وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

نقطه سر خط

شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ق.ظ

داستان کوتاه کوتاه

بی سیم چی

چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر می‌آمد ارتباط بی‌سیم قطع شده. بچه‌ها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.

در این مدت با حرف‌های فرمانده تصمیم‌شان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.

ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بی‌سیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا می‌زنند.

- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...

فرمانده بی‌سیم را گرفت و به صدای پشت بی‌سیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرف‌های پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:

- دریافت شد!

و گوشی بی‌سیم را به بی‌سیم‌چی پس داد.

نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:

- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...

افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.

...

یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بی‌سیم‌چی را صدا زد و گفت:

- ستاد رو بگیر.

بی‌سیم‌چی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:

- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!

جمله‌اش که تمام شد مکثی کرد و حرف‌های ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:

- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...

این را گفت و گوشی را به بی‌سیم‌چی پس داد. بی‌سیم‌چی با کنجکاوی پرسید:

- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟

- می‌گفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟

بی‌سیم‌چی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:

- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بی‌سیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟

فرمانده نگاهی انداخت و گفت:

- گفتن: عملیات کنسله، منطقه محاصرست.تونستید عقب‌نشینی کنید...


داستانی دیگر:

زمین خاکی

دیدگاه ها (۱۵)

عجب...

دقیقا نیاز به همین حال و هوا داشتم که داستانت داره انتقال می‌ده

 

نه می‌شه جلو رفت و به سختی می‌شه عقب برگشت

که

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود...

 

 

خدا خیرت بده

عالی بود

راستی

عیدت مبارک...

: )

پاسخ:
چه حال و هوایی!

عید شما هم مبارک

موید باشی...
پیشروی در خاک به قیمت عقب نشینی از دستور فرمانده! :(
از اینجور پیشرویها تو جنگ ما نبوده مگه نه؟ یا خیلی خیلی کم بوده! آخه هرکس میخواست از فرمانده اطاعت نکنه از اساس نمیرفت جبهه. "دفاع مقدس" زوری نمیشه که!

این پیش عقب روی ها رو بعد از جنگ یاد گرفتیم...
پاسخ:
این مدیریت عقلانی یک موقعیت حساسه
محدوده اختیار یک فرمانده بیش از این هاست!
کم نبوده موقعیت هایی که فرماندهان در لحظه و بدون هماهنگی تصمیم گرفتن
اصلا فرمانده میشن واسه همین لحظات...
.
متوجه منظورتون از واژه جالب "پیش عقب روی ها" هستم
یک آفت مدیریتی...
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۲ مرتضی نظری
سلام
و باز حاتم دست به قلم های برنده میشود!!
و همچنین داستان هایی که شاهکار هایش میباشد!
حاتم جان خیلی خیلی خیلی حال کردم!
راستی عزیز از وقتی رفتیم تو خونه کوچیکه تحولیمون نمیگیریا؟!!
پاسخ:

سلام آقا مرتضی

از این ورا...

خیلی لطف داری

و بزرگواری...

والا مشغولم...

قصه ی این فرمانده مثل کسی میمونه که تیغ جراحی رو قورت داده نه میتونه پس بده ونه میتونه فرو ببره

حکایتی است حال ما .....................

پاسخ:
حکایتی است...

سلام دلاور. جزاکم الله خیرا

 

مطلب قابل تاملی بود....

اما به نظرم یه نکته را باید دقت کرد....فرمانده باید ولایت مدار باشه...منظورم اینه که مافوق فرمانده بر او، ولایت داره...و از ابتدائی ترین مسائل در جنگ، گوش سپردن به امر مافوق(ولی) است....البته اینکه تشخیص بدی اون مافوق، شایسته ی این مقام هست یا نیست نیازمند بصیرته...

البته گاهی هم باید در صحنه بود و تدبیر اندیشید نه اینکه در بیرون گود نشسته باشی و امر و نهی کنی....

 

عزیز و سربلند باشی

یا علی

پاسخ:

سلام

بله

درست می فرمایید

میریم سرخط بعدی...!!

                               ممنون.

                                         لذت بردم.

پاسخ:

چه خطی!

چه خطری!

.

لطف کردی سید...

آره درسته منم زیاد شنیدم که سپاهیا و بسیجیا ده برابر اونچه که باید     تلفات میدادن چون برای حمله و شکست خط و گرفتن منطقه و.... اصلا برنامه ریزی اصولی نداشتن و حرفای فرماندهای بالا دستی هم کشک بود

عبارت بسیجی بی ترمز گواهی بر این مدعاست

 

سلام !
با اجازه آقای نویسنده!
آقای کیارش محترم!
اگه قرار بود آدمهایی مث من و شما اون کارهای بزرگ رو انجام بدن، هزاران برابر کشته میدادیم خاکمون هم میدادیم! خون خودمونم حروم میشد... بد کردند جون و خون بی ارزش من و تو رو واسه دنیا حفظ کردن و واسه خودشون بهشت رضایت خدا رو خریدن؟! والا خلایق هر چه لایق!

در ضمن یه شرایط بحرانی و فوق العاده ای در جنگ هست به نام خط مقدم! فرمانده در اونجا باید بتونه " مدیریت بحران" کنه. از بحران فقط کسی خبر داره که تو دل بحرانه! مدیریت هم با اطاعت کور کورانه فرق داره!
در خانه اگر کس است ...
.

ببخشید آقای ابتسام! سخت بود چیزی نگم!
خانم .... محترم 
اول:تعریف مدیریت بحرانو اگه اولین بار در جوابی که آقا حاتم داده بودند به گوشتون خورده بود که مطمینم همین طوره و در عین حال مطمینم  شما هم چندین و چند بار بدون اینکه اسمشو بدونید تو زندگی انجامش داده بودید


  ولی من با آگاهی از تعاریفش از همون نوجوانی بهش عمل میکردم  پس بایدبدانید و بگویم    به تجربه و مطالعه دریافتم که آزمایش و خطای بدون فکر و از سر شور بدون شعور نه مایه رضایت خداست نه بندگان خدا 
مدیریت بحران یعنی در فضای محدود گستره ی انتخاب ها و امکانات و و فضای گنگ اهم و مهم ها به بهترینراه روی بیاریم نه اینکه چشامونو ببندیم  چند دور دور خودمون بچرخیمو یه دفعه انگشت رو یه راه حل بذاریم
دوم :اینجا خونه نیست محل تلاقی اندیشه های آزاده که اگه معنی این یکی رو هم نمیدونید دیگه به من ربطی نداره
سوم: سوم نداره

سلام
نوجوانی سن فکر کردن به همین چیزهاست. مال ما هم خیلی متفاوت از شما نبوده.
ببینید من و شما و آن بسیجی ها همه آدمیم. آدم ممکن است اول چیزی را نداند بعد فکر کند و بفهمد و بداند. آدم ممکن است بدون اینکه یک کتاب مدیریتی دیده باشد مدیریت بحران کند. اصلا همان کتابها را کسانی نوشته اند که از تجربه کردن نترسیده اند و از فکر کردن به تجربه هایشان درسهایش را برای دیگران استخراج کرده اند.نوشته اند و دیگران می‌خوانندش چون کسی قبل از آنها اینکار را نکرده بوده.ولی اگر آنها توانسته اند پس دیگران هم میتوانند تجربه و فکر کنند. بنا نیست که فکر و توان تجربه محدود به عده خاصی باشد. بناست؟ در حالی که فقط با دانستن اصطلاحات و بدون داشتن شهامت تجربه کردن آدم مدیر نمیشود.
توی پرانتز بگویم کمی درباره مدیریت بحران حاج ملا عباس تربتی در جریان یک زلزله که در روستاهای اطراف محل زندگیشان رخ داده بود ؛ اگر سابقا ندیده اید، مطالعه بفرمایید بد نیست. کتابش هم معروف است: فضیلتهای فراموش شده نوشته مرحوم راشد.
اگر یک نوجوان می تواند به مدیریت بحران فکر کند که خیلی هم بجاست چرا این نوجوان سابق متفکر گمان نمیکند که یک جوان بسیجی در وسط معرکه نبرد که سمت فرماندهی هم به او داده اند، هم حتما به مدیریت بحران فکر میکند حتی اگر اصطلاحاتش را نتواند بگوید. گاهی پیش فرض های ما باعث میشوند حقایق آشکار پیش رویمان را نبینیم. از کجای قصه شما این را فهمیدید که فرمانده گروهان بدون دیدن و سنجیدن شرایطی که در آن حضور دارد تصمیم به پیشروی گرفته؟ صرف اینکه خلاف دستور اخیر فرمانده بالایی هست دلیل نمیشود که. مترسک سر جالیز که تعیین نکرده اند. فرمانده گذاشته اند برای همین که جای چشمهای فرماندهان بالایی باشد در وسط میدان. توجه دارید که دستور اولیه حمله بوده و تمام مقدمات و عملیات اطلاعاتی انجام شده. حالا اگر فرمانده در خط مقدم تشخیص بدهد که میشود و به توان مدیریت خودش و توان رزم گروهش باور داشته باشد و با شهامت اقدام کند و موفق هم بشود و "نتیجه مطلوب حاصل شود"، آیا چنین موفقیتی اتفاقیست؟ اگر همین قصه با همین شکل در ارتشی اجنبی رخ میداد باز هم لقب بی ترمز را بکار می بردید؟ یا بر عکس شهامت و مدیریت فرمانده گروهان را می ستودید و تضاد وظیفه و منفعت را به عنوان گره اصلی و نقطه عطف قصه مطرح میکردید؟
چرا به این فکر نمیکنید که بالاخره جنگ ما بدون دادن ذره ای از خاکمان به دشمن تمام شد. سخت بود چون در برابرمان تمام قدرتها پشت سر دشمن ما بودند. ولی نتیجه اش از تمام نبردهای دیگری که این خاک به خودش دیده مثبت تر و ارزشمندتر بوده. چرا نباید فکر کنیم که مدیریت و فکر و تلاش و از جان مایه گذاشتن علت آن بوده؟ کجای دنیا شور بدون شعور به پیروزی منجر شده که در ایران بشود؟ چطور هیچ جای دیگر موفقیت اتفاقی نیست به دفاع مقدس که میکنیم اتفاقی میشود؟
تجربه های مدیریتی جنگمان را ننشسته ایم استخراج کنیم چون هنوز خیال میکنیم هرکی هرکی بوده. چرا اینطور خیال میکنیم؟ چون خودمان را باور نداریم و فکر میکنیم فرمانده توی قصه یا فرماندهان بیرون قصه فرضا کسی مثل شهیدحسن باقری بیخودی خودشان را باور داشته اند. اینست حکایت ما متاسفانه.

