وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت


 هر پدیده‌‌‌ی پویایی بعد از به وجود آمدن در مسیری شروع به حرکت می‌کند. اگر این مسیر هدایت و بسترسازی شود به تعالی می‌رسد و اگر نشود، بعد از مدتی منحرف می‌شود و به سمت زوال می‌رود!

این مسیر زوال می‌تواند با توجه و تذکر دلسوزان رویکرد ترمیمی پیدا می‌کند. اما اگر با مسائل و انحرافات آن پدیده به صورت ترمیمی و تصحیحی برخورد نشود و برخورد از گونه‌ی حذفی و قهری باشد -که همانا ساده‌ترین راه حل هم هست- چه روی می‌دهد؟ آیا آن پدیده‌ی پویا متوقف می‌شود؟

خیر! شاید آرام شود ولی با تغییر مسیر، راهی تازه را می‌یابد و ادامه می‌دهد! مانند آب روانی که می‌رود؛ اگر جویی بود که در آن می‌خزد و اگر سنگی بر سر راه بود راهش را کج می‌کند. به هر حال یا راهی می‌یابد و یا راهی می‌سازد.

نقد نیز خود به عنوان یک پدیده‌ی پویا همزمان با هر پدیده‌ی نوظهور و پویایی متولد می‌شود و رشد می‌کند؛ و نیاز به مسیریابی و بسترسازی دارد. هر پدیده‌ای با خود حرف و حدیثی دارد و چه بهتر که این حرف و حدیث‌ها، نقد سازنده و مفید باشد. گاه نقد هم از مسیر خود خارج می‌شود و جنبه‌ای غیر از سازندگی و آگاهی می‌یابد و بعضی که نقد، حتی در نرم‌ترین حالت آن هم به مذاق‌شان خوش نمی‌آید با نگاهی حذفی، درب نقد و نقادی را گل می‌گیرند. حتی به نقد معتقد نیستند چه رسد به بهسازی مسیر آن؛ و در نهایت هر پدیده و اثر را بدون نقد می‌خواهند و به راه می‌اندازند. غافل از اینکه جریان سیال نقادی راه خودش را از کنار این گل و ‌سنگ‌ها می‌یابد و ادامه می‌دهد.‌ هرچند مطلوب نیست اما وقتی مقابل نقد علنی و سازنده را بگیرند، آرام آرام ‌»نقد زیرزمینی» شکل می‌گیرد. می‌شود همان قاعده‌ که می‌گوید: «وقتی نگذاری جلوی رویت بگویند، می‌روند و پشت سرت می‌گویند.»

نقد زیرزمینی، نقدی است ساختارشکنانه و به مراتب تلخ‌تر و گزنده‌تر از دیگر نقدها. نقدی که دیگر فقط دغدغه‌ی اصلاح ندارد بلکه دغدغه اثبات خود و قدرت‌نمایی نیز دارد و حتی جنبه‌ی تخریبی می‌یابد. تخریب به بهانه‌ای ساختن جایگاهی جدید برای خود. پدیده‌ی مخرب و غیرقابل کنترلی می‌شود که خودش بسیار نقدبردار است ولی کسی دستش به زیر‌زمینی‌ها نمی‌رسد! نقد مانند هر پدیده‌ای با برخورد حذفی نه تنها محو نمی‌شود بلکه جنبه‌ی تهاجمی و مخرب می‌یابد. مثل موسیقی زیرزمینی...

   منتقد آگاه و صاحب درد وقتی زمینی برای بیان نقد نداشته باشد، زیرزمینی برای خودش می‌یابد و بدون اینکه نوری کار او را روشن کند کار خودش را می‌کند. ای کاش همیشه زمینی مناسب برای کار منتقدان باشد و محصول آن را همه برداشت کنیم. 



نگاهی بیندازید به:

درباره نقد


۴ دیدگاه ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۶:۴۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مادر خانه با دختر بزرگ و کوچکش مقابل تلویزیون نشسته‌اند. آگهی تبلیغاتی پخش می‌شوند و آن سه با دقت عجیبی تبلیغ را تماشا می‌کنند. هر سه‌شان کاغذ و قلم در دست دارند. به محض اینکه آگهی تبلیغی تمام می‌شود دختر بزرگ‌تر که وسط نشسته، کنترل را از روی میز مقابلش برمی‌دارد و شبکه را عوض می‌کند. در شبکه‌ی بعد تبلیغ یخچال ساید‌بای‌ساید در حال پخش است. دختر کوچک‌تر می‌گوید: «اون قبلی رو خط بزن! این مدلش بالاتره؛ گرون‌تر هم هست! خیلی بزرگه‌ها! نگاش کن...» دختر بزرگ فورا چیزی را که می‌نویسد هجی می‌کند: «یخچال سایدبای‌ساید کاتیپانا!»

آگهی تبلیغی تمام می‌شود و ادامه یک برنامه گفت‌وگو محور پخش می‌شود. مادرشان انگارکه دست‌پاچه شده باشد می‌گوید: «زود زود شبکه رو عوض کن تا این مجریه شروع نکرده حرفای قلمبه سلمبه بزنه!»

دختر کوچک: «آره بزن شبکه بازار، همش تبلیغ می‌ذاره»

دختر بزرگ: «دیدید که زدم! داشت جنسای ارزون و مثلاً باکیفیت ایرانی معرفی می‌کرد!»

دختر کوچک: «آره راس می‌گیا. ولش کن»

مادر: «بزن شبکه یک، تبلیغ زیاد می‌ذاره؛ بعضی‌وقتا هم وسطش سریال پخش می‌کنه!!!»

دختر بزرگ شبکه‌ها را تندتند عوض می‌کند و دوباره به یک آگهی برمی‌خورند!  مکث می‌کند «نه! اینو که نوشتیم»

مادر: «تبلیغاش تکراریه؛ تازه یه مدل بالاترشو نوشتیم»

دختر کوچک پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «خیلی داره خوش به حال شوهرت میشه‌ها...»

دختر بزرگ: «نه بابا چی‌کار داره اون بدبخت! وسایل زندگیه خودمه؛ تازه بیشترشو ازش می‌گیرم؛ چی فکر کردی!؟»

و دوباره شبکه را عوض می‌کند؛ که ناگهان در شبکه سه، با گل قوچان‌نژاد به کره‌ی جنوبی مواجه می‌شوند. ایران برنده میدان است. دختران حسابی خوشحال می‌شوند و جیغ‌کشان، بالا پایین می‌پرند.

دختر کوچک: «گل گل... رفتیم جام جهانی...»

دختربزرگ: «من فک می‌کردم ببازیم؛ یک، هیچ ماست!»

مادر که از هیجان‌زدگی دخترانش متعجب است می‌پرسد: «چتون شد!؟»

دختر کوچک: «مامان رفیتم جام جهانی برزیل. کره رو بردیم! همین که این یخچالا رو می‌سازه!»

مادر: «واقعا!؟ خب اینکه این همه جیغ و داد نداره!»

دختر کوچک: «مامان بعدش می‌ریم برزیل، کم نیست که. امشبم میریم بیرون. الان همه میریزن بیرون...»

مادر: «خب چه ربطی به ما داره!؟»

دختر بزرگ: «خیلی هم ربط داره... اون یکی لیستو بده من تا بگم بهت (و با صدای بلند لیست را می‌خواند) خب شام نامزدی زیر برج ایفل، مجلس عروسی زیر دریا، مکثی می‌کند و چیز دیگری به لیست اضافه می‌کند؛ ماه عسل هم می‌ریم برزیل اونم روزای جام جهانی! اینم از این! بالاخره خرجای ساید‌بای‌ساید یه جا باید دربیاد دیگه...»

دختر کوچک بلند می‌خندد و می‌گوید: «آفرین گل خوبی بود! منم ببرید...»

مادر هنوز متعجب است.





این متن قرار بود فیلم‌نامه‌ی یک آیتم طنز برای شبکه‌ی «نسیم» باشد ولی نشد که بشود! خواستم بیشتر بیات نشود با اندک تغییری گذاشتم اینجا!


۴ دیدگاه ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


کارگران شهرداری چند گلدان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کنار جدول‌های پارک چیده بودند. کارگری گلدان‌ها را برمی‌داشت و گلش‌ را بیرون می‌کشید و به کارگر دیگر می‌داد، تا در حفره‌های که قبلا کنده بودند بکارد.

پسربچه و مادرش تازه از خانه به پارک محله رسیده بودند. صحنه برای پسربچه جالب آمد. دست مادرش را رها کرد و ایستاد به تماشاکردن. مادر که دوستانش را دید به سمت آنان رفت. پسربچه نمی‌دانست گل‌ها از گلدان بیرون می‌آیند و در پارک کاشته می‌شوند. فکر می‌کرد گل‌ها در پارک می‌رویند. حالا که فهمیده بود سوالات جدیدی برایش ایجاد شده بود.

کمی جلو رفت تا فرآیند کاشت گل‌ها بهتر را ببیند. یکی از کارگران که متوجه نگاه کنجکاوانه‌ی او شد لبخندی زد؛ که  پسرک دید. پسرک به فکر رفت تا حرفی بزند. یاد حرف پدرش افتاد و گفت: «خدا قوت!» هر دو کارگر برگشتند و با لبخند نگاهش کردند. کارگر مسن گفت: «سلامت باشی پسرم!» حالا که یخش باز شده بود کمی حرفش را بالا و پایین کرد و پرسید: «ببخشید! این گلا رو چه جوری تو گلدون به این کوچیکی می‌کارید!؟»

کارگر خندید و گفت: «ما نمی‌کاریم! ولی اونایی که می‌کارن، دونشو می‌کارن، بعد سبز میشه. بعضیا هم که نشاست؛ یعنی یه شاخه از یه گل می‌ذارن تو گلدون ریشه میزنه و گل می‌شه!»

بسربچه تا حدی جواب سوالش را گرفت؛ ولی تمام پاسخ مرد را نفهمید. کارگر از چهره‌ی پسربچه فهمید که گیج شده. -«بیا جلو نشونت بدم نشا چه جوریه!» مادرِ، همان‌جا کنار دوستانش پسرش را زیر نظر داشت. دید پسرش به سمت کارگران رفت! ناخودآگاه از جایی که نشسته بود برخاست و به سمت پسرش رفت.

مرد شاخه‌ای را برداشت به سمت پسرک گرفت و گفت: «ببین پسرم یه شاخه‌ی سالم و برگ‌دار از هر گیاهی رو بکنی و تو آب بذاری شروع می‌کنه به ریشه‌زدن! آب به هر چیزی جون می‌ده... هر چیز ریشه‌داری رو هم تو خاک مرغوب بکاری رشد می‌کنه! متوجه شدی؟» پسرک حالا فهمید. شاخه را از مرد گرفت و با تکان‌دادن سر تایید کرد؛ که مادرش رسید.

              - پسرم دست نزن به این چیزا، مریض میشی! بیا بریم دستتو بشورم!

          - مامان می‌دونستی هر چیزی تو آب بمونه ریشه می‌زنه و گل میشه! منم خیلی دستمو با آب بشورم ریشه میزنم‌ها!

هر دو کارگر بلند خندیدند. زن کمی خجالت کشید و دست پسرش را محکم‌تر کشید و به سمت دوستانش رفت. یکی از کارگران با صدای بلند گفت: «خانوم پسرت تا خاک‌بازی نکنه آب‌دیده نمیشه!»

زن بی‌اعتنا به شیر آب رسید و دست پسرش را شست.



داستان های دیگر...

۳ دیدگاه ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۷
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از آن همه دوندگی و هماهنگی‌های عجیب و متفرقه، قدرت تصمیم‌گیری ذهنم تحلیل رفته بود و دچار قفل مغزی شده بودم. هیچ ایده‌ای برای بعد نداشتم و کسی هم کمک‌حالم نبود. در واقع کسی نبود که بخواهم خیلی راحت مسائل را به او بگویم و او هم با احاطه‌ی کامل به شرایطم، مشورتی بدهد. مصمم بودنم را از دست داده بودم و صورت مسئله‌ی دیگری نیز ایجاد شده بود.

تصمیم گرفتم نزد یکی از علمای مشهور شهر که استخاره‌های معروفی هم داشت بروم و طلب استخاره کنم. رسم آن عالم این بود که نام و درخواست استخاره را در لیستی می‌نوشتی و فردای آن روز جواب استخاره را در پاکتی که اسمت روی آن نوشته شده بود می‌گرفتی.

رفتم و اسم نوشتم. فردایش وقت زیادی نداشتم و نمی‌دانستم بروم یا نه. اما هر طور بود لابه‌لای کارهایم وقتی باز کردم و با عجله برای گرفتن جواب استخاره راهی بیت آن عالم شدم. از آنجا هم باید به جاهای دیگری می‌رفتم و کارهایی انجام می‌دادم. به بیت که رسیدم اسمم را گفتم و پاکت را تحویلم دادند.

با حس بازکردن نامه‌ای از سمت خدا، پاکت را گشودم و برگه را دیدم. یاد نسخه‌ی پزشکان افتادم. با خطی که معلوم بود نویسنده‌ی پیر و کم‌حوصله‌ای آن را نگاشته در برگه نوشته شده بود: «به یار بسپارید!»

کمی گیج شدم. در تطبیق جواب استخاره، و آن راهنمایی و طلب خیری که می‌خواستم عاجز بودم. من که بین ازدواج و ماندن در ایران و رفتن به خارج کشور و ادامه تحصیل در پزشکی، مردد بودم چه چیز را باید به یار می‌سپردم!؟ هر چند که میلم بیشتر به خارج بود...

یادم افتاد امروز کارهای نکرده زیادی دارم و فرصت فکر بیشتر در آن لحظه را نداشتم. به اداره پست رفتم تا نامه‌ای را به همراه تعدادی مدرک، به دانشگاهی که می‌خواستم بروم پست کنم. فورا به اداره پست رفتم و در صف مرسولات خارجی ایستادم. صف طولانی را که دیدم نشستم. چقدر آدم که می‌خواستند چیزی به خارج بفرستند! مانده بودم که این همه چه چیز می‌توانند برای خارج بفرستند! آیا همه مثل من مدرک تحصیلی می‌فرستادند!؟ یعنی این‌ها با خیال راحت به خارج می‌روند و مثل من درگیر و مردد نیستند. شاید خانواده‌شان در خارج‌اند، شاید بی‌خانواده‌اند! شاید هم می‌خواهند بروند آنجا خانواده تشکیل بدهند. شاید فقط در خارج فرصت ادامه تحصیل دارند. اصلا متأهلند یا مجرد!؟ دلشان را به ازدواج و دوتاشدن خوش می‌کنند یا تحصیل و یکی‌شدن؟ شاید هم هردو و شاید هیچ‌کدام! خدایا من چه باید بکنم؟؟؟  

ناگهان یاد استخاره افتادم! به کل فراموشش کرده بودم. یعنی زندگی‌ام را به یارم بسپارم و خارج نروم؟ اصلا به کدام یار باید سپرد؟ من که کار و بارم به دست تحصیلم سپرده شده بود! خارج رفتن برایم بهتر بود اما این همه مشکل را چه کنم؟ معلوم هم نبود آنجا چه خواهد شد... یعنی امر خیر کدام بود؟

پاکت را از جیبم بیرون کشیدم تا دوباره نگاهی به نوشته بیندازم. نسخه را باز کردم و دوباره نگاهی به آن انداختم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود! نمی‌توانستم این همه تفاوت را درک کنم! چگونه قبلا نفهمیدم. یعنی این‌قدر گیج و حواس‌پرت!؟ روی برگه دقیقا همان‌گونه نوشته بود، ولی همان را معنی نمی‌داد! باز هم خواندم. از هر طرف نگاه می‌کردی چیزی که قبلا خوانده بودم نبود! انگار در جواب استخاره، چیز دیگری نوشته باشد: «بسیار بسیار بد!»

من چطور آن را «به یار بسپارید» خواندم!؟ چقدر بی‌دقتی!؟ یعنی رفتن به خارج بسیار بسیار بد است!؟ یعنی با یار بمانم؟ یک لحظه خودم هم ماندم؛ با اینکه دوگانه خوانده بودم، باز همان معنی را می‌داد! معنای نرفتن و ماندن...

خیلی از صف ارسال نامه پیش رفته بود و نزدیک نوبت من شده بود. نوبتم را به کس دیگری سپردم و کارم را به خدا. و با خیال راحت از اداره پست بیرون زدم...

 


بر اساس خاطره‌ای از «مسلم برتری»



دیگر خاطرات:

خاطره از سیدمحسن

خاطره از سعید


۳ دیدگاه ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


اعتقاد دارم مشکلات مثل کله‌قند هستند.

بعضی‌وقت‌ها این کله‌قند بی‌هوا می‌آید و می‌افتد روی سرمان! و جا‌به‌جا زیر مشکلات از بین می‌رویم.

بعضی‌وقت‌ها کله‌قند ریز می‌شود و حبه‌‌حبه در جای‌جای زندگی می‌افتد روی سرمان و کمی زخمی می‌شویم.

بعضی‌وقت‌ها هم، آرد می‌شود و مثل شکر در زندگی حل می‌شود و فقط طعمش می‌رود زیر زبان‌مان...

.

امیدوارم شیرینی مشکلات را قبل از اینکه مرض قند بگیریم، بفهمیم...

.

البته این یک اعتقاد شخصی است!


۶ دیدگاه ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۹
حاتم ابتسام

معرفی کتاب...


می‌گویند شعر یک اتفاق است که در زبان می‌افتد؛ یک اتفاق خوب!

دیشب اتفاق خوبی برایم افتاد. نسخه‌ی چاپ‌شده‌ی مجموعه شعر یکی از خاص‌ترین دوستانم را دیدم و لمس کردم! اتفاقی که حالم را خوب کرد! کتابی که داغ‌داغ است و این روزها در نمایشگاه کتاب تهران عرضه می‌شود! آن هم توسط نشر محترم شاملو...

امیدوارم این کتاب اتفاق خوبی در زندگی شاعرانه‌اش باشد. کتابی که پر است از اتفاق‌های خوبی که در ظرف زبان و زمان زندگی او رخ داده است. زندگی علی باقری اصل در مجموعه: 

«تکیه بر شانه‌های پیاده‌رو»

اگر می‌خواهید یک تجربه‌ی خوب از غزل اجتماعی امروز داشته باشید، این مجموعه اتفاق خوبی است. توصیه می‌کنم نگاهی به آن بیندازید...

 

 




پی‌نوشت: نمایشگاه کتاب تهران، مصلای امام، سالن شبستان، راهرو 19، غرفه 29 انتشارات شاملو


۱ دیدگاه ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۱۹
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


جوب

می‌گویند آب راه خودش را پیدا می‌کند. از چشمه که می‌جوشد، سرازیر می‌شود و اگر به سنگی بربخورد، آرام از کنار آن راهی پیدا می‌کند و می‌رود. بعد از مدتی هم زیر پای همان سنگ را خالی می‌کند و سنگ را قل می‌دهد به آن طرف! آب برای این کار انگیزه و محرکی دارد: جاذبه‌ی زمین!


پیاده‌رو

می‌گویند مردم راه‌شان را پیدا می‌کنند. در یک خیابان دوطرفه‌ی پر رفت و آمد بلواری می‌سازند و سرتاسرش را چمن می‌کنند. چند راهرو هم بین چمن باز می‌کنند. بعد از مدتی مردمی که می‌خواهند از عرض خیابان عبور کنند از روی چمن‌ها می‌گذرند؛ و چمن کوبیده می‌شود! سازندگان می‌آیند و از همان جاهای کوبیدگی راهروهای دیگری می‌سازد. انگیزه و محرک مردمان، زودتر رسیدن به آن سوی خیابان است!

 

پی‌نوشت: «انگیزه» که باشد، «حرکت»، هر «حفره‌ای» را تبدیل به «راه» می‌کند.


۳ دیدگاه ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۱۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


من راز این میدان ندادن را می‌دانم! شاید فکر کنید که از بی‌لیاقتی است! شاید فکر کنید به خاطر جوانی و خامی است. شاید فکر کنید به خاطر نسب فامیلی است. ولی هیچ‌کدام نیست. من رازش را می‌دانم...

من در احد بودم. خانه‌ام نزدیک خانه‌ی علی (ع) است. همسرم همسرش را می‌شناسد. همسرم دختر پیامبر، خیرالنسا را می‌شناسد. من خودم دیدم علی (ع) که از احد برگشت، هفتاد زخم روی تنش بود. من این زخم‌ها را از احد دیدم. همسرم می‌داند که فاطمه زهرا (س) برای مداوای این زخم‌ها چه رنجی کشید. می‌دانم که هر بار برای شستن زخم‌های علی (ع) بیش از آن خونی که از زخم‌ها می‌رفت، اشک از چشمان دختر رسول خدا می‌رفت. چشمی که رسول خدا طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارد. زمین و زمان هم ندارد. عالم امکان از رنج این زخم و آن اشک‌ها در عذاب بودند...

فکر می‌کنی چرا با اینکه عمرو بن عبدود حریف می‌طلبد و علی (ع) داوطلب است، اما رسول خدا رخصت میدان نمی‌دهد؟ جز رحم به دل زهرای مرضیه که شاید همسرش زخمی بردارد و غمگین شود.

دلیل دیگری داری بگو... هان!؟ ساکت شدی!؟

مطمئن باش از قدرت عمرو نیست. از قدرت اشکان زهراست... از تلخی نگاه غمگینش به زخم‌های علی (ع) است. غم زهرا (س) عالم را غم‌زده می‌کند. رسول خدا برای همین دوست ندارد خاکی به عبای علی (ع) بنشیند...

آهای تو که فکر می‌کنی عمرو سر است! نگاه نکن به جثه، برابر نیستند. هفت زخم از آن هفتاد زخم را عمرو برمی‌داشت اینگونه در میدان خالی رجز نمی‌خواند.

یا تو که فکر کردی علی (ع) برای حفظ ظاهر تعارفی زد! ببین این‌بار که برود، سومین بار می‌شود که درخواست نبرد کرده... رجزهای عمرو که به غیرت شما نمی‌گیرد! فکر کرده‌اید علی (ع) هم مثل شماست!؟ علی (ع) غیرت خداست. ببین رفت که رخصت سه‌باره بگیرد. اگر رسول خدا فرصت دهد، علی (ع) امان و زبان عمرو را می‌برد. خیال نکن عمرو زنده از این خندق بیرون می‌رود. زخم علی (ع) کاری است؛ علی (ع) اگر به کسی زخم بزند، زخم کارش را تمام می‌کند.

به به! دیدی؟ رسول خدا فرصت داد... دیدی علی (ع) شمشیرش را حمایل کرد؟ دیدی سرورش را؟ ولی نمی‌دانم که با اشک زهرا (س) چه می‌کنند! حتماً سِری در میان است. شاید این بار زخمی در میان نیست که اشکی باشد.

آهای گردن بکشید و ببینید که علی (ع) در آن خندق چه می‌کند. نبرد تن به تن علی (ع) دیدن دارد. کور شود چشمی که نمی‌تواند ببیند. همه چشم‌هایتان را باز نگه دارید و ببینید. آه! راستی در میان زنان تماشاچی مدینه، زهرای مرضیه هم نگاهش به علی (ع) است؟ خداوندا! نکند نمی بر آن چشم بنشیند...

چه گرد و خاکی شد... یا علی! ضربه را دیدید؟ دیدید عمرو را به یک ضربت قلم کرد؟ گفته بودم که! دیدید که خطی برنداشت و قلمش کرد؟... پس بقیه‌اش را هم ببینید...

خدا را شکر که دیگر زخمی در کار نبود. اشک زهرا (س) زمین و زمان را می‌لرزاند. من مطمئنم همین اشک زهرا (س) دست علی (ع) را قوت داد. همین اشک عمرو را زمین زد.

من راز اشک را می‌دانم...




پی‌نوشت: نیت داشتم در ایام فاطمیه این متن را روی «وحدت تفاوت» بگذارم؛ ولی دیدم تولد «مادر» بهانه‌ی بهتری است...


۳ دیدگاه ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


«یادآوری به زبان» یا همان «تذکر لسانی» همیشه راه حلی ساده، با کارکردی مفید برای تاثیرگذاری بر دیگران بوده است. بر مبنای همان روایت معروف از پیامبر رحمت (ص): «اثری که در شنیدن است در دانستن نیست...»

سنت مفید و قابل تأملی است که رهبری، ابتدای هر سال در پیام نوروزی‌شان، نامی برای سال پیش‌رو هم انتخاب می‌کنند؛ که در چند سال اخیر این نام‌ها به نوعی تعیین‌کننده سیاست‌های کلی نظام در آن سال و سال‌های بعد نیز هست. در این میان موضوعی پیرامون این نام‌گذاری‌ها قابل بحث است.

واضح است که مخاطب پیام نوروزی و نام سال «آحاد ملت» هستند اما می‌توان «مسئولین» را مخاطبان ویژه‌ی این پیام و نام دانست؛ چرا که نقش محرک و‌ پیش‌برنده‌ی مسئولین در تحقق سیاست‌های کلی نظام بدیهی است. هر چند در کنار «مشیت الهی»، نقش اساسی را «ملت» ایفا می‌کنند.

حال مسئولین نسبت به این پیام و نام چه می‌کنند؟ اصلا کمی به عقب برگردیم؛ آیا همه مسئولین به فهم درستی از این نام و پیام می‌رسند؟

اصلا شاید فهم این نام و پیام به عهده قشر روشنگر جامعه - اعم از سخنرانان، اساتید دانشگاه، روحانیون و افراد فرهنگی- است که رسالت تببینی و تبلیغی دارند؛ نه مسئولین اجرایی. اما در عمل شاهدیم که در طول سال هر جا نوبت به سخنرانی مسئولی می‌شود دست به توضیح واضحاتی در باب نام سال و منویات رهبری می‌زند؛ و ضورت عمل به این منویات. هر چند هنوز برایم سوال است چه اصراری است که در افتتاحیه‌ها و مراسمات، حتما یک مسئول حرف بزند نه یک عالم! اما نتیجه این سخنرانی مسئول که به نوعی تبدیل به مهر تایید کیفیت مراسمات شده چه نتیجه ای دارد.

احتمالا این جمله و جملات مشابه به آن را زیاد شنیده‌اید: «همان طور که حضرت آقا فرمودند!» جمله‌ای که خیلی از سخنوران و مسئولین در تکمله و تاییدیه حرف‌هایشان، ضمیمه‌ی سخن کرده و مسیر بحث را به نوعی از آفات و بلیات بیمه می‌کنند! کاری که اگر نکنند تریبون را تحویل نمی‌دهند! البته نتیجه آن را شاهد هستیم؛ علاوه بر اینکه اتفاق مثبت و چشمگیری در باب تحقق منویات رهبری در یک سال از سوی مسئولین نمی‌بینم حتی چند سالی است که رهبری زبان به گلایه می‌گشایند که آنگونه که باید شعار محقق نشده است! پس مشکل کجاست!؟ مسئولین که در سخنرانی‌هایشان خیلی مفصل بیانات رهبری را تشریح می‌کنند!!!

فکر می‌کنم قبل از هر چیزی سخنان رهبری از سمت مسئولین تشریح نمی‌خواهد بلکه اعمال می‌خواهد؛ و اگر تشریحی هم نیاز باشد شخص رهبری در فواصل مختلف -نه با بیانی دیپلماتیک که با بیانی صریح و شفاف- منویاتشان را تببین می‌کنند! دوم اینکه اگر تشریح و توضیحی هم نیاز باشد، این وظیفه علمای جامعه است؛ چه حوزوی و چه دانشگاهی!

نتیجه آنکه خیلی از افراد از مسئل تا غیرمسئول، آنقدر بیانات رهبری را بدون فهم درست، دست‌مالی می‌کنند که بدون اینکه به مرحله عمل برسد از چشم هر کسی می‌افتد؛ و فقط به تعدادی بنر شهری و پوستر و همایش‌های غیر کاربردی خلاصه می‌شود.

در آخر یک واقعه تلخ و خنده‌دار از فهم صحیح بعضی مسئولین از منویات رهبری:

در یکی از شهرستان‌ها فردی بعد از شنیدن سخنرانی رهبری با مضمون «ضرورت جنبش نرم‌افزاری»، اقدام به خرید تعداد زیادی نرم‌افزار آموزشی کرده و آن را در سطح مدارس توزیع نموده است! تا گوشه‌ای از منویات در باب جنبش نرم‌افزاری محقق گردد!!!

انشاالله که همه‌ی آن دسته از عزیزان مانند این مسئول نیت خیر دارند؛ که بعضا بیانات رهبری را به جای تببین و تبلیغ و عملی کردن، فقط تکرار می‌کنند. اگر غیر از این باشد که حرفی نیست و حسابشان واگذار به خدا. اما قابل توجه بعضی مسئولین که امر خطیر لوث کردن بیانات رهبری نتیجه‌ای ندارد جز توهین به شعور عمومی ملت و ضربه‌زدن به نظام.




مرتبط:

دیالکتیک انقلابی

۱ دیدگاه ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۹
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ندای اول:

وقت نماز صبح است و قطار در ایستگاهی توقف می‌کند. مهمانداران قطار به حسب وظیفه باید مسافرین محترم را از خواب نه‌چندان راحت بیدار کنند. با عجله در راهروهای واگن‌ها حرکت می‌کنند و با صدای بلند، بدون احساس خاصی به آنچه سر می‌دهند پیاپی فریاد می‌کشند: «نمازه... نماز...» 


ندای دوم:

خلاف عادت مألوف که همیشه در آخر منبرها دعا برای فرج می‌کنند و آرزو برای عمر و عزت رهبر مسلمین جهان، در هواپیما همان هنگام که مشغول کمربندیم، زنی با بیانی شل، سریع و بی‌احساس به عمر و عزت رهبر مسلمین دعا می‌کند و درودی به روح پرفتوح شهدا و امام شهدا می‌فرستد... این یکی را نمی‌دانم که حسب وظیفه هست یا نه!


 

پی‌نوشت: شنیدن حرف‌هایی که از سر اعتقاد نیست خسته‌کننده که هیچ، گاهی آزاردهنده می‌شود.


۲ دیدگاه ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۹
حاتم ابتسام