وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرک گرایی» ثبت شده است

یادداشت داستانی


هیچ‌وقت پیش‌دبستانی را تمام نکردم؛ به عبارتی مدرک پیش‌دبستانی ندارم. اصلاً بگذارید رک بگویم: من از پیش‌دبستانی اخراج شدم!!!

این ماجرای شخصی، شخصیتی بود و از آنجا شروع شد که من پسر شر و شوری نبودم اما به شدت مغرور بودم و لجوج. به همین سادگی به حرف کسی نمی‌رفتم. مخصوصاً زنِ همسایه جماعت!

شوق آگاهی

حال اینکه چرا اخراج شدم و چه ماجراهایی را قبل و بعد آن از سر گذراندم باشد برای بعد. اما هیچ‌گاه این اخراج، شوق رفتن به مدرسه را از من نگرفت. شوقی که باعث شد تمام روزهای تابستانِ منتهی به اول دبستان را برای رسیدن مهر لحظه‌شماری کنم. نمی‌دانم این شوق از کجا می‌آمد؛ شاید از دیدن برادر و خواهر محصلم. شاید هم از پدر معلمم؛ اما آن‌قدر بود که تا همین چند وقت پیش نفهمیده بودم پدرم برای ثبت‌نام من در دبستان، بدون داشتن مدرک پیش‌دبستانیِ چه بدبختی‌هایی کشیده... 

لذت یادگیری

واقعاً لذت‌بخش بود؛ اینکه می‌توانستم سر کلاس بنشینم و هم‌زمان که حرف‌های معلمان درباره خوبی سوادآموزی را می شنوم، سواد هم بیاموزم. این هم‌زمانی، در بعضی مواقع زندگی رخ می‌دهد و خیلی شیرین و لذت‌بخش است. اینکه در جایی باشی که از آن، تعریف شود.

لذت و غرور دانستن

اینکه می‌توانستم مشترک مجله‌ای باشم، روزنامه‌ها و بعضی کتاب‌های پدر را بخوانم، داستان راستان را دور کنم، خیلی خوشحالی داشت. از همان ابتدا هم دوست داشتم مثل پدرم تندخوان باشم کنارش می‌نشستم که مثلاً همراهش بخوانم و او هم ناگهان ورق می‌زد و من بین زمین و آسمان موج می‌خوردم...

کمی که از یاد گرفتن گذشت و احساس کردم مراحلی را گذارندم و بعضی چیزها دستم آمده حس دیگری سراغم آمد که به شیرینی احساسات قبلی‌ام نبود اما حال و هوای عجیبی داشت. وقتی با کسی که این مراحل را نگذرانده بود دم‌خور می‌شدم و احساس برتری و غرور می‌کردم؛ یا اینکه به خاطر گذران این مراحل امتیازی برایم قائل می‌شدند خیلی صفا و افتخار داشت. شرکت در بعضی مراسم‌ها و اجازه حضور در بعضی مکان‌ها خیلی غرورآور بود...

درد آگاهی

کمی که گذشت مثل بقیه کسانی که پای در مسیر دانش می‌گذارند فهمیدم که پا در چه دریایی بی انتهایی گذاشته‌ام؛ آن سرش ناپیدا... کمی روشن شدم که آنچه تا کنون آموخته‌ام در برابر آنچه نیاموخته‌ام پشیزی نیست! مثل بقیه می‌خواستم مثل بقیه نباشم. اینکه بیشتر بفهمم و بیشتر تلاش کنم و کاری کرده باشم! نمی‌دانستم این کار چیست.

آن احساسات شیرین گذشته رفت و جای خود را به یک درد داد. درد آگاهی! درد از اینکه چیزی نمی‌دانی و آنچه می‌دانی به درد نقطه چینت هم نمی‌خورد. دردی حاصل از فهمیدن یک شکاف؛ شکافی بین حقیقت و واقعیت. تفاوت چشم‌گیر بایدها و هست‌ها...

دیدم آموخته‌هایم با وقایع تناقض دارد. خطوط روی کاغذ در برابر واقعیت‌ها سیاهه‌ای بیش نیستند و من در برابر این درد و رنج کاری از دستم بر نمی‌آمد جز همین اندک را با دیگران شریک شدن و از ایشان کمک خواستن... با یاد گرفتن همین مختصرها فقط کوله‌بار مسئولیتم را سنگین کردم بدون اینکه چیزی از کاستی خود و اطرافم کم کنم.

دردناک‌ترین قسمت مسئله دانستن و احساس مسئولیت بود. دانستن اینکه در قبال دانسته‌ها نسبت به همه چیز مسئولی؛ خودت، اطرافیانت، اطرافت و...

از همان گام اول تحصیل یاد گرفتم نداشتن مدرک زیاد هم مهم نیست. شاید به خاطرش بدبختی‌هایی بکشیم، اما امتیاز خاصی برای شخص آدم ندارد. یک برگه که دردی را دوا نمی‌کند. یعنی اگر بخوانیم و مدرکی داشته باشیم و کاری نکنیم همان بهتر که اخراج شویم.


 

پی‌نوشت: مدرکی هم دال بر اخراجم از پیش‌دبستانی ندارم!



مطلب مرتبط:

ساخت معکوس

۹ دیدگاه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۸
حاتم ابتسام