند؛ کافیست کمی بهتر به اطراف نگاه کنی...

یعنی راز رفتن او هم این‌قدر ساده است!؟


۷ دیدگاه ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


روزهای اولی که وارد کار نجاری شده بودم خیلی دلم می‌خواست مثل اوستایم با یک نگاه به چوب، میخِ درست را انتخاب کنم و با یک ضربه چکش تا عمق چوب بفرستمش. کاری که دیگر ملکه‌ام شده؛ نگاه به چوبی و ضربه به میخی و تمام. مدتی هم بود میخ‌کوب خریده بودم و وقتی حوصله‌ام نمی‌آمد با میخ‌کوب کار می‌کردم. برایش فرقی نمی‌کرد؛ هر میخی در هر چوبی.

از بیکاری روی چهارپایه وسط کارگاهم نشسته بودم. پیرمردی وارد شد. بدون هیچ حرفی ایستاد وسط کارگاه کنار میز کار و به اطراف نگاهی انداخت. حتی جواب بفرمائیدم را نداد.

نگاهش روی تخته‌چوبی ایستاد. به آن اشاره‌ای کرد و کیسه‌ای را که در دست داشت روی میز کار خالی کرد. پر بود از میخ‌های بلند و نوک‌تیز. گفت:

    - اینها را بکوب روی این تخته. با چکش، آن هم فقط با یک ضربه. این هم پولش.

جا خوردم و بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. گفتم:

    - حالا چه اصراری است با چکش؟ آن هم با یک ضربه!؟ با میخ‌کوب کار جلو می‌افتد... 

بدون اینکه جوابم را بدهد، نگاهی به چکش‌ها کرد و با اشاره گفت:

     - با همین چکش، فقط هم یک ضربه. قبول؟ 

خنده‌ام گرفته بود از اصراری که دلیلش را نمی‌دانستم. گفتم:

     - من از این کارها نمی‌کنم!

هر چند کنجکاو انجامش بودم و متعجب از همگونی چوب و چکش و میخ. گفت:

    - از خیلی پرسیده‌ام. گفته‌اند که بهترین کس برای انجام این کاری. دروغ گفته‌اند؟

ناگهان قانع شدم. پولش را دادم و گفتم:

    - هنگام تحویل کار...

رفت. چند روز بعد آمد. کارش را همانگونه که خواسته بود انجام داده بودم. عجیب اینکه میخی هم اضافه نیامد.

نگاهی به تخته انداخت و آن را که تکیه به دیوار داشت برداشت و کف کارگاه خوابانید. بی‌معطلی خورجینی که همراه داشت را کناری گذاشت و دراز کشید روی تخته، روی میخ‌ها! پاهایم چسبید به زمین! تمام مدت به اینکه این تخته‌میخی را برای چه می‌خواهد فکر کرده بودم؛ این یکی به ذهنم خطور نکرده بود، که مشتریمان مرتاض است. آب در دهانم خشکید. بلند که شد گفت:

   - آفرین! ضربه‌هایت کاری بوده. میخ‌های تیزی بودند ولی اسیر چوبشان کردی. اگر یکی کج بود و خوب چکش نخورده بود معلوم نبود چه بر سرم می‌آمد. همه روی یک تخته‌اند ولی از هم دورند و پابسته؛ یک اتحاد بی‌فایده. میخِ گیر، که میخ نیست. مثل ما که در این دنیا گیریم و کُند شدیم.

نمی‌دانم چرا این‌قدر حرف‌ها و کارهای مرتاض عجیب و خنده‌دار بود. خواستم بگویم:

    - آفرین به تو! مرتاض که باشی، نهایتش بتوانی میخ و چکش و چوب را درست انتخاب کنی؛ اما تا اوستا نباشی نمی‌توانی تک ضربه آخر را درست بزنی. بنده خدا، اوستا اگر نبود، معلوم نبود چه بر سرت می‌آمد...


۵ دیدگاه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۴۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


یک ماهی می‌شد که چفتِ در قفس هرز شده بود و بسته نمی‌شد. مرد هربار که دانه می‌ریخت در را الکی می‌بست. اما با کمترین تکانی باز می‌شد.

پرنده چندروز بود که فهمیده بود. یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: اگر روزی درِ قفس باز بماند، فرار می‌کنیم. ولی هیچ‌وقت در، باز نمانده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. دوست داشت حرف مادرش را عملی کند. اما فرار به کجا!؟ مادرش هیچ‌وقت از بیرون قفس برایش نگفته بود. او در همین قفس چشم به دنیا باز کرده بود.

تمام این چندروز درگیر خودش بود که نمی‌رفت. نمی‌دانست چه باید بکند. چندبار کمی در را بازتر کرد؛ اما به آن سو که نگاه می‌کرد ته دلش می‌ترسید. کمبودی هم احساس نمی‌کرد.

مرد خیالش راحت بود که پرنده شرطی شده و رفتنی نیست. اما این چندروز می‌دید که پرنده بلد شده و با تنه، در را بازتر می‌کند. مفتولی از انبار گیر آورد و با انبر از آن بندی ساخت و انداخت به در قفس؛ از روز اول محکم‌تر.

بند مفتولی را که به قفس می‌انداخت با پوزخندی گفت: آسمان را که نشناسی، درِ باز و بسته برایت فرقی نمی‌کند. بستم که قدر روزهای باز را بدانی!


۱۰ دیدگاه ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۱۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


زن جوان میکروفون به دست، همراه مرد دوربین به دوش، برای رسیدن به در ورودی پادگان، از عرض اتوبان رد شدند. سربازی جلوی درب سر پست بود و کلافه از گرما. آنها را دید.

زن به سرباز رسید. رو به همکارش کرد و گفت: 

- آماده‌ای؟

بله را که شنید از سرباز پرسید:

- سرکار، اجازه دارید سر پست مصاحبه کنید؟

پاسخ خیر بود؛ ولی سرباز بدش نمی‌آمد کمی خبرنگار را سرکار بگذارد و بعد نه بگوید؛ گفت:

- سرکار خانم، خبرنگار کجا باشن؟

- از رو میکروفون معلوم نیست!؟ شبکه خبر دیگه!

- عجب! خب، سؤالتون.

- نظرتون راجع به خدمت سربازی جوونا چیه؟

سرباز جا خورد. منتظر هر جور سؤالی بود، غیر از این. از طرفی می‌ترسید حین صحبت او را ببینند و بازداشتی بخورد؛ از طرف دیگر سؤالی پرسیدند که دنیایی حرف درباره‌اش داشت. لحنش را عوض کرد و تلگرافی گفت:

- خب چند نفر رو گذاشتن سرِ کار که اونایی که دوست دارنو بزارن سرِ کار...

ناگهان صدای فریاد پاس‌بخش از داخل پادگان، جو را شکست:

-  داری اونجا با کی حرف می‌زنی سرکار!؟

۱۱ دیدگاه ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۲۱
حاتم ابتسام