وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تخصص» ثبت شده است

یادداشت داستانی


پروژه‌ای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربه‌در به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خراب‌کاری را شناسایی کردم و شروع به خراب‌کردن تک‌تکشان کردم. راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار...

نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. می‌خواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یک‌تنه کار را گرفتم.

هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لج‌بازی با خودم، پذیرفتم. فقط می‌خواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلی‌ام روی پروژه‌ی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمین‌گیر کردنم چوب‌بازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و می‌خواستم زمینشان بزنم.

کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بسته‌ی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بسته‌ام و پروژه محوله را هم جدی نگرفته‌ام، زیر پایم خیلی لغزنده‌تر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاک‌شدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمی‌دانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کرده‌ام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصه‌ای بود.

ناگهان سر و کله‌اش پیدا شد. نمی‌دانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت می‌کنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خراب‌شدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما می‌رفت. گفتم: «نمی‌دانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمین‌مان زدند؟ گفت: «آن‌ها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمین‌گیر می‌کنی!؟ اگر می‌خواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگی‌ات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»

سنگین بود و نمی‌دانستم چه بگویم. خیلی ساده راه‌حل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درنده‌ی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.

«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زنده‌اند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»


با تشکر از «علی باقری اصل»


متخصص تجربهها (1،2،3،4،5)


۱ دیدگاه ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۹
حاتم ابتسام

یادداشت


برادرم همیشه می‌گوید: نیاز، آدم را می‌سازد.

نمی‌دانم در عالَم سیاست، چه نیازهایی وجود دارد که همه کیمیاگرند! شاید نیازهای مردم که باید از سوی مسئولین حل شود، باعث عالِم‌شدن سیاسیون می‌شود. گویا ورود در سیاست آدم را علامه می‌کند.

به این نتیجه رسیده‌ام: نیازی به مطالعه سخت و قبولی در کنکور نیست؛ کافی است سیاسی شوید! (نه ماهانی). تحصیلات تکمیلی را می‌شود گذاشت هنگام مسئول‌شدن، پودمانی گرفت. مثلا نماینده مجلس می‌شویم و بعد دکترایمان را با مرخصیِ حین خدمت و با عنوان تحصیلِ حین خدمت می‌گیریم؛ حال از هر در و تپه‌ای که می‌شود. و چه دکترایی! که با آن دکترا می‌شویم کارشناس ارشدِ ارشاد همه عالمان علوم!

خلاصه به این نتیجه رسیده‌ام: با این همه سیاست‌مدار و سیاست‌ورز چه نیازی است به عالم و علامه. مسئول سیاسی که داشته باشیم، گویی علامه داریم! مسئولین هم فال‌اند، هم تماشا.

 

پی‌نوشت: یکی از اساتیدم می‌گفت: اظهار نظر یک مسئول با مدرک ریاضی در باب عرفان، مانند صحبت یک قصاب درباره بیماری قلبی است!


۷ دیدگاه ۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۵۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


عادتش این بود بعد از انجام درست هر کاری سکوت می‌کرد؛ و هرگاه هم که نمی‌توانست آن را به درستی انجام دهد، ساعت‌ها درباره نفسِ کار و دلایل ضعف در انجامش، صحبت می‌کرد. اما عادت جالب‌تری داشت؛ مسئولیت کاری که در آن تخصص و تجربه موفق داشت را نمی‌پذیرفت و به راحتی زیر بار انجامش نمی‌رفت و کاری که تخصصش را نداشت چشم‌بسته قبول می‌کرد و تمام سعی‌اش را برای به سرانجام رساندنش می‌کرد.

و باز هم همان حرکت: کار که خوب انجام می‌شد سکوت، و وقتی هم که درست انجام نمی‌شد، صحبت...

به کسی هم که کاری را خراب می‌کرد، خیلی دوستانه تذکراتی می‌داد. بعضی وقت‌ها هم که جنبه‌ی شنیدن حرف‌هایش را نداشتند، می‌گفتند: چرا خودت قبول نکردی؛ لابد نمی‌توانستی؟ و جواب همیشگی‌اش این بود: توانش را داشتم و انجام ندادم...

بعضی وقت‌ها برایم سوال بود که همین تخصص در انجام برخی کارها را، از کجا آورده!؟ تنها جوابم این بود که خوب، لابد چند کار را نابلد شروع کرده، خراب کرده، حرف زده، جواب شنیده تا به این مرحله رسیده... ولی باز هم برایم آدم عجیبی بود و درباره‌اش سوال‌هایی در ذهن داشتم؛ مثلا اینکه چرا همیشه مدیران ارشد به او اعتماد داشتند و برای انجام پروژه‌ها در اولویت بود.

تا اینکه بالاخره در پروژه‌ای همکار شدیم. چون از قبل می‌شناختمش، حدس زدم که باید در این کار هم تخصصی نداشته باشد که به این راحتی واردش شده!

قبل از شروع کار مرا به گوشه‌ای کشید و گفت: فلانی حالا که همکاریم بیا تا می‌توانیم همه راه‌ها را امتحان کنیم؛ بگذار اشتباه کنیم تا تجربه شود. کار راحت و ساده را درست انجام‌دادن که نشد کار! تا خودت دست به آزمون و خطا نزنی چیزی یاد نمی‌گیری؛ ما که جوانیم می‌توانیم بهایش را بدهیم.

با همین حرف‌هایش پاسخ تمام سوالاتم را گرفتم؛ نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم. او از اشتباه‌کردن نمی‌ترسید؛ اصلا اشتباه‌کردن را راه یادگیری می‌دانست. از انجام کارهای راحت می‌ترسید.

.

دیگر برایم جا افتاد که چرا می‌گفت: فرق است بین نتوانستن و انجام‌ندادن...

.

آدم خطرکردن و تجربه اندوختن بود؛ چیزی که مدیران ارشد دوست دارند!

.

متخصص تجربه (2)

متخصص تجربه (3)

۹ دیدگاه ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۲۵
حاتم ابتسام