من مطمئنم اگر سران جنگ افروز آمریکا دستشان میرسید یک لشکر از سربازان زرخریدشان را با یک گروهان بسیجی مخلص فداکار عوض میکردند. فکر میکنید چرا روی سر پاکستان هواپیمای بدون سر نشین می‌فرستند؟ چرا اینقدر برای سلاحهای کشتار جمعی شیمیایی بمبهای اتمی هزینه میکنند؟ همین ها که برای ثروت و منافع مادیشان اینقدر حسابگرند. چرا شغل سربازی در ارتش آمریکا اینقدر پر درآمد است؟ جه جور آدمهایی داوطلب این شغل میشوند؟ کسی که عزت و انسانیت را بفهمد در مقابل گزافترین پولها جان عزیزش را معاوضه نمیکند. فریب تبلیغات و شعارها را هم نمیخورد. آنها خوب قدر این فرهنگ جهاد و شهادت ما را فهمیده اند که اینطور آن را علنا هدف تمسخر و کنایه هایشان قرار داده اند اما در خفا به دنبال اینند که شاید ازچنین شوری بتوانند انگیزه ای برای سربازان خودشان دست و پا کنند. نشانه هایش توی فیلمهایشان پر است ببینید.اگر دلیل قانع کننده داشتند نیازی به شور انگیزی مصنوعی نبود. یقین به هدف با خودش شور می آورد.
واقعیت این است که وقتی آدم عاقل مرگ را به چشم خودش ببیند و یقین کند که میمیرد هیچ شوری نمی‌تواند او را پای کار نگه دارد. توی همین جنگ خودمان هم آدم ترسیده داشته ایم. در لحظه آخر است که عقل آدمی و شعور او و حساب کتابهایش به شدت رو می آید. تا کسی حساب و کتاب خودش را صاف نکرده باشد و شعورش راضی نشده باشد که این مرگ به نفع اوست به استقبالش نمیرود. شور بدون شعور آنجا نمی‌تواند کاری بکند. این شعور پشتوانه ی شور شهادت طلبی را در کتابهای خاطرات رزمندگان زیاد میشود دید. مثل همین پایی که جا ماند. یا حتی دا.
اگر فقط یک مقایسه بین سربازان فاسد و جاهل ارتش آمریکا با بسیجیان خودمان بکنید پیدا میشود که آیا شور بدون شعور باعث شده که بهترین و باهوش‌ترین جوانان این سرزمین از دانش آموز و دانشجو و طلبه بی هیچ طمعی در اوج دوران جوانی[ که برای عده ای دوران جهالت است] جانشان در راه خدا بگذرند؟ چرا نمیگویید چون اینها عاقل بودند پس این یک شور عاقلانه بوده است؟
پیشنهاد میکنم کتاب کشف الاسرار امام خمینی را اگر سابقا مطالعه نکرده اید، مطالعه بفرمایید.خیلی بهتر از اینکه گفتم توضیح داده اند.

واقعا از آن جمله شما که کسی میتواند بدون دانستن اسم مدیریت بحران در زندگیش آن را به کار بگیرد خیلی خوشم آمد همینطور است عمل و تجربه برتر از دانستن صرف است. همینطور از این تلاقی اندیشه های آزاد لذت بردم. موفق باشید.
درود بر تفکر حقیقت گرا نه واقعیت نگر
خدا در قرآن میفرماید اگر یک بنده را بکشید مانند اینست که تمام بشریت را کشته اید و اگر یک بنده را احیا کنید مانند اینست که تمام بشریت را احیا کرده اید.
در جنگ نیمه  تحمیلی نیز(چون     حدود سه سال و نیم را ما در خاک عراق پیشروی میکردیم و روی قطع نامه 598 نیز بیشتر  با ماست که پاتو از خاک عراق بکش بیرون حالا عراق یه غلطی کرد حمله کرد)  مطمینا خدا پشت سربازان ما بود که تونستیم در اون جنگ جهانی پیروز بشیم(دفع چنین تجاوزی عین پیروزیست هرچند اگه سه چهار سال بعدیش جوانانمون رو تو خاک خودمون نگه میداشتیم بهتر بود)
ولی اگه کمی از کتابایی که تحت سانسور حکومتی هستن فاصله بگیریم و از نزدیک و  رو در رو  پای خاطرات جبهه رفته ها بشینیم که مساوی   با بسیجیا  میتونیم به عینه جملات مطلب اول منو درک کنیم هر چند قبول دارم از هر واقعه ای برداشت های متفاوتی است از آن جملست جنگ
بنا بر این نفی نمیشود تصمیم گیریهای غلطی که گرفته شده که مسیولیتش بر عهده اشخاص است  که قبلا توضیحش رادادم
یادم نمیاد از آمریکا دفاع کرده باشم فقط جهت اینکه مطرح کردید    ......ما در مقاطعی از زبان حضرت علی و امام صادق شنیدیم که اگر میخواستم قیام کنم عددی از شیعیانم یا پیروانم زنده نمیماند و اسلام حقیقی به فراموشی سپرده میشد(پس در اون مقطع قیام نکردن) پس اگه چشممامون رو ببندیم و هر کاری دلمون خواست بکنیم و هر چی بگیم و کل دنیا رو بیشعور و زرپست بخونیم و بگیم خدا با ماست بدون اینکه بدونیم خدا کی و کجا و چجوری با ماست ممکنه همین زر پرستا ریشمونو بزنن و اعتقاد چشم بسته که سر هر کار و حرفمون کلاه شرعی بذاریم شاید تو مصرف داخلی کاربرد داشته باشه ولی سنت الهی را که همون رقم زدن  سرنوشت مردم به دست خودشون  باشه رو تغییر نمیده(که یعنی این سرنوشت حاصل اعمال و گفتار و رفتارهای ماست)

از بیانات شما آموختم و لذت بردم
سلام

واقعیت هم بخش مهمی از حقیقته. مثل این واقعیت که آدم نمای وحشی صفتی مثل صدام اگر میفهمید وقتی سربازهای ما سرمرزند نباید حمله کند، خوب از اول حمله نمیکرد! به متجاوز زبان نفهمی مثل او فقط با زبان زور میشود چیزی را فهماند. همانطور که خود آمریکایی ها با زبان زور حالیش کردند از کویت بیرون برود. باید پایمان را در خاک عراق می‌گذاشتیم تا بتوانیم جلوی صدام را بگیریم و در مذاکرات قطعنامه برگ برنده داشته باشیم. نکته ای که ازمحتوای قطعنامه نقل کردید همین را نشان میدهد. منطق سیاست بین الملل منطق جنگل است. مسئله آن، مسئله اخلاقی و عادلانه نیست. کار فقط از زور پیش میرود. شعارهای صلح و دوستی فقط رنگند برای رنگ کردن ما شرقی های مهربان. اینکه چه مقدار پیشروی در خاک عراق کافی بود ظاهرا محل مناقشه است و در حد اطلاعات عمومی من نیست.نمیدانم.

شما حرفی از آمریکا نزدید. من خواستم با مقایسه کردن چیزهایی روشن بشود. ما ایرانی ها ذاتا غریبه پسندیم.فکر میکنیم همه نقصها از ما همه حسنها از غیر ماست. لازم است گاهی توی فکرمان جای خودمان را با آن کسی که بهتر از خودمان می پنداریم با هم عوض کنیم بعد معلوم میشود که ما هم میتوانیم. همین که امام عزیزمان همیشه میگفت:باید باور کنیم که میتوانیم.

دوره امروز ما دوره تقیه نیست. دوره زدن حرف حق است. دوره بیداری و بیدار کردن است. از بیداری و آگاهی مسلمین است که کار پیش میرود حالا یا به شیوه حسینی یا به شیوه جعفری.

چه درباره دفاع مقدس و خاطرات رزمندگان چه هر موضوع دیگری، جامع نگری اصل مهمی است که باید در نظر گرفته شود.

تلاش برای پاسخ دادن به شما باعث شد خودم هم چیزهای جدیدی بفهمم. تشکر

موفق باشید

سلام

خانم ناهید اون وبلاگ برا شما بود که دیگه ازش خبری نیست؟

انشاهای یک .......

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی