وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

جگرکی

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۴۸ ب.ظ

داستان کوتاه


جوان با کاغذ و چسب پهن از در خانه درآمد. خیلی آهسته در خانه‌اش را بست و به سمت ماشین جگری رنگش که جلوی پل پارک بود رفت. تلفنش زنگ خورد. تلفن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. با تقلای بسیار از چسب پهن نواری کَند تا کاغذ را به شیشه‌ی عقب ماشینش بچسباند.

الو الو... سلام آقا... بله بله پیگیرم... انشالله ظهر نشده با کل مبلغ خدمت می‌رسم... ماشینمو گذاشتم واسه فروش... چشم چشم... حتما می‌رسم خدمتتون... عرض کردم که... باشه حتما... خداحافظ...

کاغذ را با عجله چسباند و چسب را هم روی صندوق جا گذاشت. سوار ماشینش شد و حرکت کرد.

وارد خیابان که شد یادش آمد باید زنگی بزند. گوشی را از جیبش درآورد و شماره گرفت.


     - الو سلام... خوبی؟ آدرس نمایشگاهی که گفتی رو واسم اس کن!.... نمایشگاه خوبیه دیگه!؟

همین‌طور که با تلفن صحبت می‌کرد ماشینی به او نزدیک شد. متوجه نزدیکی و حرکت ماشین کناری‌اش شد. سرش را چرخاند تا بهتر ببیند؛ دید که راننده‌ی ماشین کناری چیزی می‌گوید ولی درست نمی‌شنید. همزمان با حرکات اغراق‌آمیز دهن و دستش گفت:

     - چی میگی!؟

راننده کناری هم با همان حالت دست و دهن فهماند:

     - شیشه رو بده پایین

مرد که حرف را خواند شیشه را پایین داد و دستش را بیرون برد و با انگشتان دستش عدد 5 را دوبار تکرار کرد؛ طرف که دید گازش را گرفت و رفت. دوباره حرفش را با پشت‌خطی از سر گرفت.

     - شرمنده... یارو وسط خیابون حال کرده قیمت می‌پرسه؛.... ولی مثل اینکه خریدار نبود... دیدی بعضیا پشت ماشیناشون چه چیزا مینویسن!!! مخاطب‌شناسی ندارن که! دریغ از یه ذره خلاقیت! یه چرت و پرتایی می‌نویسن آدم می‌مونه...

شلوغی خیابان و صحبت با تلفن آزارش می‌داد.

      - مزاحم نشم دیگه؛... اگه جای دیگه‌ای هم بود آدرسشو اس کن واسم!... خداحافظ

گوشی را قطع کرد. هنوز شیشه پایین بود که ماشینی رد شد و راننده‌ی جوانش با صدای بلند داد زد:

      - جیگرتووووو....

مرد خنده‌اش گرفت. حسابی سر ذوق آمد و برای ماشین و راننده‌اش که دیگر رد شده بودند دستی تکان داد و بلند فریاد زد.

- نووووووکرم

*****

جلوی نمایشگاه جای پارک پیدا نمی‌شد. به هر زوری پارک کرد. پیاده شد. دوباره اسم نمایشگاه را با پیامک چک کرد و به سمت آن رفت. همین که وارد شد شاگرد نمایشگاه به سمتش رفت: «بفرمایید»

      -ماشین برای فروش آوردم 

      - فعلا خرید نداریم!

      - چرا پس؟ اینجا رو به من معرفی کردن... ماشین عروسکیه‌ها

      - دم اونا و شما گرم؛ ولی نمی‌بینی چقدر عروسک پارکه جلو در؟ حتی جا نداریم بزارم واسه فروش... بازارم خرابه...

نمی‌دانست چه باید بگوید؛ چیزی هم نگفت و از نمایشگاه بیرون زد. داشت با خودش حرف می‌زد.

      - ملت پول که ندارن، اعصابم ندارن...

*****

داخل یک خیابان فرعی پیچید و مقابل یک مغازه جگرکی توقف کرد. داخل مغازه که شد سلام چاپلوسانه‌ای کرد و مستقیم به سمت مردی رفت که جگرها را به سیخ می‌کشید. نزدیک‌ترین جای کنارش ایستاد.

      - به... علیک سلام؛ خوش اومدی... از این طرفا؟ راه گم کردی!؟ گوسفندی بزارم دیگه...؟

     - نوکرم حاجی گرفتاریم دیگه.. دله جیگر گوسفند خوردن ندارم تو این احوالات. والا شرمندم نمی‌خوام وقتتو بگیرم اومدم یه مطلبی بگم. نمی‌دونم چه جوری بگم! بز آوردم راستش... اومدم اگه بشه دستی یه مبلغی بهم بدی. تا ظهر باید یه بدهی رو صاف کنم. حتی ماشین زیر پامو گذاشتم واس فروش. دلم نیست ولی مجبوریه دیگه...

      - والا خودت اوضاع بازار رو بهتر میدونی... دست و بالم خیلی تنگه. صاحاب مغازه هم خون ما رو کرده تو شیشه. شرمندتم! اوضام شده جیگر زلیخا...

     - دشمنت شرمنده حاجی...... چی بگم!؟ گرفتاریه دیگه، شما یه جور ما هم یه جور؛ مزاحمت نمی‌شم پس...

     - نه مشتی چه حرفیه!؟ حالا بشین یه دل گاوی بزارم رو آتیش یه کم قوت بگیری. این یکی از دستمون برمیاد...

     - نه! از شما به ما رسیده... الان میلش نی! باشه یه وقت دیگه با دله درست بیام...

     - خیره... انشالله که درست میشه

     - انشالله. با اجزه...

     - خیر پیش

مرد سرگردان از مغازه خارج شد و از همان پیاده‌رو کل خیابان را برانداز کرد. دنبال راهی می‌گشت. دو جوان کنار ماشینش ایستاده بودند و با دقت سرتاسر ماشین را وارسی می‌کردند. یکی‌شان موبایلش را درآورده بود و از روی کاغذ پشت ماشین شماره را می‌گرفت. چشمش به جوانان افتاد،  به سمت‌شان رفت.

     - سلام... پسندیدید؟

     - سلام.. شما صاحابشی؟

     - بله با اجزه

     - خیلی باحالی داداش

خواست که جواب بدهد که آن یکی جوان پرید توی حرف.

     - چند می‌فروشی حاجی؟ مدله چنده؟

     - شما بپسند سر قیمتش کنار میایم! مدله هشتاد و شیشه...

     - خوب نگه داشتی پس؛ نگفتی چند!؟

     - والا کف‌ش ده تومن... قابل شما رو نداره

     - اوه اوه... والا اگه ماشین یه جیگر هم باشه این قیمت زیادشه

     - منظور!؟ یعنی چی!؟ درست صحبت کن مشتی

     - قیمتش بالاست دیگه! واس کس خاصی هم نی که

     - توقع داشتی مال کی باشه بچه!؟

     - هیچی بابا! نخواستیم اصلا...

     - خریدار نیستی بی‌خود وقت مردمو نگیر

     - برو بابا دلت خوشه...

مرد دلش می‌خواست جوابی بدهد؛ ولی وقتش را نداشت. چیز دیگری نگفت و سوار ماشینش شد و پر گاز راه افتاد... هر دو جوان مبهوت و عصبانی خیره مانده بودند. یکی‌شان دلش پر بود.

     - مرتیکه‌ی ذوقی...

*****

خیابان زیادی شلوغ و درهم ریخته بود. حسابی کلافه شده بود. آفتاب هم مستقیم توی چشمش بود. تهویه ماشین هم خراب بود. تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت و اسم مخاطب را که دید جا خورد؛ با اینکه وقتش بود ولی توقعش را نداشت. هنوز به جایی نرسیده بود. با بی‌میلی پاسخ داد.

     - الو... سلام آقا

     - خبری ازت نیس جوون

    - مشغولم والا. چند جا رفتم از صبح، تا حدی ردیف شده. ماشینو گذاشتم برای فروش ... از صبح کلی مشتری داشته

     - دیگه زحمت نکش ؛ چکتو گذاشتم اجرا، بسه دیگه...

     - بی‌خیال آقا... تا یه ساعت دیگه می‌رسم. یه ساعت همش...

     - یه ساعت چیه!؟ سه ماهه... گفتم، نگی نگفتی

جمله آخری را گفت و بی‌معطلی قطع کرد. مرد چند بار «الو الو» کرد ولی از آن سمت جز بوق چیزی نشنید. گوشی را محکم به سمت شیشه ماشین پرت کرد.

     - لعنتی...

ماشین را با بی‌احتیاطی کنار خیابان نگه داشت. صدای بوق ممتد ماشینی درآمد. راننده‌اش با صدای بلند و تسخرآمیزی فریاد زند

    - چیکار می‌کنی جیگرررم!؟

مرد دیگر از کوره در رفت...

    - خفه شو یارو...

فورا از ماشینش پیاده شد و با عصبانیت چاقو ضامن‌دار را از جیبش بیرون آورد. به سمت عقب ماشین رفت و نوشته روی شیشه را تراشید. نوشته‌ی درشت و خوانایی بود: «این جیگرو می‌فروشم! کی جیگر دوس داره!؟......0935»

۹۳/۰۱/۱۲

دیدگاه ها (۲)

سلام
خوندمش!!!!!!!!!
پاسخ:
سلام
خووووبه!!!!
۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۴۵ فانوس جزیره ...
سلام علیکم
حس بدی است آدم چک داشته باشه و پول هم نداشته باشد ...
عاقبتتون بخیر
پاسخ:
سلام
سلامت باشید...

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی